eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_52 دوباره برگشت به پذیرا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 تمام تنش خیس عرق بود و نفس نفس میزد... سعی کرد به ساعت نگاه کند اما چشمش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود. بازهم همان کابوس های همیشگی. کش مویش را باز کرد و دوباره موهایش را بالای سرش جمع کرد و چشم هایش را مچاله کرد. در اتاق را باز کرد و پاورچین به سمت اشپزخانه رفت. نمی خواست لامپ را روشن کند چون ممکن بود معصومه خانم یا محبوبه بیدار شوند. در یخچال را باز کرد و بطری اب را برداشت و سر کشید. "پس کاره تو بود مچتو گرفتم " چکاوک جا خورد .. چیزی نمانده بود بطری از دستش بی افتد یا فریاد بزند که صاحب صدا گفت "هیس منم منم محبوبه ام " چکاوک نشست روی زمین و در یخچال را بست "وای بخدا سکته کردم .. گفتم هیولای تو خوابام اومده دیگه منو با خودش ببره... اوفف" محبوبه کنار کابیت نشسته بود و پاهایش را توی اغوش گرفته بود و صدای فین فین کردنش در سکوت خانه پخش می شد. "محبوب؟ اینجا چیکار می کنی چرا گریه می کنی ؟" محبوبه کمی جابه جا شد نمی دانست حقیقت را به بهترین دوستش بگویید یا نه اما درحال حاضر حالش اصلا خوب نبود و نیاز داشت تا باکسی درد و دل کند. احساس خفگی و تنهایی کل وجودش را گرفته بود و دلش میخواست فقط اشک بریزد. "میدونی چیه .. بلاخره منم فهمیدم خوابا وکابوسایی که میبینی چقدر درداوره چقدر ادمو زجر میده" "پس خواب بد دیدی؟ منم اوایل خیلی ترسیده بودم...میخوای تعریف کنی چی دیدی ؟" محبوبه دست های سردش را به صورتش چسباند و چند قطره اشک ریخت و گفت "چکاوک من ..من به هیچکس نگفتم ... ولی دیگه نمیتونم ... ازاون روز همش حس میکنم قراره چند نفر بهم حمله کنن قراره منو ببرن .. من حالم خیلی بد میشه" "عزیزم به این فکر کن که اونا فقط یه خوابن. خواب هاهم ساخته ذهن ماست نباید خیلی جدیشون گرفت" "نه!..نه! خواب نبود چکاوک این واقعی بود! وقتی اومدیم دنبال تو محمدعلی رفت تو خونه دنبال مظفری ولی نذاشت من برم .. فکر می کرد تو ماشین جام امن تره! یکم که گذشت دیدم یه نفر با سوویچ در ماشین و باز کرد و یه نفر دیگه هم نشست عقب ماشین دستمو گرفت نذاشت پیاده شم... چادرمو..روسریمو از سرم کشید! هیچی حالش نبود مست بود... زبونم بند اومده بود و وقتی محمدعلی رسید اونا دو نفری ریختن سرش...امشب خوابشو دیدم هرچی تو خواب جیغ میزدم کسی صدامو نمیشنید اصلا صدام در نمیومد!" چکاوک مات و مبهوت به صورت اشکی محبوبه که تند تند داشت ماجرا را تعریف می کرد نگاه کرد و تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که اورا به اغوش بکشد ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگیم از جایی شروع به تغییر کرد که تصمیم گرفتم به جای انتقام از دیگران برای رویاهام سخت بجنگم!🌸💜 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_53 تمام تنش خیس عرق بود
