eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
مشخصات کانالمون😉 تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂 من کیم؟ مهدیس هستم.۱۶ سالمه و کلاس دهم .رشته معارف اسلامی. اصفهانی هستم 😎 کاری داشتی پیوی در خدمتم @Mahdis_1388_00 برای تبادل و حمایتی هم بیا پیش خودم☺️ کانالمون در روبیکا @Romanmvm ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/20 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱♡ https://eitaa.com/romanFms/11 ♡خ‍‌ل‍‌اص‍‌ه‍‌ ف‍‌ص‍‌ل‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/5898 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/6002 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲♡ https://eitaa.com/romanFms/6292 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3217 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3175 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌ دل‍‌داده‍‌ ¹ https://eitaa.com/romanFms/26195 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ دل‍‌داده‍‌ ۱ https://eitaa.com/romanFms/26173 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 قول آماریمون☺️ https://eitaa.com/romanFms/20490 مدیر کانال نویسنده رمان آغوش امن برادر نویسنده رمان تکیه گاه امن ادمین هامون 🇵🇸رار³¹⁵ استیکر مخصوص کانالمون https://eitaa.com/romanFms/5727 https://eitaa.com/romanFms/15880 https://eitaa.com/romanFms/15881 زاپاس کانالمون https://eitaa.com/romanmfm ♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ‌ ܣߊ‌ܢߺ࡙ ܝ‌ܣ ܝ‌၄‌ ࡃ‌ࡄࡐ߳♡ ‍ب‍ا‍ش‍گ‍ا‍ه‍ ‍خ‍‍ب‍ا‍ث‍‍ت‍ @Bashghah_khebasat گ‍‌ان‍‌دوی‍‌ی‍‌ ه‍‌ا https://eitaa.com/Admin_Gando دخ‍‌ت‍‌ران‍‌ م‍‌ه‍‌دوی‍‌ https://eitaa.com/sfgtik م‍‌ح‍‌ب‍‌ان‍‌ م‍‌ه‍‌دی‍‌ @mohebanmahdi م‍‌ه‍‌ت‍‌ا https://eitaa.com/Mahta852 ت‍‌ی‍‌ران‍‌داز @SHOOTER_T ع‍‌ش‍‌اق‍‌ ال‍‌رض‍‌ا @oshagh_reza12 رفقای عکاس https://eitaa.com/RofaghayeAkas
داشتن رسول رو، یکی از نیروهای فعال و خوب من رو شکنجه میکردن و من هیچ کاری نمیتونستم براش انجام بدم خاک تو سرم کنن که حتی نمیتونستم یذره از دردش رو کم کنم. کل بچه های تیممون رو شناسایی کرده بودند و هممون اینجا که نمیدونم کجاست گیر افتاده بودیم من، رسول، سعید، داوود و فرشید بودیم همه ی ما به غیر از رسول این طرف میله ها و رسولم اون طرف بود و داشتن شکنجش میکردن ازش میخواستن که بهه خدا و ایران و دین خودش توهین کنه اما رسول لب باز نکرده بود پاهای رسول رو بسته بودن و با شلاق به پاش ضربه میزدن و رسول با اون همه دردی که داشت لباش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش بیرون نره ما هم که این سمت میله ها بودیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم من و فرشید کنار هم نشسته بودیم و فقط داشتیم اشک میریختیم لعنت به ما که میبینیم رفیقمون داره جلمون جون میده ولی هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم الان ما مثلا رفیقیم، رفیق رفیقش رو تو هر سختی هم که باشه تنهاش نمیزاره حس و حالم دست خودم نبود هیچی نمیفهمیدم حتی نمیفهمیدم که دارم چی میگم و میله ها رو توی دستام گرفته بودم و التماس میکردم و داد میزدم: ترو به هر کی میپرستید رسول رو ولش کنید ترو به قران به جای رسول منو بزنید، اون دیگه تحملش رو نداره. دست یه نفر رو، روی شونه هام حس کردم رومو برگردوندم که با اقا محمد مواجه شدم محمد: اروم باش داوود هر چی بیشتر گریه کنیم رسول اذیت میشه میبینیش که چجوری لباش رو گاز گرفته تا صدایی ازش بیرون نیاد که نکنه ما ناراحت بشیم داوود: اقا محمد باید یه کاری که براش انجام بدیم شما توقع دارید بشینم زجر کشیدن رسول رو ببینم؟ محمد:...... دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم ببینم رفیقم که اتقدر مظلومه داره درد میکشه قربون مظلومیات برم من و داد زدم داوود: شما مگه اطلاعات نمیخواید رسول نمیگه من که میگم اگه ولش کنید هر چی بخواید بهتون میگم همه اطلاعات سایت رو. نگاه های سنگین اقا محمد رو روی خودم حس میکردم ولی این تنها کاری بود که میتونستم برای رفیقم انجام بدم. یه نفر که نمیشناختمش که مشخص بود همه ی این زجر کشیدن های رسول به خاطر اون هست دستشو بالا اورد که نشونه این بود که تمومش کنید در همون لحظه اون نفری که داشت رسول و با شلاق میزد دست نگه داشت و رفت کنار این مرد ایستاد و دو نفری که چوبی را به پای رسول وصل کرده بودند اوردند پایین و باز کردند و رسول تو خودش جمع شد معلوم بود داشت درد شدیدی رو تحمل میکرد ناشناسِ نیش خندی زد و گفت: ما تمام اطلاعات رو بدست اوردیم نیازی به تو نیست بچه..... إ اسمت چی بود؟ اها اقا داوود نگران رفیقت نباش بعدش نوبت خودت هست و یکی یکی همتون رو با زجر میکُشم داوود:یعنی الان اگه رسول به خدا توهین کنه ولش میکنید؟ ناشناس:ولش که نمیکنیم ولی راحت میکشیمش(و زد زیر خنده) بعد از صحبت های داوود و اون نفر و نا امید شدن داوود و گریه کردنش همون مرد کثیف به اون نفرا اشاره ای کرد معنیشو نفهمیدم ولی فهمیدم قراره خیلی رسول زجر بکشه به خاطر همین دیگه نتونستم ببینم و روم رو کردم سمت دیوار و دستام رو پشت سرم گرفتم و هی تکونشون میدادم که فهمیدم تمومشون ریختن رو سر رسول و دارن میزننش اما من باید اقتدار فرمانده ایم رو حفظ کنم. در لحظات اول هیچ صدایی از رسول بیرون نمیومد ولی بعدش صدای هق هق گریش و داد زدنش بیرون اومد به قران راست میگن که گریه اونایی که همیشه خندون بودن خیلی تلخ تره... دیدم داره صدای ناله های رسول بیشتر میشه که رسول شروع کرد به صحبت کردن که با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد جگرم اتیش میگرفت رسول:اقا....محمد...ک...کمکم...کنید...دیگه...دیگه تحملش رو ندارم....کمکم کنید...داوود...سعید...فرشید...به دادم برسید سعید نشسته بود و پاهاش و جمع کرده بود و سرشو بین دستاش قرار داده بود و فرشیدم چشماشو انداخته بود به زمین و از شرمندگی داشت اب میشد بره تو زمین داوودم که دیگه تحمل نداشت. دستشو گذاشت رو گوشش که دیگه نشنوه صدای ناله کردن های رفیقش رو و سرشو هی می زد تو دیوار که از سرش داشت خون جاری میشد محمدم که با اقتدار ایستاده بود با هر کلمه ای که رسول میگفت پاهاش سست تر میشد که ناگهان افتاد رو زمین و برای اولین بار با گریه گفت:رسول جانم اروم باش قربونت بشم اروم باش تو که نیاز به ما نداری تو خدا رو داری رسول با حرف اقا محمد با اینکه این همه درد داشتم اما اروم شدم که در همان لحظه ها یک نفر چاقو ای فرو کرد در پهلوم و اون رو بیرون نکشید و گذاشت بمونه انقدر بی حال بودم که نتونستم حتی اون چاقو رو در بیارم که پلکام کم کم از خستگی روی هم گذاشته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
همه جا اروم شد دیگه صدا کتک خوردن های رسول نمیومد بلند شدم از جام و چرخیدم که دیدم چاقو ای در پهلو رسول فرو کردن و به سمت میله ها اومدن و گفتن فقط فرماندش بیاد منم از جام بلند شدم و رفتم پیش رسول و داوود و سعید و فرشید هم پشت میله ها بودند و این گروگانگیر ها رفتند. من خودم رو پرتاب کردم تو بغل رسوا که بوی بهشت رو احساس کردم این جوون چجوری میتونه این همه درد رو تحمل کنه بمیرم براش که رنگش با گچ دیوار هیچ تفاوتی نداره. خودم رو از بغلش جدا کردم بیهوش بود دستم رو بردم سمت چاقووبا دستای لرزون ازپهلوش بیرون کشیدم همین که این کارو کردم رسول چشماشو باز کرد و با همون چشمای مظلوم بهم نگاه کرد و بدون هیچ حرفی دستیم که چاقو رو گرفته بودم رو محکم گرفت و جلوی گلوش گرفت و گفت رسول:اقا محمد بزن،بزن راحتم کن نمیتونم تحمل کنم دیگه بسه اقا محمد بهترین لطفی که میتونی بهم بکنی همینه اقا محمد ترو قران بزن داوود:نزن اقا محمد نزن حلالت نمیکنم بزنی میخوای رفیقت رو بکشی نزنیا اقا محمد نزنیا ترو خدا سریع چاقو رو پرتاب کردم اون سمت و بوسه ای روی دستش کاشتم و همینجوری که دستاشو تو دستام گرفتم گفتم:نمیتونم رسول،نمیتونم ترو از دردات نجاتت بدم شرمندتم ببخشم منو ببخش. اشکای صورتم روی دستای رسول فرود میومد و رسول با چشمای پر از خون بهم نگاه میکرد و با نا امیدی فراوان سرشو انداخت پایین. محمد:بزرگ شدیا رسول رسول:بزرگ شدن ارزوی خوبی نبود که داشتم اقا محمد:چرا رسول جان رسول:خیلی درد داره که تو این سن که باید بهترین دوران عمرمو میگذروندم، دنبال چند دقیقه ارامش بگردم فقط چند دقیقه محمد:دورت بگردم اروم باش همه چی درست میشه بهت قول میدم همون لحظه در باز شد و همون مرد ها دوباره امدن تو و من و با التماسای فراوان که یه دقیقه دیگه بزارید پیشش بمونم بردنم پشت میله هاپیش بچه های دیگه. و داوود رو همراه خودشون بردن پیش رسول. وقتی داوود راهنگام راه رفتن دیدم فهمیدم سرداوود داره خون میاد و این به خاطر اون همه ضربه های محکم سرش به دیوار که توسط خودش انجام میشد هست.