🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_54 هوا گرگ و میش بود و خ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_55
بعد از اینکه معصومه خانم با دود اسفند بدرقه شان کرد سوار ماشین شدند و به سمت شرکت راه افتادند.
در طول راه محبوبه جوری که راننده صدایش را نشنود ماجرای بچه و محمدعلی را برای چکاوک تعریف کرد و او هم غش غش می خندید و صورتش قرمز شده بود که باعث میشد محبوبه بیشتر حرصی شود و چندبار بازویش را نیشگون گرفت... او چکاوک را مقصر سوتی دادنش می دانست و خداروشکر می کرد که محمدعلی خیلی به رویش نیاورده بود.
صبح زود بود و به نسبت خیابان ها خلوت تر بودند بعد از چند دقیقه به جلوی شرکت رسیدند.
هوای خنک صبح و بوی بوته ها و درختان با شبنم مخلوط شده بود که حال هرکسی را خوب میکرد و به همه نشاط می بخشید.
جلوی شرکت در سکوت و ارامش بود و انگار نه انگار ...
درب شرکت که باز شد و وارد سالن اصلی شدند همه چیز فرق کرد ...
"به به سلامتی سرگروه هم رسید ... سلام صبح بخیر خانما "
چکاوک به محبوبه نزدیک شد و گفت
"این دوست محمدعلی نیست ؟فامیلیش چی بود ؟"
بعدهم رو به همه سلام و صبح بخیر گفتند که دوست محمدعلی صدایشان را شنید و گفت
"بله من دوست ممدعلیم ... مهدی قوچانی هستم"
محبوبه از لفظ ممدعلی بدش میامد و همین موضوع باعث شد قیافه اش را درهم کند.
چندتا از بچه های تیم جلو امدند و لیست هارا به چکاوک سپردند ...
مثل اینکه همه خبر داشتند او مسئول تیم است به جز خودش .
"دوستان چرا این لیستارو میدین به من ؟ استاد کجان هنوز نیومدن ؟"
یکی از خانم ها خندید و دستی روی شانه او گذاشت
"شما سرگروه هستین دیگه چکاوک جان ... استاد نگفته بود بهت ؟؟ خودش یک ربع دیگه میاد "
چکاوک هنگ کرده بود و برایش جالب بود بداند چرا استاد مسئولیت اینکار که تاکید داشت خیلی مهم است را برعهده او گذاشته!
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
No one can save us but ourselves. No one can and no one may .
هیچکس به جز خودمون نمیتونه ما رو نجات بده. هیچ کس نمیتونه و ممکن نیست که بتونه
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_55 بعد از اینکه معصومه خ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_56
هرکس جایی گیر اورده بود و همراه ساک و چمدانش نشسته بود که استاد احمدوند و خواهرزاده اش وارد شرکت شدند.
از همان ابتدا احسان دست به سینه و طلبکارانه گوشه سالن ایستاد و به چکاوک نگاه می کرد و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود که همه را متوجه خود می کرد.
استاد بعد از احوالپرسی صحبت کوچکی کرد و با ارزوی موفقیت بقیه پروژه را به دست چکاوک داد.
"همونطور که قبلا هم گفتم خانم قیداری سرگروه شما هستن و درطول سفر طبق برنامه ایشون پیش برید... امیدوارم که همه چی عالی باشه برید به سلامت"
چکاوک خواست در رابطه با سرگروهی چیزی بگویید اما استاد رفت سمت اسانسور و بقیه هم چمدان هایشان را برداشتند...
"نگاه انگار رفتیم فرودگاه ... توام خلبانی مثلا. سیس بگیر سینه سپر کن بریم "
محبوبه این را گفت و خندید اما با چشم غره چکاوک روبه رو شد .
"وایی خدایا شکرت .. من میدونم این چوب خداست صداهم نداره! تاوان همه اذیت و ازارهایی که به من دادی! حالا هی بهت میگم سرگروه .. نه نه میگم مبصرکلاس"
"محبوبه بهم بگی مبصر کلاس با همون چوب خدا میزنمت بخدا... بزا من جنوب محمدعلیو ببینم "
"منو با محمدعلی نترسونا... عین مامانبزرگا شدی"
"اخ جووون مامان بزرگ دوست دارم!!"