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 هوا گرگ و میش بود و خورشید داشت طلوع می کرد. یکی دو ساعت دیگر باید اماده رفتن می شدند ولی محبوبه و چکاوک پنجره اتاق را باز کرده بودند و زیرش دراز کشیدند تا هوای صبح دم حالشان را خوب کند. "چکاوک مرسی که تورو دارم, خیلی حالم بهتره... بخاطر محمدعلی خودمو خوب و خوشحال نشون میدادم اما دیگه کم اوردم مرسی که به حرفام گوش دادی" "منم دوستت دارم" محبوبه خندید و نفس عمیقی کشید. بوی شبنم و هوای تازه و خنک وارد ریه هایش شد. "میگما! از بازوی زخمی و بخیه هات چیزی یادت نیومد؟ جاهای دیگت سالمه ؟؟ تصادف نکرده باشی سرت خورده باشه به جایی" "محبوبه ادم سرش به جایی هم بخوره امکان نداره فقط چندساعت از زندگیشو فراموش کنه... تصادف کجا بود" "چمدونم والا ... مطمئنی امکان نداره ؟؟! برم خودمو به عنوان کاشف پزشکی معرفی کنم " چکاوک بلند شد و چشم هایش را چپ کرد و دهانش را به سمت چپ کج کرد و با حالت مسخره ای گفت "سسسعلاممم من کاشف پزشکیع اَم.. محبوبِ اَم...عرعر" پای محبوبه توی صورت چکاوک فرود امد. "برو گمشو مسخره....اَم اَم...من این شکلی حرف میزنم؟؟ یه کتک مفصل میخوای تو.. انقدر تو ماشین چرت و پرت گفتی جلو محمدعلی سوتی دادم ابروم رفت... قسم خوردم حقمو بگیرم !" "اوه اوه توام که استاد سوتی... ولی الان تعریف نکن تو ماشین بگو بیشتر حال میده الان پاشو بریم صبحونه خیلی گشنمه چندساعته بیداریم...راستی مامانت ساعت چند میره؟" محبوبه سرش را خاراند و گفت "فکرکنم بعداز ما میره کیان میاد دنبالش... مامان کلید هارم میبره میگه شما اونجا گم و گور می کنید کلیدارو ! بچه ایم انگار " "چی بگم والا هرجور صلاح میدونه فقط نیایم پشت در بمونیم ؟" همینطور که به سمت اشپزخانه می رفتند محبوبه شانه ای بالا انداخت و لب هایش را بیرون داد. بعد از بیدار کردن معصومه خانم و خوردن صبحانه چمدان زرشکی چکاوک و دوتا ساک مشکی محبوبه را جلوی در گذاشتند و هرکدام رفت سمت لباس هایی که برای راه کنار گذاشته بودند . چکاوک مانتوی کرمی ساده ای پوشید که تا بالای زانو اش می رسید و روسری زرشکی تیره اش را گره زد و دسته ای از موهایش را بیرون ریخت. عینک افتابی اش را بالای سرش گذاشت و ساعت مچی اش را هم بست. محبوبه هم مانتوی طوسی جلو بسته با روسری زرشکی که با چکاوک ست بود را پوشید. حلقه اش را دستش کرد و چادر عربی اش را که سر کرد اماده رفتن بودند... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_332 جلو رفتم. خم شدم تا ببینم چه می گوید. - سلا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 همانطور که از زور خشم می لرزیدم، به سمت خانه راه افتادم. کمی بعد، صدای دزدگیر ماشینش امد. صدای قدم هایش که نزدیک می شدند را می شنیدم، اما اعتنا نکردم. تا جایی که آمد جلویم را گرفت و سد راهم شد. مجبور شدم بایستم. سر به زیر انداختم. هوفی کشیدم و گفتم : لطفا برید کنار! - فقط به یه سوالم جواب بده و برو. - من به هیچ سوالی دیگه جواب نمی دم. چرا راحتم نمی ذارید؟ اما او بی توجه به حرفم، سؤالش را پرسید. - الان پیشنهاد مهدی رو قبول کردی؟ از یک دنده بودنش، حرصم گرفت. نمی دانم چه شد که گفتم : نیازی نمی بینم توضیح بدم. - چرا اتفاقا نیازه که توضیح بدی - چرا فکر می کنی هنوز می تونی بهم زور بگی؟ با تعجب خندید و گفت : د آخه لامصب من کی به تو زور گفتم که این بار دومم باشه؟ کی بود هر روز قهر می کرد؟ ساز مخالف می زد، منو حرص می داد، دعوا می کرد، لجبازی می کرد. یادت رفته چی بودی مهناز؟ نکنه باورت شده مقصر این جدایی من بودم؟ حرف هایش داشت حالم را بد می کرد با بغض گفتم : اومدی داغ دلمو تازه کنی؟ - نه من چنین قصدی ندارم. ولی تو هنوزم خودخواهی و همه رو مقصر می دونی جز خودت! یه کلام بگو پیشنهاد مهدی رو قبول کردی یا نه. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_333 همانطور که از زور خشم می لرزیدم، به سمت خانه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 بغض چنان گلویم را می فشرد که اگر حرفی می زدم، گریه ام می گرفت و رسوا می شدم. برای همین سکوتم را حفظ کردم. کلافه شد. دستی لای موهای سیاه و پر پشتش که من زمانی برایشان می مردم، فرو برد و گفت : مهناز مهدی به دردت نمی خوره. اصلا این وصلت درست نیست. هیچ جوره! لطفا اگر هنوز بهش جواب ندادی، یا حتی جواب مثبت دادی، ردش کن! نمی دانم چرا می خواستم لج کنم، یا حرصش بدهم. ولی همین بهانه ای شد که گریه ام را کنترل کنم و سرتقانه بگویم. - حق دارم خودم واسه زندگی خودم تصمیم بگیرم مگه نه؟! کمی نگاهم کرد و بعد مشکوک گفت : یعنی، تو از مهدی خوشت میاد؟ - من اینو نگفتم. - خب چرا مثل آدم حرف نمی زنی؟ مهناز منو دیوونه نکن. - مهناز خانم! کم مانده بود دیوانه شود. این را از حالت صورت و بدنش می فهمیدم. به شدت بی قرار بود. - شما چی کار به من داری؟ مگه قصد نداشتی ازدواج کنی؟ خب برو زن بگیر دیگه. زندگی من و شما از هم جداست. اگه نگران اینی که من با قبول کردن پیشنهاد آقا مهدی بخوام مزاحم زندگی شما بشم، باید بگم داری اشتباه می کنی. با حالت تاسف نگاهم کرد و گفت : هنوزم بچه ای مهناز.... به بازی کردنت ادامه بده. موفق باشی. این را گفت و از کنارم رد شد و به سمت ماشینش رفت. قلبم به درد آمد. نه! نباید مرا بچه خطاب می کرد. از دست خودم حرصم گرفت 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
"باوَرَت" که بهم بریزد میشود "باروت" جهنم می‌کند دلت را ... 💜 :) ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_54 هوا گرگ و میش بود و خ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 بعد از اینکه معصومه خانم با دود اسفند بدرقه شان کرد سوار ماشین شدند و به سمت شرکت راه افتادند. در طول راه محبوبه جوری که راننده صدایش را نشنود ماجرای بچه و محمدعلی را برای چکاوک تعریف کرد و او هم غش غش می خندید و صورتش قرمز شده بود که باعث میشد محبوبه بیشتر حرصی شود و چندبار بازویش را نیشگون گرفت... او چکاوک را مقصر سوتی دادنش می دانست و خداروشکر می کرد که محمدعلی خیلی به رویش نیاورده بود. صبح زود بود و به نسبت خیابان ها خلوت تر بودند بعد از چند دقیقه به جلوی شرکت رسیدند. هوای خنک صبح و بوی بوته ها و درختان با شبنم مخلوط شده بود که حال هرکسی را خوب میکرد و به همه نشاط می بخشید. جلوی شرکت در سکوت و ارامش بود و انگار نه انگار ... درب شرکت که باز شد و وارد سالن اصلی شدند همه چیز فرق کرد ... "به به سلامتی سرگروه هم رسید ... سلام صبح بخیر خانما " چکاوک به محبوبه نزدیک شد و گفت "این دوست محمدعلی نیست ؟