•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۲ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توج
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲۳
محمد :با لبخند نامه رو برداشتم و به طرف پایین رفتم .بچه ها کنار هم ایستاده بودن. حامد رو صدا کردم که نگاه همشون بهم خورد .سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم.حامد با صورت گرفته ای به سمتم اومد و بچه ها هم نگاهشون به ما بود .بی حرف نامه رو بهش دادم .بازش کرد و شروع به خوندن کرد
حاند: با خط به خط نامه جون دادم . با دیدن کلمه ی رفع اتهام اشکام روی صورتم ریخت .بچه ها با نگرانی به طرفمون اومدن .نمیدونم چیشد یکدفعه خودم رو توی بغل محمد انداختم و به اشکام اجازه باریدن دادم .محمد با لبخند و بغض دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
محمد: آروم باش پسر .رسول که این حالت رو ببینه فکر میکنه خدای نکرده حکم اعدامش رو خوندی🥺😁
داوود: چ.چی..شده؟
حامد: از اغوش محمد بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم .لبخند زدم و نامه رو نشون دادم .همشون با ترس و تعجب نگاه کردم که گفتم: رفع اتهام شد🥺🙂داداشم قراره آزاد بشه 😭
کیان: ر.راست ..میگی؟
داوود : خدایا شکرت😭🤲
حامد:آقا محمد کی آزاد میشه؟؟
محمد: همین الان .آقای عبدی کارای آزادیش رو هماهنگ کرده .الان فقط باید بریم پیشش.
حامد: پس بریم .میخوام اولین نفر خودم بهش خبر بدم که آزاد میشه
رسول: حال نداشتم تکون بخورم .درد قلبم به جای اینکه بهتر بشه بدتر شده .نفسم به سختی بالا میاد دیگه منتظرم قطع بشه .نمیدونم چرا احساس میکنم دارم توی آتیش میسوزم .دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که خیس از عرق شده بود .خیلی داغ بودم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم .نمیدونم چقدر درد رو تحمل کردم نمیدونم چقدر داغ شدم و احساس کردم دارم میسوزم اما صدای در بلند شد .اولش صدای حامد بلند شد که گفت( فکر کنم خوابیده )یه لحظه ترسیدم که چی شده که دوباره اومده .به زور چشمام رو باز کردم و با ته مونده جونی که داشتم اسمش رو زمزمه کردم .فکر کنم فهمید حالم بده چون صدای قدم های تند کسی رو حس کردم و بعد هم یکی که تکونم میداد و ازم می خواست چشمام رو باز کنم اما من انگار داشتم میسوختم .انگار بین شعله های آتیش گرفتار شدم .صدای هراسون و ترسیده حامد رو می شنیدم اما قدرت تکلم نداشتم .
حامد : رفتیم داخل سلول .چشماش بسته بود .رو به داوود گفتم :فکر کنم خوابیده .همون موقع صدای بشدت آروم رسول منو متوجه خودش کرد .با ترس به صورتش خیره شدم که خیس از عرق بود نمیتونست حرف بزنه و چشمش رو باز نگه داره ترسیده به طرفش دویدم و صداش کردم اما انگار حالش بدتر از اونی بود که فکر میکردم .
محمد: با قدم های بلند خودم رو به رسول رسوندم. نفس نفس میزد و پیشونیش پر از دونه های درشت عرق بود .دستم رو روی پیشونیش گذاشتم که با حس داغی خیلی زیادی فورا دستم رو برداشتم. داشت توی تب می سوخت.رو کردم سمت بچه ها که با نگرانی نگاهمون میکردن .گفتم: تب داره .باید ببریمش.
رسول: با حس دست یخی که روی پیشونیم بود انگار حالم به کل تغییر کرد .اما فهمیدم این دست محمد هست. قدرت حرف زدن نداشتم وگرنه...
محمد: با کمک حامد بلندش کردیم .عملا نمیتونست خودش راه بره و انگار بیهوش بود .به زور بردیمش نماز خونه و گوشه ای گذاشتیمش .
زیر لب ناله میکرد و هزیون میگفت و من برای چندمین بار بود که شاهد درد کشیدن داداشم بودم اما نمیتونستم کاری براش بکنم و البته که نصف بیشتر حال بد رسول مقصرش من بودم 😔من و حرفام💔
داوود: کنارش نشستم .دستش رو گرفتم .داغ بود .خیلی خیلی داغ. هممون توی این چند روز خیلی سختی کشیدیم اما رسول خیلی بیشتر .توی این سه روز نتونستیم درست کار کنیم و بیشتر اوقات نگرانیمون باعث میشد که دور هم جمع بشیم و بغض کنیم .همه کناری نشستن .معین که رفته بود دنبال دکتر اومد و رو به آقا محمد گفت .
معین: آقا گفتن دکتر کاری براش پیش اومده که چند دقیقه پیش رفته .
داوود:آقا حالا چیکار کنیم🥺
محمد: نگاهی به رسول که حالش هر لحظه بدتر میشد کردم .آروم بلند شدم و تشتی که توی آشپزخونه بود رو با آب پر کردم .دو تا تیکه پارچه هم برداشتم و رفتم کنارشون .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. خوشحالی همشون بابت رفع اتهام و آزادی رسول 🥺
پ.ن. تب شدید داره💔
پ.ن. دکتر نیست 😐
پ.ن. محمد خودش دست به کار شد و به نوعی دیگه محمد وارد میشود 😁
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