🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_328 _ راستش رو بخواید.... گیج شده بودم. باحرفی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_329
_ خب بگذره.
اصلا خانوادتون در جریان هستن که همچین پیشنهادی به من دادید؟
_ من که دیگه جوون هجده ساله نیستم که اول ازشون اجازه بگیرم.
شما بله رو به من بدید، من یا اونا هم صحبت می کنم.
سرم را پایین انداختم و گفتم :
نه آقا مهدی.
لطفا زودتر تشریف ببرید تا مادرم نیومده.
_ چرا؟ دعواتون می کنن؟ می خواید من باهاشون صحبت کنم؟
با دهانی نیمه باز نگاهش کردم.
- نخیر ممنون. بفرمایید لطفا!
اگه حرفی بود باید وقتی اونجا بودم جلوی خانوادتون می زدید.
هرچند از نظر من همونم درست نبود.
- چرا اینقدر دارید سخت می گیرید؟ من که قصد بدی ندارم.
شما که مجرد هستید، منم دارم جدا می شم.
- ولی هنوز جدا نشدید.
- خب می شم.
دیگر داشت عصبی ام می کرد.
من نمی توانستم هیچ کس را جای محمد ببینم.
چه رسد به برادر خودش!
همینم مانده بود.
- آقا مهدی لطفا تشریف ببرید.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#انتقام
#پارت_329
این روزا شدیدا حوصلم سر می رفت.
از اونجاییم که دلم نمی خواست با کسی توی زندان معاشرت داشته باشم، در طول روز بیشتر از دو سه کلمه حرف نمی زدم.
زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم:
_از کجا فهمیدی زندانم؟
از اینه خودم رو توی بند زندان می دیدم، یه جورایی حس افسردگی پیدا کرده بودم.
بابا اومد و روی صندلی نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_سام بهم گفت.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
_پدرت اینقدر برات نامحرمه که میری حرفاتو پیش دوستات میزنی؟
مطمئن بودم اینو میگه.
همه ی پدر مادر همین بودن.
لبخندی زدم. اما جدی گفتم:
_بابا... من بچه نیستم. اگر الان اینجام یعنی بهترین تصمیم رو گرفتم. یعنی اینجوری روحم راحت تره. متوجهی؟ اصلا دلم نمی خواد بخاطر تصمیمی که گرفتم بازخواست بشم.
نگاهی خیره بهم انداخت.
با شنیدن صدای بلندگو که میگفت وقت ملاقات تموم شده، از جام بلند شدم.
بابا هم به تبعیت از من بلند شد.
دستم رو به طرفش گرفتم که باهاش دست بدم، اما اون منو به آغوشش کشید و چندین ضربه پشت کمرم زد و گفت:
_درست میشه پسرم.
دست هام رو دورش حلقه کردم و حرفی نزدم.
امیدم فقط یک درصد بود.
نه امید برای زنده موندن، بلکه برای داشتن ونوس.
خودم رو عقب کشیدم.
نگاهی به بابا انداختم و گفتم:
_لطفا بگو سام بیاد پیشم. باید باهاش حرف بزنم.
باشه ای گفت.
شاید می تونستم از طریق سام، با ونوس ارتباط برقرار کنم.
نه برای راضی کردنش، بلکه برای شنیدن صداش!!