بد بخت داوود اون هم تو این سن کمش بایدببینه رفیقش داره پر پر میشه و نمیتونه کاری کنه. نگرانیم فقط برای رسول بود که حالا با وجود داوود دو تا شد وقتی دیدم دست داوود رو گرفتن و با یه ظرف رفتن پیشش یه مرده که ازش نفرت داشته با یه ظرفی اومد سمتم خوش حال شدم که رسول و ول کردن و فقط من اذیت میشم اما تو ظرف چیه مگه؟ ظرف رو نشونم داد نمک؟ چجوری با نمک میخواد شکنجم کنه؟ ناشناس:خیال کردی میخوام از تو پذیرایی کنم؟ نه نه داوود جان هنوز کار اقا رسول تموم نشده. وای نه دوباره رسول،که دیدم مرده رفت سمت رسول و نمکا رو اروم اروم داشت خالی میکرد رو پهلو رسول دقیق جای زخمش بیشعور رسول:اخخخخخخخخخ داوودبا داد:ولش کن بیشرف بسشه دیگه الان نوبت منه اون بسشه. دست و پام رو گرفته بودن و هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت. وقتی نمک ها تموم شد رفت عقب، رسول تو خودش جمع شده بود و معلوم بود چقدر درد وحشتناکی رو داره تحمل میکنه انقدری که دلم واسه داوود میسوخت واسه خودم نمیسوخت بدجوری داشت التماس میکرد یعنی من انقدر براش عزیز هستم؟ بعد از تمام شدن نمک ها و درد وحشتناکی که حس کردم نوبت سرفه های خشکم بود که با خون تازه میشد:) دست های داوود رو رها کردند و داوود پرید تو بغل من با پریدنش تو بغلم پهلوم تیر کشید ولی هیچی نگفتم چون میدونستم اگه بگم داوود ناراحت میشه دستامو رها کردند و پریدم تو بغل رسول و محکم فشارش میدادم اصلا به کل یادم رفته بود که رسول انقدر کتک خورده و نمیتونه بدن سنگین منو تحمل کنه همین که یادم اومد خودم رو از بدن بی جون رسول جداکردم داوود:رسول داداش شرمنده اصلا یادم رفته بود ببخشید منم باعث دردت شدم معذرت میخوام با صحبت های داوود فهمیدم که فهمیده دردم گرفت ولی اروم لبخندی زدم و گفتم:نه....اشکالی...نداره عا... عادت ک...ردم مردم راست میگنا گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان درد میکشند مثل رسول که تو روم میخنده اما معلومه که چقدر درد داره داوود:داداشی حالت بهتره؟ رسول:(سرمو به نشونه تایید تکون دادم) داوود: همه چی درست میشه خیالت راحت باشه رسول: داوود داداشی بعضی وقتا به جایی میرسی که دیگه نمیخوایی چیزی درست شه فقط میخوای چیزی رو حس نکنی. همون موقع دو نفر اومدن و بهم گفتن بلند میشی یا بلندت کنیم. که من بوسه ای روی پیشونی رسول زدم و بلند شدم و رفتم باز پشت میله ها و انها هم در را قلف کردند. داوود دوباره اومد پیشمون و در همون لحظه صدای سر و صدا و تیر تفنگ از بیرون این اتاق تاریک میومد فهمیدم که پیدامون کردند و راحت شدیم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به رسول انداختم که چشمانمان در هم گره خورد و من او را طوری نگاه میکردم انگار اخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود.
مشخصات کانالمون😉 تولد کانالمون:۱۵آذر۱۴۰۲🎂 ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/20 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۱♡ https://eitaa.com/romanFms/11 ♡خ‍‌ل‍‌اص‍‌ه‍‌ ف‍‌ص‍‌ل‍‌ اول‍‌ رم‍‌ان‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/5898 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ♡رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌♡ https://eitaa.com/romanFms/6002 ♡ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ آغ‍‌وش‍‌ ام‍‌ن‍‌ ب‍‌رادر۲♡ https://eitaa.com/romanFms/6292 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ پ‍‌ارت‍‌ اول‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3217 ش‍‌خ‍‌ص‍‌ی‍‌ت‍‌ ه‍‌ای‍‌ رم‍‌ان‍‌ ت‍‌ک‍‌ی‍‌ه‍‌ گ‍‌اه‍‌ ام‍‌ن‍‌ https://eitaa.com/romanFms/3175 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 قول آماریمون☺️ https://eitaa.com/romanFms/20490 مدیر کانال نویسنده رمان آغوش امن برادر نویسنده رمان تکیه گاه امن ادمین هامون # کـ🇵🇸رار³¹⁵ استیکر مخصوص کانالمون https://eitaa.com/romanFms/5727 https://eitaa.com/romanFms/15880 https://eitaa.com/romanFms/15881 زاپاس کانالمون https://eitaa.com/romanmfm ♡ܣܩࡄܢߺ߭ࡏަܝ‌ ܣߊ‌ܢߺ࡙ ܝ‌ܣ ܝ‌၄‌ ࡃ‌ࡄࡐ߳♡ ‍ب‍ا‍ش‍گ‍ا‍ه‍ ‍خ‍‍ب‍ا‍ث‍‍ت‍ @Bashghah_khebasat گ‍‌ان‍‌دوی‍‌ی‍‌ ه‍‌ا https://eitaa.com/Admin_Gando دخ‍‌ت‍‌ران‍‌ م‍‌ه‍‌دوی‍‌ https://eitaa.com/sfgtik م‍‌ح‍‌ب‍‌ان‍‌ م‍‌ه‍‌دی‍‌ @mohebanmahdi ک‍‌ول‍‌ه‍‌ ب‍‌ار خ‍‌دای‍‌ی‍‌ https://eitaa.com/Ceda3f86c0c م‍‌ه‍‌ت‍‌ا https://eitaa.com/Mahta852 ت‍‌ی‍‌ران‍‌داز @SHOOTER_T چ‍‌ری‍‌ک‍‌ رم‍‌ان‍‌ https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c ق‍‌ت‍‌ی‍‌ل‍‌ ال‍‌ع‍‌ب‍‌رات‍‌ https://eitaa.com/GHATIL_ABARAT_3 ع‍‌ش‍‌اق‍‌ ال‍‌رض‍‌ا @oshagh_reza12
