eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_327 با نگرانی نگاهی به دو طرف انداخت و گفت : میش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ راستش رو بخواید.... گیج شده بودم. باحرفی که زد، گیج تر نیز شدم. _ راستش می خواستم بگم، اگه شرایطش رو دارید و امکانش هست، ینده رو به غلامی قبول کنید! گوش هایم سوت کشید. یک لحظه احساس کردم خوابم. چه داشت می گفت؟ حتی یک درصد هم فکر نمی کردم روزی از مهدی، برادر عشقم این حرف را بشنوم. یعنی چه؟! عکس العمل خانواده خودم و خودش چه بود؟ مردم چه می گفتند؟ اصلا محمد چه واکنشی نشان می داد؟ دستش را جلوی صورتم تکان داد. - مهناز خانم، هستید؟ به خودم آمدم. سری تکان دادم و سعی کردم به خود مسلط باشم. - آقا مهدی متوجه هستید چی میگید؟ - بله. کاملا. کار اشتباهی کردم؟! - بله، خیلی هم. من یه زمان قرار بود به برادر شما ازدواج کنم. اونوقت چطور توقع دارید بیام تو همون خانواده؟! - آخه ربطی نداره مهناز خانم. شما هشت سال پیش یه قرار هایی با هم داشتید که بهم خورد. دیگه الان شما و محمد صنمی با هم ندارید. یکی دو سال هم که نیست. هشت ساله! هشت سال داره می گذره از اون زمان. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_49 صحنه درداوری بود مخصو
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 پشت میز نشسته بودن و محبوبه باقالی پلو با گوشت سفارش داده بود . محمدعلی هم کباب "محبوبه.. میگم به حرفایی که چکاوک خانم تو ماشین زد فکر کردی ؟ بنظرت درست نمی گفت؟ دیگه باید دست به کار شیم بنظرم " قاشقی که پر کرده بود از دستش توی بشقاب افتاد. شانس اورد لقمه توی دهانش نبود وگرنه بدجور به سرفه می افتاد... صورتش مثل گوجه فرنگی قرمز شد و از پارچ اب یک لیوان برای خودش پر کرد و سر کشید و فقط به غذایش خیره شد. محمدعلی نگاهش کرد و گفت "محبوبه چیشد خوبی ؟؟ میدونم به ظاهر الان امادگیشو نداریم ولی اگه خودمون بخوایم میشه دیگه " "محمدعلی ... چی داری میگی ... توچرا اینجوری شدی! اصلا متوجه ای ... این غیرممکنه" "یعنی..یعنی چی ؟؟؟! چرا غیر ممکنه مگه چیشده! ببین خانواده من کاملا راضی ان و مطمئنم خانواده توام خیلی خیلی خوشحال میشن اگه بفهمن ما بلاخره خودمونو جمع کردیم " "واییی محمدعلی چرا چرت و پرت میگی چجوری خانواده من راضی ان !اصلا تو به من فکر نکردی؟؟بسه دیگه الان ما اومدیم اینجا راجع به بچه حرف بزنیم یا جنوب ؟؟حالا اون چکاوک یه چیزی به شوخی گفت" محمدعلی چندبار به محبوبه نگاه کرد و پلک زد بعد همان لیوانی که محبوبه پر اب کرده بود برداشت و چند قلپ خورد. "من فکر کنم اشتباه شنیدم . تو گفتی بچه ؟" "چی!؟.. خب... اره مگه تو ... مگه توام نگفتی بچه... من.." محبوبه تازه فهمید سوتی بدی داده و همه را از چشم چکاوک می دید. می خواست اب بشود و خنده محمدعلی هم او را بیشتر معذب می کرد. "منم بچه میخواما ولی نه الان.. اول بریم سر خونه زندگیمون بعد انشالله یه دختر خوشگل به دنیا میاری" محبوبه با غذایش بازی می کرد و چیزی نمی گفت "محبوبه میگم ولی اگه تو بخوای اشکالی نداره ها من خیلی راضی ام قبل عروسی باباشم..." دیگر طاقت نیاورد و از زیر میز با نوک کفشش لگد ارومی به پای محمدعلی زد "محمـــدعلـــی!! اه اشتهام کور شد پاشو بریم خونه کلی کار دارم مثلا فردا داریم راه می افتیم... اع راستی تو با ون شرکت ما میای یا با ماشین خودتون ؟؟" "من احتمالا با بچه های خودمون میام یعنی اون بالادستیا اینجوری دستور دادن حالا ببینم چی میشه" "عیب نداره اگرم نشد کنارهم باشیم اونجا میبینمت... منم با چکاوک وقت میگذرونم حسابشم می رسم وایسا..." ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