محبوبه خواست چیزی بگوید که متوجه حضور احسان مظفری شد و دهانش را بست.
"چیه کم اوردی ؟؟"
همینطور که ساک و چمدان را داخل وَن می بردند محبوبه به او اشاره کرد که ساکت باشد.
"چی میگی محبوب ؟ نفهمیدم یبار دیگه بگو ؟"
احسان که حالا پشت سرش بود نیشخند زنان گفت
"اوپـــس.. هیچی این خاله سوسکه فضول میخواست بهت بفهمونه که من اینجام ..."
چکاوک برگشت و او را در چند قدمی خودش دید ... او و محبوبه روی پله های ماشین بودند و احسان پایین.
"چی گفتی ؟؟ یکبار دیگه تکرار کن ؟؟"
"هیچی باو جوش نیار باتو نبودم! با این بودم...ســـسوسکیی"
انگشتش را که به سمت محبوبه برد چکاوک درنگ نکرد و سیلی محکمی به صورتش زد
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
منتظر نباش کسی بیاد بهت انرژی مثبت بده
خودت شروع کننده باش!🔮💜
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
No one can save us but ourselves. No one can and no one may .
هیچکس به جز خودمون نمیتونه ما رو نجات بده. هیچ کس نمیتونه و ممکن نیست که بتونه
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_334 بغض چنان گلویم را می فشرد که اگر حرفی می زد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_335
باز هم به قول محمد، با بچه بازی هایم، او را رنجاندم.
ولی دست خودم نبود. او هم داشت خودخواهی می کرد. من که قصد ازدواج با مهدی را نداشتم، اما محمد هم حق نداشت برای من تصمیم بگیرد. من اختیار زندگی خود را داشتم.
حال که در زندگی ام نبود، حق خط و نشان کشیدن هم نداشت.
او دیگر مرا نمی خواست. پس نباید به خواسته هایش تن می دادم.
همان لحظه از خود پرسیدم: یعنی چی تن ندم؟ یعنی می خوای با مهدی ازدواج کنی؟
چهره مهدی پیش چشمانم نقش بست .
نه. من قصد ازدواج با برادر عشقم را نداشتم.
اما نمی دانم چرا احساس می کردم اگر بپذیرم، بهتر است.
احساس عجیبی بود. نمی دانم قصدم چه بود. حرص دادن محمد، به کرسی ننشاندن حرفش، یا تجربه زندگی ای جدید؟
افکارم کم کم داشت خطرناک می شد. سرم را به طرفین تکان دادم و تصمیم گرفتم دیگر به آن چیز ها فکر نکنم و اول خود را به آرامش برسانم.
قدم تند کردم تا سریع تر به خانه برسم.
***
مهدی باز هم بیخیال نشد و این بار آمد جلوی در مهدکودک
برای اینکه ابرو ریزی نشود و حرف برایم در نیاورند، مجبور شدم همراهش بروم چند کوچه بالاتر تا بعد دکش کنم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
I’m saving myself for someone who is praying to be with me forever.
خودمو واسه کسی نگه میدارم که دعا میکنه تا ابد با من باشه.
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_56 هرکس جایی گیر اورده ب
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_57
'چکاوک'
سعی کردم اهنگ شاد گوش بدم اما اصلا با حال و احوالم سازگار نبود شاید باید سرم رو به شیشه سرد ماشین تکیه بدم و تا جنوب فقط بخوابم.
یه جایی خوندم ادم ها وقتی می خوابن دیگه فکرخیال نمیکنن دیگه هیچ چیزی براشون مهم نیست. خواب یه ارامش مطلق ... ولی واسه من فرق داره من توی خوابم حالم خوب نیست وخبری از ارامش نیست.
احتمالا این اون زندگی نبود که من انتظارشو داشتم.