فامیلیش چی بود ؟" بعدهم رو به همه سلام و صبح بخیر گفتند که دوست محمدعلی صدایشان را شنید و گفت "بله من دوست ممدعلیم ... مهدی قوچانی هستم" محبوبه از لفظ ممدعلی بدش میامد و همین موضوع باعث شد قیافه اش را درهم کند. چندتا از بچه های تیم جلو امدند و لیست هارا به چکاوک سپردند ... مثل اینکه همه خبر داشتند او مسئول تیم است به جز خودش . "دوستان چرا این لیستارو میدین به من ؟ استاد کجان هنوز نیومدن ؟" یکی از خانم ها خندید و دستی روی شانه او گذاشت "شما سرگروه هستین دیگه چکاوک جان ... استاد نگفته بود بهت ؟؟ خودش یک ربع دیگه میاد " چکاوک هنگ کرده بود و برایش جالب بود بداند چرا استاد مسئولیت اینکار که تاکید داشت خیلی مهم است را برعهده او گذاشته! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
   No one can save us but ourselves. No one can and no one may . هیچ‌کس به جز خودمون نمی‌تونه ما رو نجات بده. هیچ کس نمی‌تونه و ممکن نیست که بتونه ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_55 بعد از اینکه معصومه خ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 هرکس جایی گیر اورده بود و همراه ساک و چمدانش نشسته بود که استاد احمدوند و خواهرزاده اش وارد شرکت شدند. از همان ابتدا احسان دست به سینه و طلبکارانه گوشه سالن ایستاد و به چکاوک نگاه می کرد و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود که همه را متوجه خود می کرد. استاد بعد از احوالپرسی صحبت کوچکی کرد و با ارزوی موفقیت بقیه پروژه را به دست چکاوک داد. "همونطور که قبلا هم گفتم خانم قیداری سرگروه شما هستن و درطول سفر طبق برنامه ایشون پیش برید... امیدوارم که همه چی عالی باشه برید به سلامت" چکاوک خواست در رابطه با سرگروهی چیزی بگویید اما استاد رفت سمت اسانسور و بقیه هم چمدان هایشان را برداشتند... "نگاه انگار رفتیم فرودگاه ... توام خلبانی مثلا. سیس بگیر سینه سپر کن بریم " محبوبه این را گفت و خندید اما با چشم غره چکاوک روبه رو شد . "وایی خدایا شکرت .. من میدونم این چوب خداست صداهم نداره! تاوان همه اذیت و ازارهایی که به من دادی! حالا هی بهت میگم سرگروه .. نه نه میگم مبصرکلاس" "محبوبه بهم بگی مبصر کلاس با همون چوب خدا میزنمت بخدا... بزا من جنوب محمدعلیو ببینم " "منو با محمدعلی نترسونا... عین مامانبزرگا شدی" "اخ جووون مامان بزرگ دوست دارم!!" محبوبه خواست چیزی بگوید که متوجه حضور احسان مظفری شد و دهانش را بست. "چیه کم اوردی ؟؟" همینطور که ساک و چمدان را داخل وَن می بردند محبوبه به او اشاره کرد که ساکت باشد. "چی میگی محبوب ؟ نفهمیدم یبار دیگه بگو ؟" احسان که حالا پشت سرش بود نیشخند زنان گفت "اوپـــس.. هیچی این خاله سوسکه فضول میخواست بهت بفهمونه که من اینجام ..." چکاوک برگشت و او را در چند قدمی خودش دید ... او و محبوبه روی پله های ماشین بودند و احسان پایین. "چی گفتی ؟؟ یکبار دیگه تکرار کن ؟؟" "هیچی باو جوش نیار باتو نبودم! با این بودم...ســـسوسکیی" انگشتش را که به سمت محبوبه برد چکاوک درنگ نکرد و سیلی محکمی به صورتش زد ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
منتظر نباش کسی بیاد بهت انرژی مثبت بده خودت شروع کننده باش!🔮💜 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht