#رمان_مسیحا
#قسمت_چهلم_ویکم
﷽
حورا:
خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پیدا کردنم راه افتاده! نمیدانستم چه آتشی به جان خانم قدیریان و خانواده ام انداخته ام. از جمع همسفرهایم و دعای توسل خواندنشان برای پیدا شدنم، بیخبر بودم. به خیالم اصلا گم نشده ام که بخواهم پیدا شوم. آنقدر به خطر نزدیک بودم که موج آشوبی که بالای سرم بلند شده بود را نمیدیدم.
خسته از تماس ها و پیام های مکرر و بی جواب، پیامی برای ایلیا فرستادم و بعد تلفنم را خاموش کردم:
”کافرِ عشقم و تسلیم مسلمانی تو
آمدم اینهمه تا جاده ی طولانی تو
شهره ی عشق شدم تا دلِ خود را بِبَرم
مثل یوسف به رَهِ غربتِ کنعانی تو"
کمی در اطراف چرخیدم نزدیکای ظهر بود که یک سفره خانه سنتی پیدا کردم. رفتم گوشه ای نشستم و منتظر پیش خدمت شدم. وقتی پیش خدمت سفارش گرفت، پرسیدم: میگم برادرای... سپاه کدوم جاده رو دارن تعمیر میکنن؟ یعنی کجا؟»
پیش خدمت پس از مکث نسبتا طولانی با بهت گفت: «چرا میپرسی؟»
خودم را جمع و جور کردم و خیلی عادی با صدای بلندتری گفتم: «هیچی فقط شنیدم که...»
پیش خدمت سرش را کمی کج کرد و جلو تر آورد و گفت: «نمیدونم... »
بعد کمرش را راست کرد و درحالی که دور میشد گفت: «غذا تمام شده شرمنده. »
با اینکه تعجب کرده بودم نمی دانستم چرا ته دلم ترسیدم. احساس کردم نگاه بقیه به سمتم
چرخیده. صدای پچ پچ در گوشم پیچید. بلند شدم و بیرون رفتم. تا اذان ظهر، در بازارچه ماندم و خودم را مشغول نشان داد.
موقع نماز از مردم محل مسجد را پرسیدم. وقتی به مسجد رسیدم، ترس و اضطرابم فروریخت. آنچه باید از نشانه ها میفهمیدم ماندن در آن مکان مقدس بود. اما پس از آنکه در صف یکدست جماعت کنار دست های بسته و باز، نماز خواندم، از مسجد بیرون رفتم و برای کامل شدن تقدیر، خطرناک ترین راه را
انتخاب کردم.
از صحبتهای مردم فهمیده بودم جاده تعمیری نزدیک مرز است. اینبار دیگر ذره ذره وجودم ترس را به مغزم مخابره میکردند اما زده بود به سرم و دست بردار نبودم!
شکمم از گرسنگی درد گرفته بود، تا از کنار خانه ها عبور کنم، بوی غذای خانگی سرمستم کرده بود. دهانم هنوز از مشت آبی که در مسجد خورده بودم، خنک بود. در سرم صدا های مختلف چرخ میزدند.
مثل بچه هایی که قهر میکنند، راهم را کشیدم و رفتم. فکر میکردم راه را درست پرسیدم اما از ویرانه ای شبیه قبرستان سردرآوردم. آنجا بود که تازه به خودم آمدم. زیر لب به خدا التماس میکردم که فقط از آنجا بیرونم ببرد. صدای پارس سگ های ولگرد باعث شد پاهایم خشک شوند.
می خواستم فرار کنم اما نمی توانستم حرکت کنم. خودم را به طرف تپه هایی که نزدیک بودند، کشیدم و موبایلم را بیرون آوردم.
روشنش کردم اما آنتن نمی داد. یکدفعه نجوای آرامی به گوشهایم نشتر زد، شنیدم دو نفر باهم حرف میزنند یکی با لهجه کُردی و دیگری به فارسی:
-بازم از دستور تمرد کردی
×چه کار کنم در خانه نبود فقط یک بچه...
-خب همون بچه رو میکشتی بلاخره ضربه ای زده بودیم بهشون
×جبران میکنم
-حالا وقت جبرانه باید تونلو تموم کنین
×به من شک کردن...
-فرق ما با مجاهدیای ترسو چیه پس، باید تونلو امشب تموم کنین به هرقیمتی انفجار باید سه صبح انجام بشه...
