اگه قرار بود که نتونی انجامش بدی...
اصلا خدا تو این مسیر قرارت نمی داد
پس ناامید نشو
ادامه بده ...🔖🌻
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_42 تمام شب کنارمحبوبه نش
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_43
صدای محبوبه رشته افکارم را پاره کرد
"به به چشمم روشن حالا اگه من بودما باید از گشنگی میمردم بعد واسه ایشوننن این تــاج سرت لقمه میگیری آی امان امان "
کیان خندید و لپ محبوبه را کشید.معصومه خانم هم چشم غره ای رفت و گفت
"حالا جلو چکاوک ابروی منو نبر انگار میری کوه و دشت کلی جون می کنی . نشستی تو خونه دیگه لقمه ات رو هم من بدم دستت ؟! میخوای بزارم دهنت؟ "
"خب بابا نخواستیم برو لقمه پسرتو بده میخواد بره!"
معصومه خانم سجاده اش را جمع کرد و رفت سمت اشپزخانه محبوبه هم زیر لب غرولند می کرد و مدام می گفت
"پسر پرستن دیگه دختر باید بشوره بسابه اقایون پادشاهی کنن "
خنده ام گرفته بود تاحالا حسودی کردن او را ندیده بودم
"محبوب ..پاشو بریم بخوابیم من دارم غش می کنم چندساعت دیگه باید بریم شرکت به استاد بگم که میام جنوب ..توام غرغر نکن "
با شادی و تعجب گفت
"اعع واقعا میای ؟؟ چه خوب وایی... من گفتم حتما نظرت منفی واسه اومدن "
"راستش نمی خواستم بیام ولی الان که فکرشو می کنم دلیلی نمی بینم که نخوام بیام... برامم مهم نیست مظفری بخواد بیاد یا نه.. من تو رو دارم خیالم راحته"
"خیلی منطقی و خانم شدیا فکرکنم این فراموشیه چیز خوبی بوده فایده داشته "
رفتم اتاق خواب و روی تخت ولو شدم. موبایلم را بالای سرم گذاشتم که مبادا خواب بمانم.. نگاهم به مانتویی بود که یادم رفته بود از روی زمین برش دارم و کم کم چشم هایم گرم خواب شد...
توی خیابان بودم, سرم پایین بود و سعی داشتم پا روی خطوط بین سنگ ها نگذارم.. درست مثل بچگی ام که مادر برایم بستنی می خرید و دستم را می کشید که سریع تر راه بیایم.
توی ذهنم گم شده بودم و حواسم به دور و اطرافم نبود همه جا سیاه شد و دوجفت چشم مشکی براق جلوی صورتم ظاهر شد... سرم به چیزی برخورد کرد که از خواب پریدم.
این دیگه چی بود ! هیچ وقت تو کابوسام همچین چیزی ندیده بودم این کابوس بود یا رویا؟! خدایا یه خواب با ارامش می خوام.
گوشی را از بالای سرم برداشتم و ساعت را چک کردم. تقریبا بیست دقیقه وقت داشتم اماده رفتن شوم...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هرچیزی که باعث شکسته شدنت میشه
همون چیزیه که باعث ساخته شدن تاج پادشاهیت میشه...🦋♥️
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_324 خوشبختانه، دوباره محمد در صحبت پیش قدم شد و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_325
ولی محمد باز هم مانع شد و خلاصه دوباره با محمد سوار ماشین شدم.
همینکه نشستیم، از داخل اینه نگاهمان به هم گره خورد.
من فوری سرم را برگرداندم.
دلم خیلی گرفته بود. منتظر تلنگری بودم که مثل ابر بهار ببارم.
تمام شد. همان یک ذره امیدی که در دل داشتم، از بین رفت.
ماشین حرکت. هنوز خیلی پیش نرفته بود که محمد شروع کرد به صحبت کردن.
- قصد ازدواج نداری؟
دلم هری ریخت. چه سوال بی موقع و ناگهانی ای.
- ام... فعلا که نه!
- آها یعنی در آینده ای نزدیک، شاید آره؟
حرصی شدم.نمی خواستم درباره این مسائل با او صحبت کنم. برای همین جای آنکه جوابش را بدهم، من پرسیدم :
شما خودتون چی؟ فکر کنم قصد ازدواج دارید درسته؟ اون روز توی مراسم ختم شنیدم یه چیزایی.