بسم اللّه الرحمن الرحیم پارت :دلی موضوع :شهادت علی سایبری راوی:امروزهمه حسابی سرشون شلوغه واسه بعدازظهرقراره که ووزر خارجه سفارت قطر بیاد ایران توسایت خیلی همهمه بود ولی یک نفر دران همههمه درفکر بود که چه کسی رابه جای فرشید بذارد (فرشذید به خاطر حال جمسیش بستریه برای همین نمیتونه تواین ماموریت فعالیت کنه) دراین فکر بود که بگی بیاد که باامدن علی به اتاقش متوجه شد که چه کسی را به جای فرشید بیاره درحین فکرکردن بودم که چه کسی رو بیارم به جای فرشید که بعدازچند ثانیه در به صدا دراومد علی بود منم باسربهش اشاره کردم که داخل شه: به علی اقای سایبری ماچطوره خوبم ممنون اقا جانم کارم داشتی بله گفته بودیدکه واستون مشخصات و ساعت دقیق پرواز سفارت خارجه قطر روبراتون دربیارم خوب بده ببینم چه کردی چشم بفرمایید مشخصات ورقه ساعت دقیق پرواز ساعت 12 ساعت نشست 6بعدازظهر ادرس سکونت در ایران خوب علی جان کارت عالی بود ممنون امردیگه نه دیگه برو چشم فعلا بارفتن علی سریع رفتم بیرون تواتاق اقای عبدی بعداز وارد شدن وسلام علیک عبدی :چیشده محمد کارم داشتی بله اقا واقیعتش ما یه نیرو کم داریم راستش میخواستم ازتون اجازه بگیرم که علی سایبری رو ببریم ماموریت (اقای عبدی بعدازتموم شدن حرف های محمدبه فکرفرو رفتن وچندثانیه سکوت بینشون بود) عبدی :باهات موافقم محمد تنهاکسی که بهش ایمان داریم همین علیه پس اقا اگه اجازه بدیدبرم بهش اطلاع بدم باشه میتونی بری وقتی خارج شدم ازاتاق اقای عبدی سریع رفتم تواتاقم سریع تلفنمو برداشتم و به علی زنگ زدم بعدازدوفعه زنگ زدن بالاخره جواب داد علی بیا اتاقم یه چند لحظه باشه چشم الان میام سریع خداحافظ بعد ازقطع کردن گوشی سریع خودش روبهم رسوند واردشد نمیدونم چرا حالم خوب نبود انگار حوصله هیچ کاری رو نداشتم ولی بااین حال تودلم یه ارامش خاصی بود ولی نمیدونم چی باعث شده بود که انقدر ارامش داشته باشم همینجوری توفکر بودم که یکی از بچه ها صدام کرد علی معلوم هس حواست کجاس تلفن کشت خودشو عه بله ببخشید بابرداشتن تلفن متوجه شدم که اقامحمده بعداینکه گفت برم تواتاقش تلفن رو قطع کردم وسریع رفتم پیش اقا محمد بعدازاینکه درزدم باصدایی که شنیده میشد بفرمایید وارد شدم: جانم اقا کارم داشتید اره علی چون فرصتمون کمه سریع میرم اصل مطلب ببین همونطوری که میدونی فرشید نمیتونه بیاد ماموریت و ما یه نیرو کم داریم واینکع من میخوام تو بیای جای فرشید قبوله؟ بااین حرف اقامحمد تعجب کردم خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم به ماموریت وباافتخار رقبول کردم بله اقاقبوله پس منتظر چی هستی برو اماده شو چشم باخوشحالی ازاتاق اقا محمد اومدم بیرون  رفتم یه چنددقیقه که باخودم خلوت کنم که رسول اومد و گفت اقامحمد جلسه گرفته که وظایف رو بگه فقط گفت سریع بریم که وقت نیست باعجله رفتیم اقامحمد وظایف هاو نکنته هاروگفته بود بعد اتمام جلسه رفتیم تااماده شیم یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم که تقریبا دوساعت وقت داریم سریع اماده شدیم و رفتیم همه اماده ی شدن واسه رفتن به ماموریت ولی ایندفعه همه یه شور وهیجانی دارن به ماموریت، حال وهواشون خیلی کیف بود بعداینکه وزیر خارجه قطر رو رسوندن محل مورد نظر ،موقع برگشتن دونفر توماشین میگفتن ومیخندیدند ولی چه کسی میدانست که اخرین دیدارشان هست من و علی مسئول بادیگارد وزیر خارجه قطر شده بودین وقتی صحیح و سالم رسیدن به مکان موردنظریه نفس راحت کشیدم وخستگیمو درکردم خسته شده بودیما اخخ انگارکمیکندیی که خسته شدی علی جان وقتی یکی میاد به کشورت وتو مسئولیت محافظت از اونو داری انگار داری از مسئول کشور خودت محافظت میکنی وسخته ازدست تو علی اون مداحی که گوش میکردی رویادته اره داریش اره میخوای بذارمش اره بذار باشه همه این ماجرا درتونل اتفاق میفته علی ضبط  رو روشن میکنه ومداحی سفر بخیر جوونی که  شدعاقبت بخیر رو گوش میکردن هردو درحال خودشان بودند جلوی ماشین انها محمد بگوبقیه تیم بودن که ناگهان متوجه سرعت زیاد موتورمی شوند ازحالشان بیرون میان متوجه می شوند که صاحب موتور بمب رو به سمت دری که اقامحمد نشسته بود وصل کرد علی ورسول به هرزحمتی که شد اقامحمدرو متوجه بمب کردند اقامحمدهم در را بازمیکند وعلی باسرعت تمام در را میکنه و به جدول برخوردمیکند ماشین هامتوقف میشن رسول وعلی بازخم وخونریزی میاین بیرون بعد اینکه به زور خودمونو کشیدیم بیرون رفتم به رسول کمک کردم تا بیاد بیرون داشتیم میرفتیم سمت اقامحمد یه چیزی نظرمو جلب کرده بود یه موتوری سلاح دار داره میاد سمت ما متوجه شده بودم که قصد ترور اقامحمدرو داشتن داشتن نزدیک میشدن من سریع رفتم اقامحمد رو بغل کردم وبرشگردوندم تا تیرها به من بخوره موتوری ها هم سریع شروع به تیراندازی کردند این تیرها بودند که به من اصابت میکردن و من دربغل فرماندمون به شهادت میرسم بچه ها سریع به
