🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_329 _ خب بگذره. اصلا خانوادتون در جریان هستن که
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_330
با عجز نگاهش کردم و گفتم :
آقا مهدی تو رو خدا برید تا ابرو ریزی درست نشده.
با غم نگاهش را به صورتم دوخت.
کمی نگاهم کرد
بعد سر به زیر انداخت و گفت :
باشه ببخشید.
خدا نگهدار.
و بدون آنکه منتظر بماند رفت.
وقتی در را بست، همانجا به دیوار تکیه دادم، سر خوردم و روی زمین نشستم.
هنوز نتوانسته بودم حضور مهدی در خانه مان و حرف هایش را درک کنم.
آخر من را چه به او؟!
هنوز جدا هم نشده بود، آمده بود به من درخواست ازدواج می داد.
من چطور می توانستم با برادر عزیز ترین کسم زیر یک سقف می رفتم؟
صدای مادرم را که از داخل شنیدم، از جای پریدم.
- مهناز؟ چرا اونجا نشستی؟
با کی حرف می زدی؟
فوری از جایم برخاستم. سعی کردم عادی رفتار کنم.
- سلام مامان.
هیچی همسایه بود.
برو تو الان میام.
- چرا اینقدر دیر اومدی؟
- ببخشید، توی مهد کودک کارم طول کشید.
دستم را پشتش گذاشتم و به سمت داخل هدایتش کردم.
کنار مادرم بودم اما ذهنم مدام درگیر بود.
درگیر محمد، حرف های مهدی، آینده نامعلوم پیش رویم.
دلی که دیگر چیزی از آن نمانده بود!
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_330 با عجز نگاهش کردم و گفتم : آقا مهدی تو رو خ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_331
***
یک هفته از آن ماجرا گذشت.
دیگر نه خبری از محمد شد، نه برادرش مهدی.
اتفاقا بهتر!
کمی فرصت کردم با خود کنار بیایم.
باید هرطور شده، به زندگی بدون محمد عادت می کردم.
قطعا او قصد ازدواج داشت. این را از زبان خودش هم شنیدم.
پس دیگر فکر کردن به او و رویا پردازی های عاشقانه درست نبود.
باید هرطور شده فکرش را از سرم بیرون می کردم، و تلاش می کردم تنهایی زندگی ام را سر و سامان دهم.
ولی احساس پوچی و بی هدفی که گریبانم را گرفته بود، مرا از آنها باز می داشت.
و اجازه نمی داد بتوانم زندگی ام را آنطور که درست است، پیش ببرم.
حتی دیگر مهدکودک هم به زور می رفتم.
بچهایی که یک زمان برای دیدنشان بال بال می زدم، دیگر حتی روی دیدنشان را نداشتم.
کم کم داشتم به جایی می رسیدم، که به سرم زده بود به روانشناس مراجعه کنم.
یک روز که داشتم از مهدکودک یه خانه بازمی گشتم، محمد را دیدم.
داخل ماشین داشت می رفت.
اولش خیال کردم از آنجا عبور می کند و کاری با من ندارد.
اما وقتی دنده عقب گرفت و برایم بوق زد، خیالاتم به باد رفت
باز هم دلم آشوب شد
دوست نداشتم دوباره با او هم صحبت شوم.
چون باعث می شد هوایی شوم و باز هم تمام تلاش هایم به باد رود.
خواستم بی تفاوت عبور کنم و بروم، اما وقتی برای بار دوم بوق زد، مجبور شدم بایستم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
میانِ تمام پرسه زدنهای عالم
چه صفایی دارد ؛
در حوالی تو
در هوای تو
در آغوش تو
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_51 بعد از نهار و کلی معا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_52
دوباره برگشت به پذیرایی و بازویش را به معصومه خانم نشان داد.
"چکاوک تو اصلا دکتر نرفتی اون شب. یادته زخمت خیلی کوچیک بود درحد خراش بود"
"یعنی ... یعنی ... معصومه جون ... "
"اره یعنی این زخم بعدا اینجوری شده و رفتی بخیه زدی راستش من باورم نمی شد تو فراموشی یک روزه گرفته باشی... فکر می کردم نمیخوای به ما بگی.. ولی حالا که دارم این حالتو میبینم نظرم عوض شد... میای بریم دکتر؟"
دوباره به زخم بخیه خورده نگاه کرد و سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد اما بیهوده بود. استینش را پایین کشید و گفت
"نه نمیخوام الان که خوبم ... واسه فراموشی و کابوسام میدونم باید کجا برم !"
رفت سمت کمد و کوله اش را بیرون کشید. دنبال کارت ویزیتی بود که دکتر بیمارستان به او داده بود.
همه خرت و پرت های توی کیف را خالی کرد اما خبری از کارت نبود.
داشت فکر می کرد که کارت را کجا گذاشته... مطمئن بود اخرین بار باهمین کیف بیمارستان بوده اما بقیه کیف هایش راهم زیر و رو کرد.
"سلام سلام خاله بزغاله! چکاوکه پرروی ما چطوره"
"اع محبوب کی اومدید اصلا نفهمیدم. داماد معرکه ام اومده تو ؟"
محبوبه مانتو و روسری اش را اویزان کرد و درحالی که جوراب هایش را درمی اورد گفت
"نه رفت اماده شه واسه فردا... دنبال چی میگردی باز کیفارو ریختی بیرون... نگو که قراره ده تا کیف بیاری جنوب!"
"نه بابا دیگه در این حد عقل دارم . میگم اون کارتی که دکتر تو بیمارستان بهم داد ادرس یه روانشناس بود تو جنوب .. اونو ندیدی ؟"
رد کش جوراب که روی پایش مانده بود را خاراند و گفت
"چرا چرا دست منه اتفاقا ...بیارمش ؟ میخوای بری پیشش؟"
"کی برداشتی اونو بدو برو بیار دوساعته دنبالشم اره میخوام برم پیشش ما که این همه راهو میریم. راستی محبوبه ما کجای جنوب میریم ؟"
"میریم تو دماغش!"
چکاوک خندید و کیف هارا چباند توی کمد.چمدانش را باز کرد و چند دست تی شرت و پیراهن های ساده گذاشت داخلش . مانتوی های دکمه دار سورمه ای و مشکی و ابی با مقنعه های هم رنگش را برداشت برای سرصحنه... معلوم نبود چند روز انجا می مانند برای همین کلافه شده بود و نمی دانست چقدر وسیله بردارد
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_331 *** یک هفته از آن ماجرا گذشت. دیگر نه خبری ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_332
جلو رفتم.
خم شدم تا ببینم چه می گوید.
- سلام مهناز خانم.
- سلام. بفرمایید.
- میشه سوار شی؟
نوچی کردم و گفتم :
کار دارم آقا محمد باید برم. لطفا همینجا کارتون رو بگید.
- تو خیابون نمیشه.
باز هم زدم به سیم آخر و با توپ پر گفتم :
آقا محمد من و شما دیگه صنمی با هم نداریم که دم به بخوایم همو ببینیم.
خوبیت نداره تو محل.
لطفا تشریف ببرید.
کاری داشتید تلفنی هم می تونید بگید.
با لحنی کنایه آمیز، بر خلاف انتظارم گفت :
آها بله درسته، خوبیت نداره با برادر عشقتون هم صحبت شید. اونم وسط خیابون.
چند لحظه ای، مبهوت نگاهش کردم.
کمی زمان برد تا جمله اش را تجزیه و تحلیل
کنم..
پس فهمیده بود!
اما مگر رابطه ای میان و من و مهدی بود که آنگونه حرف می زد.
- چی شد؟
درست گفتم نه؟
این بار طوری شروع کردم به فریاد زدن که هرکسی که آن اطراف بود چپ چپ نگاهم می کرد.
- خجالت نمی کشید نه؟!