نفسی عمیق کشید و گفت :
دروغ نگم، بله شاید.
یکی رو زیر نظر دارم. اگه قسمت شه....دیگر ادامه نداد.
سعی کردم بغض صدایم را پنهان کنم.
- انشاءالله خوشبخت شید.
اما خودم خوب می دانستم که از ته دل نبود.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_43 صدای محبوبه رشته افکا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_44
'راوی'
مانتو و مقنعه همیشگی اش را پوشیده و منتظر بود تا محبوبه هم حاضر شود. فرصت کافی برای خوردن صبحانه نداشتند برای همین معصومه خانم چندتا لقمه نان و پنیر, کره و مربای البالو برایشان گذاشته بود روی کابینت و خودش هم خوابیده بود. انگار غرغر کردن های سر صبحی محبوبه اثر خودش را گذاشته بود. چکاوک گازی از لقمه اش زد. مربا را معصومه خانم درست کرده بود و بوی خوش گلاب می داد..
"محبوب زودباش دیگه چقدر فس فسی شدی خوبه حالا سر قرار نمیری! داری میری سرکااار"
چادرش را کمی عقب جلو کرد و چند ثانیه به اینه خیره شد تا مطمئن شود همه چیز روبه راه و مرتب است.
"حالا خوبه همیشه جنابعالی جلوی اینه بودی.. کرم بزن ژر بزن با ادکلن دوش بگیر .. یادته ؟؟ الان سنگ خورده تو سرت انقدر سریع اماده شدی ؟ درضمن بعداز شرکت میخوام برم دیدن همسرم.."
چکاوک دو انگشتی دست زد و گفت
"تشــویق.. احسنت باریکالاه... بگو شووَرم, همسر چیه اه"
همینطور که می خندید در خانه را باز کرد و کتونی های مشکی اش را پوشید
"تو ادم نمیشی نه ؟ باید اساسی حالتو جا بیارم... من که فقط منتظرم یه بدبختی پیدا شه تورو بگیره! چنان اذیتتون کنم ... وایسا حالا "
"اوه اوه کرک و پرم ریخت توروخدااا نکن این کارو من قلبم ضعیفه اخه "
به شرکت که رسیدند چکاوک چهره جدی تری به خودش گرفت و مقنعه اش را کمی جلو کشید ظاهرا همه چیز خوب و خرم بود.. گروه فیلمبرداری توی سالن اصلی جمع شده بودند. قرار بود برای مجله ای که به تازگی با شرکت قرار داد بسته بود خبر تهیه کنند.
مسافرت به جنوب هم بخش مهمی از این مجله بود که برای استاد خیلی اهمیت داشت . اگر همه چیز خوب پیش می رفت اعتبار و شهرت خوبی کسب می کردند.
همراه محبوبه از بین جمعیت عبور کردند و به بچه های گروه سلام و صبح بخیر گفتند.
چکاوک با چشم دنبال احسان مظفری می گشت...
می خواست مطمئن شود که او این طرفا نیست که چشمش به حسینی افتاد که بااخم به او چشم غره می رفت.
"هی محبوبه میگم این حسینی تو پارتی نبود ؟ دختره مشکوکیه بنظرم "
"نه ...نمیدونم یعنی. بلاخره با مظفری تو یه تیمه از دوران دانشگاه هم صمیمی بودن حتما فهمیده اون الان کجاست واسه همین ناراحته "
"لابد همینطوریه. بیا بریم پیش احمدوند. فقط خداکنه نفهمیده باشه تو و شوهرت زنگ زدین به پلیس!"
محبوبه صورتش را کج کرد و گفت
"واا به اون چه ؟؟"
چکاوک یادش رفته بود اطلاعاتی که کسب کرده را در اختیار دوسش قرار دهد برای همین به پیشانی اش کوبید و گفت
"بابا این استاد احمدوند دایی مظفریه!"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
صبور باش!
گاهی وقتا بايد بدترين ها رو تجربه كنی
تا به بهترين ها برسی!🌿🧡
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_325 ولی محمد باز هم مانع شد و خلاصه دوباره با مح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_326
_ ناراحت شدی؟
بهت زده نگاهش کردم
توقع نداشتم چنین حرفی بزند.
با آنکه باز هم هر ته دل نبود آن حرف، اما گفتم :
واسه چی باید ناراحت شم؟
آه کشید و گفت :
هیچی. از کجا باید برم؟
یک لحظه احساس کردم مسیر را گم کرده ام.