🖤پارت دلی شهادت فرشید🖤 بک به گذشته (شب قبل از ماموریت :خونه) داشتم کارهام و انجام میدادم. این ماموریت ،ماموریت خیلی سختی بود .برای همین رسول از دستم دلخور بود و میگفت نباید قبول میکردم، ولی دیگه نمیشدکنسل کرد. من خیلی وقته واسه این عملیات نقشه کشیدم. نگاهی به در بسته اتاق انداختم. طبق معمول وقای ناراحت میشه توی اتاقش میره و عین بچه ها قهر میکنه.داشتم ساکم وجمع میکردم. زیپ ساکم و که بستم  از اتاق زدم بیرون .اول رفتم سمت اتاق رسول در زدم وگفتم: آقا رسول نمیای خداحافظی ؟دارم میرم ها. صدایی به گوشم‌نخورد. بهش گفتم : باشه داداش خداحافظ. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و به سمت‌سایت حرکت کردم .با رسیدن به سایت، از بچه ها خداحافظی کردم و بچه ها بااصرار من وراهی فرودگاه کردند .چشم چرخوندم تا شاید رسول رو ببینم ولی رسول نیومد.از کارش دلگیر شدم، ولی دیگه چه میشه کرد. بالاخره رسیدیم فرودگاه.از همدیگه خداحافظی کردیم. وراهی کشور ترکیه  میشود. باورش نمیشود که یک مشت بی غیرت ، باعث بشوند که زنان و کودکان  مورد ازار و اذیت قرار بگیرند واین باعث میشد که خشمش بیشتر شود واز شدت عصبانیت دستانش را مشت کرده وصورتش قرمز شود. وارد فردوگاه که میشود، حسین( یکی از همکارانش) را می‌بیند. سوئیچ وانت رامیگیرد و به سمت شهر کیلیس حرکت میکند. مقصدش شهر کیلیس هست . (نزدیک مرز سوریه.ودر جنوب مرکزی قرار دارد) قصد دارد تا تهرانی را پیدا کند(سوژه اصلی) فرشید در حال رانندگی وسط دشت های هموار منطقه بود. جی پی اس نشان میدهد که یک ساعت مانده تا به مقصدش برسد. طبق جی پی اس ماشین را حرکت می‌دهد و بالاخره بعد از یک ساعت به یک ساختمان میرسد که تهرانی درونش کارهایش را انجام میداد، رسید ماشین را  گوشه ایی از دشت رها میکند. وقتی پیاده میشود کش وقوسی به بدن خود میدهد و وسایل مورد نیاز خود را برمیدارد .اولین کاری که میکند، بیسیمش را وصل میکند تاباسایت ارتباط برقرار کند. از فاتح 3 به فاتح 1 صدام و دارین؟ صدای علی را از پشت بیسیم می‌شنود اره فرشید جان از اینکه صدای برادرش رو نشنیده دلگیر میشود، ولی بی خیال درحالی که دوربینش را به پیرهنش وصل میکند ادامه میدهد: +بچه ها اگه زنده برنگشتم حلالم کنید. آقا محمد ازتون یه درخواست دارم -چه درخواستی فرشیدجان؟ +اگه زنده برنگشتم مراقب رسول باشین. -اولا اینکه میری سالم برمیگردی غصه نخور خودت از رسول مراقبت میکنی با این حرف آقا محمد لبخندی روی لبش نقش میبندد. بعداز اینکه دوربینش را تنظیم کرد ،ادامه داد: +علی تصویر رو داری؟ _آره فرشید جان +خوبه پس من رفتم _به سلامت باهاش قهر کرده بودم. اره میدونم بچه بازی کردم ولی خیلی بی انصافی بود که تنهام بذاره و بره .ولی مطمئن بودم که برمیگرده. وقتی که رفت دیگه طاقت  نیاوردم  برای همین لباس پوشیدم و حرکت کردم به سمت سایت. وقتی رسیدم صدای فرشید تو سایت میپیچید. وقتی توماموریت فکرش پیش من بود خوشحال میشدم.  به طرف بچه هارفتم . همین که رسیدم دوربین رو که تنظیم کرد راه افتاد. میخواستم باهاش حرف بزنم ولی برگرده کلی باهاش حرف دارم که بزنم . راه افتادم سمت ساختمون رفتم. وقتی یه دور کامل زدم ، همه جا رو خوب  نگاه کردم. دوتا در داشت‌ یکی جلو و یکی از پشت . سمت در رفتم ،که پشت بود.باز بود .وارد شدم.  چشمم به یه   پله خورد. از پله ها رفتم پایین. وقتی پله ها تموم شدبه یه اتاق رسیدم که درش قفل بود، قفل رو شکوندم و داخل شدم. کلی زن و بچه هایی بودند که گم شده بودند. ازپشت بیسیم به علی خبر دادم که حامد وخبرکنه. کمک کردم و همشون بیرون رفتن. منم رفتم بیرون. از پله ها که اومدم بالا  آقا محمد گفت: _فرشید کارت خوب بود حالابیا بیرون. چشمم به یه اتاق شیشه ایی افتاد گفتم: نه آقا هنوز یه کارمونده بیسیم و قطع کردم. در اتاق وبازکردم ولی انگار قفل بود .باتفنگم زدم شیشه رو شکوندمش. قشنگ خردشد. وارد که شدم جز یه میز و صندلی چیز دیگه ای نبود.میخواستم برگردم که محکم خوردم زمین .توحالت خواب و بیداری بودم، یکی دستام وگرفته بود و روی شیشه هاکشیده میشدم.چند ثانیه بعد دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق. حال هیچی نمیفهمیدم .بالاخره بعد از چندبار پلک زدن چشام و باز کردم . میخواستم یه تکون بخورم که پاهام دردگرفت. یه نگاه بهش انداختم. پام به طرز بدی میسوخت. تازه به یاد اوردم که چرا اینجوری شدم.سری به اطراف تکون دادم و نگاهی به خودم امداختم.روی یه صندلی چرمی بسته شده بودم .دستام هم به میز بسته شده . از مچ دست با تسمه چرمی پهن ،پیچیده و ازشکاف هایی که به زیر میز وصل شده بودانگشت ها هم باتسمه نازک اینکار رو کرده بود .چقدر قشنگ کارش وانجام داده. برای همین نویسندگان:مهدیس/رقیه کپی ممنوع 🚫