تو روز روشن وسط خیابون به یه دختر مجرد انگ می چسبونید به نظرتون درسته؟!
اینکه داداش شما از من خواستگاری کرده مقصر منم؟!
بهتون نگفتن جوابم بهشون چی بود؟!
یا گفتن و واسه خودتون همینجور دارید می برید و می دوزید؟
قباحت دارت آقا محمد. دلیل نمیشه چون یه زمان یه قول و قراری با هم داشتیم الان هم هرطور دلتون می خواد با من حرف بزنید!
لطفا تا حرمت ها نشکسته برید و دیگه اطراف منم پیداتون نشه.
ممنون
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼⃟☆𝗜 𝗣𝗥𝗘𝗙𝗘𝗥 𝗧𝗛𝗘 𝗙𝗨𝗧𝗨𝗥𝗘
ᴅʀᴇᴀᴍs ᴛᴏ ᴏʟᴅ sᴛᴏʀɪᴇs..!
من رویاهای آینده رو
به داستان های گذشته ترجیح میدم...🦋♥️
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_52 دوباره برگشت به پذیرا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_53
تمام تنش خیس عرق بود و نفس نفس میزد... سعی کرد به ساعت نگاه کند اما چشمش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود. بازهم همان کابوس های همیشگی.
کش مویش را باز کرد و دوباره موهایش را بالای سرش جمع کرد و چشم هایش را مچاله کرد.
در اتاق را باز کرد و پاورچین به سمت اشپزخانه رفت. نمی خواست لامپ را روشن کند چون ممکن بود معصومه خانم یا محبوبه بیدار شوند.
در یخچال را باز کرد و بطری اب را برداشت و سر کشید.
"پس کاره تو بود مچتو گرفتم "
چکاوک جا خورد .. چیزی نمانده بود بطری از دستش بی افتد یا فریاد بزند که صاحب صدا گفت
"هیس منم منم محبوبه ام "
چکاوک نشست روی زمین و در یخچال را بست
"وای بخدا سکته کردم .. گفتم هیولای تو خوابام اومده دیگه منو با خودش ببره... اوفف"
محبوبه کنار کابیت نشسته بود و پاهایش را توی اغوش گرفته بود و صدای فین فین کردنش در سکوت خانه پخش می شد.
"محبوب؟ اینجا چیکار می کنی چرا گریه می کنی ؟"
محبوبه کمی جابه جا شد نمی دانست حقیقت را به بهترین دوستش بگویید یا نه اما درحال حاضر حالش اصلا خوب نبود و نیاز داشت تا باکسی درد و دل کند. احساس خفگی و تنهایی کل وجودش را گرفته بود و دلش میخواست فقط اشک بریزد.
"میدونی چیه .. بلاخره منم فهمیدم خوابا وکابوسایی که میبینی چقدر درداوره چقدر ادمو زجر میده"
"پس خواب بد دیدی؟ منم اوایل خیلی ترسیده بودم...میخوای تعریف کنی چی دیدی ؟"
محبوبه دست های سردش را به صورتش چسباند و چند قطره اشک ریخت و گفت
"چکاوک من ..من به هیچکس نگفتم ... ولی دیگه نمیتونم ... ازاون روز همش حس میکنم قراره چند نفر بهم حمله کنن قراره منو ببرن .. من حالم خیلی بد میشه"
"عزیزم به این فکر کن که اونا فقط یه خوابن. خواب هاهم ساخته ذهن ماست نباید خیلی جدیشون گرفت"
"نه!..نه! خواب نبود چکاوک این واقعی بود! وقتی اومدیم دنبال تو محمدعلی رفت تو خونه دنبال مظفری ولی نذاشت من برم .. فکر می کرد تو ماشین جام امن تره! یکم که گذشت دیدم یه نفر با سوویچ در ماشین و باز کرد و یه نفر دیگه هم نشست عقب ماشین دستمو گرفت نذاشت پیاده شم... چادرمو..روسریمو از سرم کشید! هیچی حالش نبود مست بود... زبونم بند اومده بود و وقتی محمدعلی رسید اونا دو نفری ریختن سرش...امشب خوابشو دیدم هرچی تو خواب جیغ میزدم کسی صدامو نمیشنید اصلا صدام در نمیومد!"
چکاوک مات و مبهوت به صورت اشکی محبوبه که تند تند داشت ماجرا را تعریف می کرد نگاه کرد و تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که اورا به اغوش بکشد
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
زندگیم از جایی شروع به تغییر کرد که تصمیم گرفتم به جای انتقام از دیگران برای رویاهام سخت بجنگم!🌸💜
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_53 تمام تنش خیس عرق بود
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_54
هوا گرگ و میش بود و خورشید داشت طلوع می کرد. یکی دو ساعت دیگر باید اماده رفتن می شدند ولی محبوبه و چکاوک پنجره اتاق را باز کرده بودند و زیرش دراز کشیدند تا هوای صبح دم حالشان را خوب کند.
"چکاوک مرسی که تورو دارم, خیلی حالم بهتره... بخاطر محمدعلی خودمو خوب و خوشحال نشون میدادم اما دیگه کم اوردم مرسی که به حرفام گوش دادی"
"منم دوستت دارم"
محبوبه خندید و نفس عمیقی کشید. بوی شبنم و هوای تازه و خنک وارد ریه هایش شد.
"میگما! از بازوی زخمی و بخیه هات چیزی یادت نیومد؟ جاهای دیگت سالمه ؟؟ تصادف نکرده باشی سرت خورده باشه به جایی"
"محبوبه ادم سرش به جایی هم بخوره امکان نداره فقط چندساعت از زندگیشو فراموش کنه... تصادف کجا بود"
"چمدونم والا ... مطمئنی امکان نداره ؟؟! برم خودمو به عنوان کاشف پزشکی معرفی کنم "
چکاوک بلند شد و چشم هایش را چپ کرد و دهانش را به سمت چپ کج کرد و با حالت مسخره ای گفت
"سسسعلاممم من کاشف پزشکیع اَم.. محبوبِ اَم...عرعر"
پای محبوبه توی صورت چکاوک فرود امد.
"برو گمشو مسخره....اَم اَم...من این شکلی حرف میزنم؟؟ یه کتک مفصل میخوای تو.. انقدر تو ماشین چرت و پرت گفتی جلو محمدعلی سوتی دادم ابروم رفت... قسم خوردم حقمو بگیرم !"
"اوه اوه توام که استاد سوتی... ولی الان تعریف نکن تو ماشین بگو بیشتر حال میده الان پاشو بریم صبحونه خیلی گشنمه چندساعته بیداریم...راستی مامانت ساعت چند میره؟"
محبوبه سرش را خاراند و گفت
"فکرکنم بعداز ما میره کیان میاد دنبالش... مامان کلید هارم میبره میگه شما اونجا گم و گور می کنید کلیدارو ! بچه ایم انگار "
"چی بگم والا هرجور صلاح میدونه فقط نیایم پشت در بمونیم ؟"
همینطور که به سمت اشپزخانه می رفتند محبوبه شانه ای بالا انداخت و لب هایش را بیرون داد.
بعد از بیدار کردن معصومه خانم و خوردن صبحانه چمدان زرشکی چکاوک و دوتا ساک مشکی محبوبه را جلوی در گذاشتند و هرکدام رفت سمت لباس هایی که برای راه کنار گذاشته بودند .
چکاوک مانتوی کرمی ساده ای پوشید که تا بالای زانو اش می رسید و روسری زرشکی تیره اش را گره زد و دسته ای از موهایش را بیرون ریخت. عینک افتابی اش را بالای سرش گذاشت و ساعت مچی اش را هم بست.
محبوبه هم مانتوی طوسی جلو بسته با روسری زرشکی که با چکاوک ست بود را پوشید. حلقه اش را دستش کرد و چادر عربی اش را که سر کرد اماده رفتن بودند...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