آنقدر به مغزم فشار آوردم که توانستم آدرس دهم.
****
جلوی خانه نگه داشت.
با تشکری مختصر پیاده شدم.
خواستم در را ببندم و بروم که صدایم زد.
_ مهناز...
دلم هری فرو ریخت!
به سمتش چرخیدم که گفت :
ممنون که اومدی.
با تکان دادن سر اکتفا کردم و فوری به سمت خانه رفتم...
در را بستم و وارد شدم.
داشتم به سمت در داخلی می رفتم که زنگ در به صدا در آمد و همراهش دو تقه هم به در خورد.
با بی حوصلگی بازگشتم و در را باز کردم
با دیدن مهدی، برادر محمد، هینی کشیدم.
از دیدنش به شدت جا خوردم.او آنجا چه می کرد؟!
با لکنت سلام کردم و گفتم :
شما اینجا چی کار می کنید؟
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اگه قرار بود که نتونی انجامش بدی...
اصلا خدا تو این مسیر قرارت نمی داد
پس ناامید نشو
ادامه بده ...🔖🌻
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_44 'راوی' مانتو و مقنعه
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_45
محبوبه مثل برق گرفته ها تکانی خورد و چشمانش از تعجب گرد شد.
"نــه! خداوکیلی؟؟ اوه اوه پس بگو چرا دوران دانشگاه انقدر سنگ همو به سینه میزدن.. ولی واقعا به استاد نمیخوره همچین برادر زاده بی فرهنگی داشته باشه"
"الان این مهم نیست که بهش میخوره یا نه .. مهم اینه که احسان مظفری واقعا خواهرزاده استاده, پس حواست باشه سوتی ندی "
محبوبه شانه هایش را تکان داد و به سمت بالا نگاه کرد
"من که حواسم جمع من اصلا اهل سوتی دادنم؟ نوچ"
چکاوک خندید و سری تکان داد. انها به سمت اتاق استاد راه افتادند بی خبر از اینکه مدتی پیش احمدوند خواهرزاده عزیزش را با سند از کلانتری بیرون اورده بود و باهم توی اتاق نشسته بودند و قهوه تلخ برزیل می خوردند. احسان سعی داشت دایی اش را راضی کند تا ماجرای پارتی و دستگیری بین خودشان بماند و مادر پدرش بویی نبرند که چند ضربه به در خورد.
با بفرمایید گفتن استاد محبوبه و چکاوک وارد شدند.
با دیدن احسان محبوبه ارنجش را به دست چکاوک کوبید.
"سلام وقت بخیر ... اومدیم اینجا که امادگی گروه برای سفرجنوب و رو اعلام کنیم. هروقت شما بگین ما راه می افتیم "
"سلام دخترای عزیزم وقت شماهم بخیر . خانم قیداری انشالله خودتم میای دیگه !؟"
"بله استاد حتما! تمام تلاشم روهم می کنم که خبرخوبی تهیه کنیم "
استاد برعکس احسان که اخم بدی کرده بود. لبخند زد و گفت
"خب خیلی هم عالی خیلی خوشحالم کردید پس من امروز لیست رو میفرستم شما همه کارهارو انجام بدین به بچه های تدارکات و تصویربردار هم اطلاع بدین اماده بشن که انشالله فردا حرکت کنید.. فقط بسپرید که همه با وَن شرکت بیان کسی ماشین نیاره اونجا دنگ و فنگ داره "
چکاوک لبخندی زد و بدون اینکه به احسان نگاه کند از استاد خدافظی کرد و در را بست.
احسان دست به سینه نشست و صورتش را بیشتر جمع کرد.
"دایی چرا به این نکته اشاره نکردی که منم میرم ؟؟"
"نه احسان تو نمیری! دیگه داری از کنترل خارج میشی حواستو جمع کن دفعه بعد اگر بفهمم به یکی از دخترای شرکت نزدیک شدی من میدونم با تو "
پوزخندی زد و گفت
"هه دختره دهن لق چی گفته بهت؟ چیکارش کردم مگه"
"شرکت پر از دوربینه نیازی نیست کسی چیزی بگه... اگه میخوای مامانت چیزی نفهمه پس میشینی سرجات! جنوب نمیری و دور چکاوکو خط می کشی"
"دایی جووون باشه این بار بازی افتاده دست شما.. باشه نمیرم ولی نوبت منم میشه !"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