بسم اللّه الرحمن الرحیم پارت :دلی قسمت:اول موضوع:شهادت بچه های سایت (به غیراز استادرسول) حال زل زده بود به قاب عکس دوستاش و اشک میریخت حالش خیلی بدبود این حال بدیش دست خودش نبود چندماهی گذشته بود ولی هنوز باورش نمیشد که رفیقاش برادراش همکاراش شهید شده بودند اون تنها مونده بود همینطوری که به عکس هازل زده بود اشک میریخت ولی یدفعه سکوتش به هق هق تبدیل شد و باخودش میگفت چرا من و تنها گذاشتین  چرا ولم کردید ای کاش پام پیچ نمیخورد ای کاش منم باهاتون شهید میشدم چی میشد من و باخودتون میبردید  دیگه گریه امونش رو بریده بود دیگه هم هق هق نمیکرد باصدای بلند گریه میکرد بعداز خوندن نماز ظهروعصر ازبیمارستان زدم بیرون شیفت هم تموم شده بود وحرکت کردم به سمت خونه همین که رسیدم وارد خونه شدم صدای گریه رسول رو شنیدم سریع رفتم سمت کابینت سرنگ و بایه آرامبخش برداشتم و آماده کردم و رفتم تواتاقش بااخم رفتم روبه روش نشستم و گفتم سلام بازمن نبودم وشما شروع کردین به گریه کردن؟ سرش و انداخت پایین و گفت به خدا دست خودم نبود زل زده بودم به قتب عکس هاشون گریم گرفت دوباره همونطوری نگاش کردم و گفتم پاشو برو بخواب بهت این آرامبخش رو بزنم تا آروم شی سرش رو اورد بالاو گفت نه نیازی نیست خوب میشم آقا رسول دفعه پیش هم همین وگفتی ولی تکرارشد پاشو باناراحتی بلندشدورفت وتختش دراز کشید همونطوری که کش انداختم دور دستش و دنبال رگش بودم ادامه دادم ببین رسول درسته که درکت نمیکنم ولی میدونم از دست دادن رفیق چجوریه منم وقتی دلم واسشون تنگ میشه حداقل واسشون چندصفحه قرآن میخونم و یادورکعت نماز میخونم بعدشم رسول هیچوقت از این بابت ناراحت نباش که چراباهاشون نرفتی اگه هم میرفتی شاید اونجا شهید نمیشدی پس هیچوقت غصه نخورکه چرا باهاشون نرفتی سرنگ رو که زدم کش رو هم ازدستش بازکردم وگفتم حالا آروم باش یکم استراحت کن وقتی بلندشدی بیشتر درموردش باهم صحبت میکنیم باشه چشم افرین پیشونیش روبوسیدم و پتوش روهم انداختم روش وازاتاقش خارج شدم نمیخواستم آرامبخش بزنه ولی اگه میگفتم نه خیلی ازدستم عصبی میشد برای همین بدون هیچ حرفی رفتم درازکشیدم روتخت شروع کرد به بستن کش و صحبت کردن واقعا حرف هاش آرامبخش بود وقتی سرنگ رو زد دستم یکم سوخت. ولی به روی خودم نیاوردم وقتی حرف هامونو زدیم ورفت تازه آرامبخش اثرکرد و چشام سنگین شد وخوابیدم بک به گذشته سرم تو مانیتور بود که یه دفعه دستی رو شونم حس کردم برگشتم دیدم فرشید برگشت گفت استاد رسول سرت اگه خلوته بیابریم فوتبال بازی کنیم اره سرم خلوته بریم پنج نفرمابودیم پنج نفرهم جور کردیم و شروع کردیم به بازی کردن نیمه اول که تموم شد رفتیم واسه نیمه دوم بازی داشت تموم میشد که پام پیچ خورد وافتادم بچه ها اومدم سمتم اقامحمد اومد جلو گفت خوبی رسول بله آقا فقط پام خیلی دردمیکنه خیلی خوب اشکال نداره آقامحمد کمکم کردکه بلند شم ،اقامحمد روبه بچه ها گفت که بازی. کردن بسه. دیگه برید سر کارهاتون. بچه هاهم یه چشم گفتن و رفتن ماهم رفتیم سمت بهداری عباس اقا طبق همیشه بامهربونی وبااون لبخندهمیشگیش ازمون استقبال کرد به اقارسول واقامحمد ازاین طرفا چیشده اقامحمدتمام ماجرا گفت عباس اقا اومد نزدیکم پام و بلند کردومعاینه کرد وگفت چیزی خاصی نیست دررفته یه چند روز تواتل بمونه وبایه حرکت پاموجاانداخت همینکه جاانداخت اخم بلندشد بعد اینکه جاانداخت رفت وسایل اتل رو برداشت اومد به سمتم درعین بستن اتل به من واقامحمد گفت یه چندروز باید استراحت کنه نباید به پاش فشار بیاره اتل و که بست حتی ماموریت هم نباید بره منم باتعجب گفتم عه عباس اقا ماموریت هاروکه نمیشه رفت من اگه نرم نمیشه که اقامحمددستشو گذاشت روشونم وگفت اقارسول شما اگرهم  نیای ماموریت مابه اینکه بشینی پشت مانیتور  بیشترنیازت داریم  تااینکه بیای ماموریت باناراحتی سرم و انداختم پایین وباشه ایی گفتم بعداینکه حرفامون تموم شد بلند شدیم رفتیم سراغ کارهامون بعدنیم ساعت رفتیم تواتاق اقامحمد جلسه داشتیم واسه امشب که ماموریت داشتیم ولی ناراحت بودم که بچه ها میرن ولی من نه........ ادامه دارد............ کپی ممنوع🚫
بسم اللّه الرحمن الرحیم به نام خالق انسان پارت :دلی قسمت :دوم موضوع شهادت بچه های سایت (به غیرازرسول) تواتاقم بودم داشتم رسول رو میدیدم که ناراحت بودازاینکه نمیتونست بیاد ماموریت ولی چه میشه کرد بایدمیموندبه خاطر خودش بود همینجوری توافکارم بودم که باصدای در به خودم اومدم دیدم سعید باعلامت بهش گفتم که بیاد داخل اومد بهم گفت اقا متوجه شدیم که سوژه مورد نظر شب خونس ولی با همدستش مهمونی گرفتن فقط دونفرن بچه ها رواماده کن واسه یک ساعت دیگه جلسه بله چشم فقط یه چیز دیگه چی اینکه متوجه شدیم طرف با دست پر میره پیشش باکلی شکلات تلخ (وسایل های انتحاری ) همون کار رو بکن نباید معطل کنیم سعید رفت منم رفتم نشستم پشت میزم سرم وتکیه دادم به صندلیم رفتم توفکر (فکرهای محمد یه حسی بهم. میگه این اخرین ماموریتم باشه یعنی من تو این ماموریت شهید میشم) ازاینجور فکرا به فکر کردن خاتمه دادم و شروع کردم به خوندن قرآن متوجه زمان نشدم با اومدن بچه ها متوجه شدم که جلسه شروع شده بایه صدق اللّه العلی العظیم به خوندن قران خاتمه دادم و شروع جلسه رو اعلام کردم بسم اللّه الرحمن الرحیم خوب همینطورکه میدونید رد رییس هایی که دستوربه انتحاری دادن وپیدا کردیم وامشب بعد خوندن نماز مغرب وعشا عملیاتمون شروع میشه خوب رسول مارو ازاینجا پشتیبانی داره داوود و سعید وفرشید شماهاهم بامن میاین ساعتمو چک کردم حدود یک ساعت به اذان مونده بود روبه بچه ها گفتم خوب یک ساعت وقت دارید استراحت کنید برید اول برید استراحت کنید تا اذان بعداینکه نمازهاتونوکه خوندید واسه ماموریت حاضرشید ختم جلسه همه رفتن منم بالبخند راهیشون کردم وقتی رفتن نشستم روصندلیم یه نفس عمیق کشیدم  بعد جلسه به بچه ها گفتم بچه ها نظرتون چیه بریم توحیاط همه باهم گفتن بریم همین که وارد حیاط شدیم دیدم رسول ناراحته برای اینکه حالش عوض شه رفتم دستم وگذاشتم روشونش و گفتم استادرسول چراناراحتی این ناراحتی هاتو بزار ماشهیدشدیم روشو برگردوند به سمتم ابروش بالا انداخت وگفت اولاشهیدشدن لیاقت میخواد که شمالیاقت شهید شدن و نداری بعدشم اگه شهید شدی کی میخوادواسه شما حلوا درست کنه من که نمیتونم بااین پادرست کنم واستون که داوودبرگشت وگفت استادرسول نگران حلوا نباش هستن درست کنن شما فقط گریه کن رسول:مگه من اشکام و سرراه اوردم که واسه شما ها بریزم فرشید ازاونور رسول اومد ودستش و گذاشت روشونش وگفت حیف اون زحماتی که واست کشیدیم رسول :ای بابا بلندشید پنج دقیقه  مونده به اذان بریدکارهاتونوبکنید و وقت من ودنیاوکائنات رو نگیرید بلندشید برگشتم بهش گفتم این همه ادم وقت دنیاو کائنات رومیگیرن ماهم بگیریم چی میشه همه زدن زیر خنده وهمگی بلندشدیم رفتیم تاواسه نماز اماده شیم همه بعد ازخوندن نماز برای یه چنددقیقه باخدای خودشون مشغول به رازونیاز شدن بعضی ها درعین مشغول به رازو نیاز گوشه چشمشون  سرازیر میشد وبعضی ها برای خودشون دعای عاقبت بخیری طلب میکردن.  همه بعداز  رازونیازکردن بلندشدن و به سمت اتاق تجهیزات رفتن قبلش بارسول خداحافظی کردن واین رسول بود که نمیدانست دوستاش وفرماندش رو باناراحتی یا خوشحالی بدرقه کنه همه رفتن ورسول تنهامونده بود بچه ها رفتن ومن بانارحتی رفتم پشت سیستم تا پشتیبانی رو کنترل کنم بچه ها رسیده بودن وهمه طبق جایی که قرارشد وایسن وایسادن از پشت میکروفن برای اینکه مطمئن بشم بچه هاصدام ودارن یا نه پرسیدم ازتمامی واحدها ایاصدام و دارید داوود بله محمد بله سعید بله ولی اماصدای فرشید رو نشنیدم و گفتم فرشید صدام وداری فرشید محمد ازاونطرف دادزد که رسول چیشده اقامحمد فرشید جواب نمیده چی یاخدا بعداینکه متوجه شدم فرشید جواب رسول رو نداده رفتم جایی که قرارشد وایسه دیدم که نیست یکم که بادقت گشتم دیدم که بیسیمش افتاده شک کردم بیسیم زدم به رسول گفتم رسول ببین میتونی گوشی فرشید روردیابی کنی بارسول یه چشمی گفت و انجام داد به اقای عبدی گفتم ما اول میریم سوژه هارو میگیریم بعد میریم دنبال فرشید اقای عبدی هم موافقت کردند رفتم سرجام وایساده بودم منتظر دستور بودم تاعملیات رو شروع کنیم رسول شروع کرده بود تا مطمئن شه که صدامونو داره نوبت که به من رسید یدفعه یکی ازپشت سرم یه دستمال نم دار گذاشت روی دهنم وبیهوش شدم ودیگه هیجاروندیدم نمیدونم چنددقیقه گذشت چشامو بازکردم دیدم که روی صندلی نشستم و دستام از پشت بسته بود پیرهنم و دیده بودم که بمب بسته بودن بهم وارد خونه شدیم داشتیم میگشتیم که واردقسمت پذیرایی شدیم دیدیم که بهمن بهمنی وجعفرقاسمی وایساده بودن واسلحه هارو نشونه گرفته بود بهمن لب بازکردو گفت فکرشو نمیکردی ماباامادگی کامل ازتون پذیرایی کنیم اقامحمد داشتم حرف هاشونو بااقای عبدی میشنیدیم وقتی بهمنی اسم اقامحمدو گفت تعجب کردیم یعنی نقشه امون لورفته یعنی مانفوذی داشتیم 😶😯 اقای عبد