زیرزانوانم سست شد. سینه خیز چند قدمی از تپه دور شدم هنوز خیلی دور نشده بودم که تلفنم زنگ خورد. برگشتن و دیدن چهره هاشان لازم نبود، همینکه صدای پریدن دو نفر از
روی تپه را شنیدم، بلند شدم و با همه توان به جلو دویدم. صدای نفس نفس زدن ها و قدمهای سنگین لحظه به لحظه به گوشم نزدیکتر میشد. آنجا زمان انتخاب بود، همان چیزی که مدتها در مورد چگونه ممکن بودنش فکر کرده بودم. به هرحال گرفتار میشدم اما برای نجات بقیه چه کاری از من برمی آمد؟!
همانطور که میدویدم گوشی ام بیرون آوردم به ناچار سرعتم را کمتر کردم تا قفل صفحه را باز کنم. آخرین تماس بی پاسخم را گرفتم. شماره ایلیا این بار برخلاف قبلخاموش نبود و بوق آزاد میخورد. به محض اینکه تلفن جواب داده شد. همزمان دردی را پشت کتف راستم احساس کردم، چیزی شبیه برق گرفتگی. دستم داغ کرده بود. گوشی را با دست چپ
گرفتم و همه توانم را در زبانم به کار گرفتم و گفتم:
«میخوان خونه های مردمو منفجر کنن ساعت سه صب... یه تونل دارن.... »
یک گلوله دیگر به طرف شلیک شد و به زانوی چپم خورد. افتادم روی زمین گوشی ام دورتر افتاد. رسیدند بالای سرم. تیر خلاص نزدند، نمی خواستند درجا بمیرم میخواستند زنده بگیردنم و این وحشتناک ترین چیزی بود که ممکن بود اتفاق بیفتد...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# استوری
یلدای مهدوی
@rkhanjani
راه رسیدن به امام زمان.mp3
6.15M
👌توجه به امام زمان (عج)؛ مهم ترین کار
استادعالی
سهشنبههایمهدوی
اللهمعجللولیڪالفرج
@rkhanjani
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ...
به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند.
#آلعمران۱۷۰
———🌻⃟————
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌼 #السلام_علیک_یااباصالح
💫ز عاشقان شنیدهام
🌼جمعه ظهور می کنی
💫ز مرز انتظارها
🌼دگر عبور می کنی
💫شب سیاه می رود
🌼صبح سپید می رسد
💫جهان بى چراغ را
🌼غرق به نور می کنی
🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت کفاشی که با امام زمان
شوخی داشت ...‼️
👤استاد مسعود عالی
#امام_زمان🌱
#اللھمعجݪاللولیڪاݪـفࢪج🌸
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴
@rkhanjani
#شهیدانه🌿
به راستۍ که اگر خداوند گریہ را به انسان نبخشیده بود،
هیچ چیز نمیتوانست ڪدورتی را که با گناه در آیینھ فطرتش مینشیند پاک کند↻...
█ شهید آوینی
@rkhanjani
Part01_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.29M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت" (1)
♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهلم_ویکم ﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پی
#رمان_مسیحا
#قسمت_آخر
﷽
ایلیا:
شماره حورا را گرفتم اما خاموش بود. با خودم گفتم شوخی کرد؟!
حس میکردم تمام تنم گُر میگیرد. سریع زنگ زدم به عمو، وقتی فهمیدم حورا تا مریوان آمده... همه وجودم زیرو رو شد.
رفتم طرف سپاهی هایی که باهم جاده را تعمیر میکردیم. با ماشین سپاه راه افتادیم دنبال حورا... من نمی توانستم حرف بزنم دو نفری که با من آمده بودند با فرمانده سپاه مریوان هماهنگ کردند که کمک بفرستند.
سرگشته جاده ها بودم که آخرین حرفهای حورا یادم آمد، تند تند به کناری ام گفتم. چند جا زنگ زد. تلفن را که قطع کرد رنگش زرد شده بود، نپرسیده گفت:
اتفاقا چند وقتیه صدای ضربه هایی
نصفه شبا اطراف بعضی خونه ها شنیده شده مردم اومدن خبر دادن ولی کسی جدی نگرفته!
زیرلب امام زمان(عج) را قسم میدادم به حق مادر غریبش...
همان موقع کنار تپه های مرزی ناگاه متوجه چیزی روی زمین شدم. ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. به سمت چیزی که از دور دیده بودم، دویدم و به داد و فریاد های دو نفری که همراهم بودند، توجهی نکردم. یکدفعه ایستادم. خم شدم، چادر سیاهی را که روی زمین افتاده بود، بلند کردم و در دستانم فشردم. عضلاتم منقبض شده بودند. رگ گردنم مثل رگ های روی بازوانم، بیرون زده بود. روی زمین پر از لکه های خون بود که تا نزدیکی تپه ها کشیده شده بودند. به طرف تپه ها دویدم. ناگاه عبور گلوله ای از نزدیکی صورتم مرا به دل خاک نشاند. افراد تیم گشت رسیدند اطراف تپه مستقر شدند. درگیری مسلحانه با حمله تروریستهای آن طرف تپه شروع شد.
