eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این كه زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می كرد. با این كه از من ریز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسی كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی كه ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریكی شدیم كه كنارش اتاقی بود كه ما را به آن راهنمایی كردند. زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می كرد، یكی كوچكی بیش از اندازه و یكی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل كرد و بوسید كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ترك مارو كرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از كسی نگیره. محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده كه نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم. جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور می یاد كوه، حال شمارو می پرسه. محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته. با این كه از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی كه در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم كه محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه. موقع شام كه دیدم محمد هم با امیر برای كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من كه تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می كردم رفتارم عادی باشد. 🍂رمان بهشت رمان آنلاین🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_56 هرکس جایی گیر اورده ب
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 'چکاوک' سعی کردم اهنگ شاد گوش بدم اما اصلا با حال و احوالم سازگار نبود شاید باید سرم رو به شیشه سرد ماشین تکیه بدم و تا جنوب فقط بخوابم. یه جایی خوندم ادم ها وقتی می خوابن دیگه فکرخیال نمیکنن دیگه هیچ چیزی براشون مهم نیست. خواب یه ارامش مطلق ... ولی واسه من فرق داره من توی خوابم حالم خوب نیست وخبری از ارامش نیست. احتمالا این اون زندگی نبود که من انتظارشو داشتم. مدام صحنه امروز صبح میاد جلوی چشمم... واقعا اون من بودم که بهش سیلی زدم ؟! من به یه ادم ازخودراضی و بی تربیت سیلی زدم! اولش دلم براش سوخت ولی حقش بود اون به محبوبه توهین کرد! بگذریم از اینکه منو تهدید کرد که تلافی این سیلی رو دوبرابر جبران می کنه ولی مهم نیست هیچ غلطی نمی تونه بکنه. قیافه اعضای گروه دیدنی بود همه ساکت شده بودن...خوب شد حساب کار دستشون میاد میفهمن من ادم جدی هستم ! تقریبا نصف بیشتر راه را امده بودیم و قرار بود به چندتا شهر سر بزنیم اولین مقصد خرمشهر بود. رو کردم به محبوبه که کنار من نشسته بود و سرش توی گوشی بود "محبوب... حوصلم سر رفت... چیکار میکنی ؟" "هیچ با محمدعلی حرف میزنم" "خداروشکر یکی ام ندارم باهاش چرتو پرت بگم.. نمیدونی کی میرسیم ؟" "نه والا فکرکنم یکی دو ساعت دیگه ... میدونی چیشده این رفیق محمدعلی که تو تیم ماست. میشناسیش دیگه؟" "اره اره مهدی قوچانی ... فامیلیش خیلی خوبه! قوچی قوچی جون" "هیس اع میشنوه ها ... ماجرای چَک خوردن مظفری از تو و اینکه مظفری به من بدو بیراه گفته رو برای محمدعلی تعریف کرده حالا هی سوال میپرسه و میگه مراقب باشید و اینا ... انگار مظفریو میشناسه! میگه اون خطرناکه اِله بِله" شبیه این جمله را قبلا از استاد احمدوند شنیده بودم.. همین رفتار مرد هاست که خون مرا به جوش می اورد انگار ما خانم ها ترسو و ضعیفیم انگار نیاز داریم کسی مراقبمان باشد! نه این خبرها نیست من که از کسی نمی ترسم من قوی و مستقلم و نیاز به هیچ مرد یا موجود هیکلی تر از خودم ندارم! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
از ترس یه قدم عقب برداشتم که دوباره صداش سوهان روحم شد. آب گلومو پایین فرستادم و زل زدم توی چشماش . و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: -نمیدونم دست از قدم برداشتن به سمتم برداشت و به سمت مخالفم چرخید. دستی توی موهای بلندش کرد و زیر لب لعنتی گفت. بدون حرف دیگه ایی به سمت در رفت از اتاق خارج شد. نفس حبس شدمو بیرون دادم. قلبم تند تند می کوبید و به اصطلاح توی حلقم بود! دستامو روی صورتم گذاشتم مطمئن بودم سرخ سرخ شده بودم. زیر لب گفتم: -لعنتی.. آدمت می کنم هنوز نمی دونی همین ونوس سرکش چه خوابی برات دیده. رفتم سمت مبلی که کنار اتاق بود کیفمو برداشتم و بعد از درست کردم وضعم از اتاق بیرون رفتم. محمد حسین روی صندلی نشسته بود و روبه روش هم سامیار ایستاده بود. محمد حسین با دیدنم سگرمه هاش باز شد و از جاش بلند شد؛ لبخند مهربونی بهم زد و اومد سمتم. با ملایمت گفت : _خوبی ونوس؟! لبخندی زورکی زدم و آروم گفتم: -آره خوبم؛ میشه بریم؟...سریعتر همون جور آروم و بی توجه به تنش و استرسی که من داشتم گفت: -حرفایی که اون دکتر امیری میزنه درسته؟؟ اونقدری حالم بد بود که نمی دونستم چی بگم. لبام خشک شده بود اما یه حس انزجار داشتم که زبون روی لب هام بکشم. سرمو انداختم زیر و الکی گفتم: -آره درسته.. ببین من واقعا نمی.... نذاشت حرفم تموم کنم و گفت: -نمیخواد توضیح بدی من موافقم هر جور تو بخوای! آها. پس بهش در مورد روش درمان و این چرت و پرتا توضیح داده بود. به درک! بدون حرف دیگه ایی دستمو گرفت و به سمت در مطب رفتیم که با صدای سامیار سر جام ایستادم: _سه روز دیگه راس ساعت 5:30 عصر نوبتته؛ منتظرتم. مکثی کردم که محمد سریع گفت: -باشه دستمو گرفت و از مطب خارج شدیم. تمام بدنم می لرزید و یخ زده بود. محمد حسین دستم رو فشاری داد و گفت: -یخ کردی... دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم: -حالم بده.. فکر کنم فشارم افتاده. و با پایان حرفم نامحسوس دستم رو روی لبم کشیدم. ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 دلم هیچ‌کس و هیچ‌چیز رو نمی‌خواست! در یه آن از همه چیز متنفر شده بودم و حالم دست خودم نبود. شکسته بودم... شکسته بودم و نمی‌دونستم قراره شدیدتر بشکنم! تیام دوباره زنگ زد؛ اما بازم جواب ندادم. بار سوم که صدای زنگِ موبایلم بلند شد، با حرص تماس و وصل کردم و گفتم: - بله؟! صدای بم‌اش توی گوشم پیچید: - آرون خوبی؟ نمی‌دونم چرا؛ ولی هق‌هق‌ام بلند شد و من تهدیدوار لب زدم: - تیام! به خدا قسم! ببین دارم قسم می‌خورم... اگر ولم نکنید، چه تو، چه هلیا، چه مامان و بابام... به خدا قسم یه بلایی سر خودم میارم! به منم زنگ نزن. نگرانِ همون دختری شو که اون روز باهم بودید. بعد تلفن و قطع کردم. هرچی حرص داشتم سرِ تیام خالی کردم... حالَم چندان خوش نبود. پیامی که از طرف تیام برام ارسال شده بود رو دیدم: - آرون فقط کافیه غلطِ اضافی بکنی؛ ببین خون راه می‌ندازم یا نه! زود بیا دم پنجره! بی‌توجه به پیامش، سیم‌کارتم‌ و در آوردم و بعد بلند شدم و رفتم جلوی پنجره. لبخند تلخی زدم و جلو چشماش سیم‌کارت و شکستم و پرت کردم جلوی پاش! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