پارت دلی قسمت آخر موضوع شهادت بچه های سایت به غیراز رسول یک ،دو،سه،چهار چهارخونه خالی ،پسری بالای این خانه ها نشسته وزانو بغل گرفته آروم وبی صدا اشک میریزه پسر میخواست دادبزند ولی نمیتونست انگارکسی جلوی دهنش را گرفته بود او هرچه قدر واسه داد زدن تلاش میکرد تلاش هاش بی فایده بود دیگه دست از تلاش کردن برداشت رسول بی رمق تر از آن بود زیر تابوت دوستاش رو بگیره بعد مراسم خاکسپاری همه رفتن جز رسول حالا رسول زل زده بود به خانه هایی که پرشده بود با چشم هایش داشت صاحب خانه هارامیخواند به ترتیب شهید محمدحسینی شهید سعیدامامی شهید فرشید اخوندی شهید داوودخورشیدی حالا خانه ها دیگر اسم داشتن باهراسمی که رسول میخوند اشک هایش سرازیرمیشد بالاخره شروع کردم به صحبت کردن اول روکردم به سمت محمد گفتم آقا محمد شما داشتی بابامیشدی پس چرا رفتی مگه نمیگفتی که دوست دارم دخترم رو ببینم روکردم به سنگ قبر سعید گفتم سعید توکه به من گفتی که هیچ وقت تنهام نمیذاری پس چرا تنهام گذاشتی. پس چرا ولم کردی ورفتی نفربعدی فرشید بود فرشید پس کی بیاد بامن دردل کنه .من بگم حالابرو وقت دنیاوکائنات رونگیر هان به کی بگم داوود حالاکی میخواد فداکاری کنه وجونش رو به خطر بندازه هان بلندشین دیگه مگه نمیگفتین من و هیچ وقت تنها نمیذاشتین من چجوری دوریتون. رو تحمل کنم هان بلندشین بهم بگین همه اینا خواب بوده توروخدا پاشین من وتنها نذارین ازتون خواهش میکنم رفتم سمتش نشستم و گفتم آقا رسول پاشو بریم دیگه هواداره تاریک میشه پاشو بریم میشه یکم دیگه بمونیم نخیر هواهم سرده هم سرما میخوری بلندشو سریع بااین حرفم ناراحت شد ولی بلندشد میدونه وقتی عصبیم میکنه دیگه نباید روحرفم حرف بزنه وقتی سوار ماشین شدیم سرش رو تکیه داد به شیشه و سکوت کرد هیچی نمیگفت حال یه نگاه به ساعت انداختم شیش ونیم بود اذان شده بود دیگه رفتم رسول رو بیدارکردم تکونش دادم رسول چشاش و باز و بسته کردو گفت بله پاشو دیگه پاشو اذان وگفتن نمازت قضا میشه چشاش مالید وبیدارشدوگفت میشه ازت یه خواهشی کنم بگو میگم امشب شب جمعه اس میشه دعای کمیل بریم بهشت زهرا پیش بچه ها جدی شدم وقتی جدیتم و دید سرش و انداخت پایین وادامه داد میشه بریم باشه میریم از اینکه رزا قبول کرد بریم خیلی خوشحال شدم برای همین سریع حاضر شدم و رفتم بهش گفتم خوب بریم باتعجب گفت خداکنه همیشه اینجوری حاضر شی سوئیچ ماشین رو بهم داد وگفت توبرو سوار ماشین شو تابیام سوئیچ رو ازش گرفتم ویه چشمی گفتم و رفتم سمت ماشین حدود پنج دقیقه طول کشید بالاخره اومد وپشت فرمون نشست گفتم چی شده چرا انقدر دیر حاضر شدی میخواستم بهت نشون بدم که چقدر بده که ادم ومنتظر خودت میذاری یه لبخند ریزی زدم و گفتم ببخشید دیگه انقدر طولش نمیدم افرین بالاخره راه افتاد. قبل ازاینکه برسیم توراه جهارتا شاخه گل رز گرفتم بعد ازیه ساعت بالاخره رسیدیم به پیشنهاد رزا اول رفتیم سرخاک بچه ها وقتی رسیدیم رزاتوماشین موند ومن رفتم وقتی رسیدم بالای سرخاک نمیدونم چیشد که یدفعه افتادم شاخه اول رو گذاشتم روقبر محمدشروع کردم به صحبت کردن سلام فرمانده خوبی دخترگلت خیلی خوبه میدونی انقدر شیرین زبونه که نگو فقط هعی هوای پدرش رو میکنه شاخه دوم رو گذاشتم روقبر سعید سلام خوبی آقاداماد چطوری چه خبر میبینی اینجاهم دست برنمیدارم آقا داماد شاخه سوم و گذاشتم روقبر فرشید سلام آقا فرشید خوبی دیگه رفتی پیش خدا و حرف ها ت و به خدا میزنی دیگه نه فقط امیدوارم میشه میون حرف هات ازخدابخوای منم بیام پیشتون ودراخر. آخرین شاخه گل رز رو گذاشتم روی قبر داوود سلام آقای دهقان فداکار خوبی شما چه خبر تورفتی دیگه هیچکی عین تو نمیتونه جونش رو فدای این مردم بکنه دلم واستون تنگ شده دیگه بریدم خستم یه چندماهی گذشته ولی هنوز باورم نمیشه که شماازپیشم رفتین اشکام راه خودشون رو گرفتن و شروع کردن به باریدن😭😭 دلم سخت واستون تنگ شده نمیدونم دیگه چی کارکنم حرف هایم با اشک ها یکی میشد دیگه نفهمیدم چیشدتااینکه بیهوش شدم🥲 تمام ببخشید اگه بدبود چون خیلی خسته ام🥲