مدام صحنه امروز صبح میاد جلوی چشمم... واقعا اون من بودم که بهش سیلی زدم ؟! من به یه ادم ازخودراضی و بی تربیت سیلی زدم! اولش دلم براش سوخت ولی حقش بود اون به محبوبه توهین کرد! بگذریم از اینکه منو تهدید کرد که تلافی این سیلی رو دوبرابر جبران می کنه ولی مهم نیست هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
قیافه اعضای گروه دیدنی بود همه ساکت شده بودن...خوب شد حساب کار دستشون میاد میفهمن من ادم جدی هستم !
تقریبا نصف بیشتر راه را امده بودیم و قرار بود به چندتا شهر سر بزنیم اولین مقصد خرمشهر بود.
رو کردم به محبوبه که کنار من نشسته بود و سرش توی گوشی بود
"محبوب... حوصلم سر رفت... چیکار میکنی ؟"
"هیچ با محمدعلی حرف میزنم"
"خداروشکر یکی ام ندارم باهاش چرتو پرت بگم.. نمیدونی کی میرسیم ؟"
"نه والا فکرکنم یکی دو ساعت دیگه ... میدونی چیشده این رفیق محمدعلی که تو تیم ماست. میشناسیش دیگه؟"
"اره اره مهدی قوچانی ... فامیلیش خیلی خوبه!
قوچی قوچی جون"
"هیس اع میشنوه ها ... ماجرای چَک خوردن مظفری از تو و اینکه مظفری به من بدو بیراه گفته رو برای محمدعلی تعریف کرده حالا هی سوال میپرسه و میگه مراقب باشید و اینا ... انگار مظفریو میشناسه! میگه اون خطرناکه اِله بِله"
شبیه این جمله را قبلا از استاد احمدوند شنیده بودم.. همین رفتار مرد هاست که خون مرا به جوش می اورد انگار ما خانم ها ترسو و ضعیفیم انگار نیاز داریم کسی مراقبمان باشد! نه این خبرها نیست من که از کسی نمی ترسم من قوی و مستقلم و نیاز به هیچ مرد یا موجود هیکلی تر از خودم ندارم!
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از گسترده معراج✔
💖کی باورش میشه این رنگی رنگی و گل گلی ها چادر های نخی هستن؟👀
این حجم تنوع اونم از چادر هایی که نخین و لیز نیستن فوق العاده ست😍
بیا و چادر های خوشگل بخر 👇
⚜️مزون حجاب ثیاب⚜️
https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
هدایت شده از تبلیغات موقت صبور باشید❤️
بورسانواع چادر مشکی و مجلسی
🦋ایرانی و خارجی
🦋حجاب نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_335 باز هم به قول محمد، با بچه بازی هایم، او را
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_336
وقتی وارد یک کوچه خلوت شدیم، با تشر گفتم :
آقا مهدی واسه چی بلند شدید اومدید اینجا؟
فکر آبروی من نیستید؟
_ مگه چی کار کردم مهناز خانم؟
شما ماشالله یه خانم بالغ و کامل هستید
یعنی می خواید بگید براتون حرف در میارن ؟
_ بله در میارن
_ به نظرتون زمونه عوض نشده؟
_ نخیر تو این محله ها نشده.
شما چند سال خارج بودید به اونما عادت کردید، عقاید مردم اینجا از نظرتون عجیب میاد
برای اینکه به قول خودش آرامم کند خندید و گفت :
باشه آروم باشید. من عذر می خوام. دیگه نمیام اینجا.
می خواستم بگویم کلا دیگر سمت من نیا. اما جلوی خودم را گرفتم.
_ فکراتون رو کردید؟
_ فکر چی؟
_ در مورد.... ازدواج و این چیزا
_ من که همون روز جوابتون رو دادم
_ ولی قرار شد فکر کنید
_ من یادم نمیاد همچین قراری با شما گذاشته باشم.
آقا مهدی من جوابم رو بهتون دادم.
لطفا نه خودتون رو خسته کنید نه من رو.
_ خب مشکلتون با من چیه؟ عیب و ایرادی دارم؟
مشکلی دارم؟ چرا نمی خواید دربارم فکر کنید.
بدجور پیله شده بود.
نمی دانستم باید دیگر چه بگویم که دست از سرم بردارد.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