من به طرف آنسوی تپه ها حرکت کردم. دو نفر از گروه پنچ نفره تیم پشت سرم حرکت کردند و از سه نفر دیگر یکی در پشت تپه ها با آتش مستقیم آنها را پشتیبانی کرد و دو نفر دیگر با آن دونفری که با من بودند، تپه ها را دور زدند. با سرعت و خشم به جلو میدویدم و گلوله ای که به بازویم خورده بود، مانع دویدنم نمی شد. فقط در ذهن و قلبم امام زمان(عج) را قسم میدادم به دخترعمویم بی حرمتی نکرده باشند.
وقتی بالای سر تروریستها رسیدم، یکی شان تیرخورده بود و دومی درحال فرار بود. دوتا از پاسدارها رفتند دنبال آن فراری و من نشستم کنار حیوانی که روی زمین افتاده بود و خر خر میکرد. یقه اش را گرفتم و داد زدم: «کجاست؟»
خائن پوزخندی زد و به چشمهای شعله ورم زل زد.ایلیا چانه اش را گرفت و دوباره پرسید:
«کجاست؟ »
به صورتم تف انداخت و سرش را برگرداند. از زمین بلند شدم و در اطراف به دنبال حورا
گشتم.
گریه میکردم و به مولایم می گفتم: فقط همین یه چیزو ازت میخوام آقا...
چند دقیقه بعد کنار یک تپه کوچک پر از سنگ و شن، پیدایش کردم. حورا خودش را جمع کرده بود.
همانطور که به او نزدیک میشدم آستین های پاره و دستهای درهم حلقه کرده اش را از نظر گذراندم.
وقتی بالای سرش رسیدم، روی دو زانو افتادم. دوباره به سرتاپای حورا نگاه کردم. با اینکه استخوان زانویش بیرون زده بود، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود درست شبیه جنینی که در آغوش مادرش باشد،روی زمین افتاده بود.
اسمش را صدا زدم جوری که هیچ وقت تا آن موقع نگفته بود.
چشم های بی رمق حورا آرام سمت بالا چرخید.
خدا را شکر کردم و داد زدم: اینجاست....
دو ساعت بعد در بیمارستان وقتی پرستار دستم را باندپیچی میکرد به من گفت: «اگه گلوله نیم سانت اینور تر خورده بود شاهرگ بازوت قطع میشد و کارت تموم بود می ارزید که... »
خیره شدم به در، گفتم: «می ارزه » پرستار اخمی کرد و همانطور که گره باند روی پانسمان را محکم میکرد گفت: «فقط دستت نیست حرف جونته جوون وقتی میگم تموم یعنی کار خودت تموم میشد . »
سرم را بالاگرفتم و به حالش خنده ام گرفت.
پرسید: تو دیوونه ای جوون؟!
گفتم: عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
✅پرسش:
براي ازدواج بايد شرايط مالي مان چگونه باشد ؟
🌺پاسخ:
وظيفه تأمين نيازهاي مادي خانواده به عهده مرد است، پس مي بايست توانايي اقتصادي قابل قبولي داشته باشد؛ يعني به حد و مرحله اي رسيده باشد كه بتواند يك زندگي دو نفره را از نظر اقتصادي تأمين كند. نكته مهم در اين مورد اينجاست كه توانايي اقتصادي بالفعل مراد نيست بلكه توانايي اقتصادي بالقوه منظور است. يعني فردي باشد كه اهل كار و تلاش است و مي تواند نيازهاي منزل را در آينده تأمين كند و لو اينكه در حال حاضر شغل و پس اندازي نداشته باشد. اين را نيز بايد مورد توجه قرار دادكه كمتر جواني در اوايل زندگي مشترك با مشكلات مادي مواجه نيست ولي مهم اين است كه اهل تلاش و فعاليت و كار باشد و با كمك والدين و همكاري آنان تا فراهم شدن شرايط مطلوب، زندگي مشترك خود را اداره كند.
برخي افراد فقر و نداشتن شغل مناسب را بهانه مي كنند و زير بار ازدواج نمي روند. قرآن كريم اين طرز تفكر و فرهنگ را 1400 سال پيش، پيش بيني و آن را غلط دانسته و با صراحت اعلام مي دارد هركس پا به عرصه ازدواج و خانواده بگذارد خداوند وضع اقتصادي او را نيز دگرگون مي كند :
«و أنكحوا الأيمي منكم والصلحين من عبادكم و اما يكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله والله واسع عليم» (سوره مباركه نور/ آيه شريفه 32)
و مردان و زنان بي همسر را همسر دهيد، و همچنين غلامان و كنيزاني را كه صلاحيت ازدواج دارند و اگر نيازمند و فقير باشند خداوند از فضلش آنان را بي نياز خواهد ساخت و خداوند گشايش دهنده و داناست.
در اين آيه شريفه يك واژه وجود دارد كه خيلي دقيق است و آن واژه فضل است. فضل يعني اضافي. براي درك اين حقيقت خوب است نسبت به موضوع روزي و رزق دقت كنيد. درست است كه ما كار مي كنيم يا حتي ممكن است كاري فعلا نداشته باشيم، ولي غني و بي نياز نمودن و رزق دادن كار خدا است و خودش وسايلي فراهم مي كند كه انسان به همه چيز مي رسد و بي نياز مي شود. ترسيدن در اين امور و محاسبات افراطي كردن از ضعف ايمان است. كسي كه ايمان دارد از چيزي نمي ترسد و كسي كه به قدرت خدا توكل مي كند، بسيار شجاعانه و با آرامش عمل مي كند و موفق هم مي شود. همه ما همين طور عمل كرده ايم و موفق هم شده ايم. اين تجربه مسلمي است كه اكثر مردم دارند. اشتباهي كه برخي از جوانان مرتكب مي شوند اين است كه فكر مي كنند براي ازدواج همه چيز بايد آماده باشد و بعد اقدام كنند. بهترين شغل با درآمد مناسب، مسكن مستقل، ماشين و ... ؛ كافي است نگاهي به اطرافيان و دوستان و آشناياني كه ازدواج كرده اند بينداريد. آيا همه آن ها موقع ازدواج شغل داشتند؟ خانه و ماشين داشتند؟ مسلما مي بينيد اينگونه نبوده است. اكثر قريب به اتفاق افراد، دارايي هاي خودشان را بعد از ازدواج بدست آورده اند. حتي همين الان بسياري از افراد هستند كه سال ها از ازدواجشان گذشته ولي نه مسكن مستقل دارند ( اجاره نشين هستند) و نه ماشين، ولي زندگي بسيار خوب و زيبايي دارند. علاوه بر اينكه مسكن مستقل و ماشين از ضروريات زندگي نيست.
عالم، عالم تدریج است و موفقيت هم در هر زمينه اي پله پله و به تدريج شكل مي گيرد. شما اگر بخواهيد داراي مسكن مستقل، ماشين مناسب، شغل و حقوق بالا و ... باشيد و بعد ازدواج كنيد ممكن است به هيچ كدام از آن ها نرسيد، اما اگر پس از داشتن شرايط نسبي ازدواج (به همراه كمك خانواده و ...) اقدام به ازدواج كنيد، هم تلاشتان را بيشتر خواهيد كرد و هم عنايت خدا (همانطور كه گفته شد) در زمينه اقتصادي به افرادي كه ازدواج كرده اند بيشتر است.
🌺
☘🌺@rkhanjani
🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیك یا اباعبدلله
السلام علیك و رحمةالله و برکاته
#شب_جمعه
@rkhanjani
⚘﷽⚘
#السلامعلیکیاوعداللهالذیضمنه...
بعد از قاصدڪها
حالا نوبت به پروانهها رسیده استــ
نه ...
این شهر دیگر آن شهرِ سابق نیست
شهرے که در آن قاصدڪ خانه کرده
شهری که در تمــامِ کوچه و خیابانهایش
پروانهها پرواز میکنند...
این شهر انگار
دارد مهیای ظهورِ تــو میشود ؛
قاصدڪها خبر آوردهاند
پروانهها به پرواز درآمدهاند ،
و زمین و زمان تشنه ے آمدن و
محتاجِ عدالتاتــ هستند.
و دلِ من
گـــواهی میدهد
ظهورِ تـو و پایانِ انتظــار
بسیـــار نزدیڪ است
انشاءالله . . .
در افق آرزوهایم
تنها⚘أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج⚘را میبینم...
@rkhanjani
#سلامبرابراهیم🍃
در تاریکی شب با ابراهیم قدم میزدیم پرسیدم:آرزوی شما شهادته،درسته؟
خندیدو گفت:شهادت ذره ای از آرزوی من است من میخواهم چیزی از من نماند.
مثل ارباب بی کفن،حسین(ع)قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد دلم میخواهد گمنام بمانم چون مادر سادات قبر ندارد نمیخواهم مزار داشته باشم.
خوشبحالت که به آرزویت رسیدی و گمنام شدی🕊
مادر سه شهیدی که بعد از چهل و پنج دقیقه از فوتش توسط سه شهیدش زنده شد.
@rkhanjani