•°•🌼بزرگ ترین شکوه و سربلندی ما نه در هرگز سقوط نکردن، بلکه در برخاستن پس از هر شکست است.🧗🏻‍♀🎖 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_328 _ راستش رو بخواید.... گیج شده بودم. باحرفی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ خب بگذره. اصلا خانوادتون در جریان هستن که همچین پیشنهادی به من دادید؟ _ من که دیگه جوون هجده ساله نیستم که اول ازشون اجازه بگیرم. شما بله رو به من بدید، من یا اونا هم صحبت می کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم : نه آقا مهدی. لطفا زودتر تشریف ببرید تا مادرم نیومده. _ چرا؟ دعواتون می کنن؟ می خواید من باهاشون صحبت کنم؟ با دهانی نیمه باز نگاهش کردم. - نخیر ممنون. بفرمایید لطفا! اگه حرفی بود باید وقتی اونجا بودم جلوی خانوادتون می زدید. هرچند از نظر من همونم درست نبود. - چرا اینقدر دارید سخت می گیرید؟ من که قصد بدی ندارم. شما که مجرد هستید، منم دارم جدا می شم. - ولی هنوز جدا نشدید. - خب می شم. دیگر داشت عصبی ام می کرد. من نمی توانستم هیچ کس را جای محمد ببینم. چه رسد به برادر خودش! همینم مانده بود. - آقا مهدی لطفا تشریف ببرید. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_50 پشت میز نشسته بودن و
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 بعد از نهار و کلی معاشرت با معصومه خانم بلاخره چکاوک راضی شد به سمت اتاقش برود و خود را برای مسافرتشان اماده کند. کلی وسایل می خواست باخودش ببرد اما حوصله چمدان بستن نداشت. چند دقیقه نشست روی تخت که چشمش به مانتوی سفید جلوبازی که چند روز پیش پوشیده بود افتاد و رفت سمتش. مانتو را برداشت به سمت سبد لباس کثیف ها که توی حمام بود رفت اما متوجه لکه خشک روی استین مانتو شد... "معصومه جون یک دقیقه میای! " "جانم عزیزم بگو " معصومه خانم هم حسابی سرش شلوغ بود او داشت وسایلش را جمع می کرد تا به رفتن بچه ها به خانه و زندگی اش برسد. چکاوک لکه روی مانتو را به او نشان داد و گفت "اینو ببین... لکه چیه ؟ خون؟ یا شکلاتی چیزی" استین مانتو را به صورتش نزدیک کرد و با دقت تماشایش کرد بعد هم کمی بویید و گفت "هرچیه چند روزه که مونده رو لباس... عیب نداره مادر بزار بیرون من با دست اون لکه رو میشورم که اگه خون بود تو لباس شویی بقیه لباسارو نجس نکنه" "نه نه اصلا امکان نداره خودم میشورم دست شماهم درد نکنه.. فعلا برم چمدونمو ببندم.. محبوبه معلوم نیست کی میاد خونه ؟" "نه والا رفتش با خودشه برگشتنش با خدا .. بعدا یه زنگ بهش می زنم باید بیاد وسایلشو جمع کنه " چکاوک سری تکان داد و برگشت توی اتاق.. مانتو را روی تخت پهن کرد و به استینش خیره ماند. یادش نبود چه زمانی و چطور این لکه ایجاد شده اما مطمئن بود قبل از رفتن به شرکت کاملا تمیز و سالم بود لکه ی خشک شده تقریبا روی قسمت بازو قرار داشت و امکان نداشت چیزی رویش ریخته باشد برای همین چکاوک استین پیراهنی که تنش بود را بالا زد و به بازوی دستش نگاه کرد. زخم روی دستش ... همان زخم کوچکی که بر اثر شکستن شیشه اتاق ایجاد شده بود حالا عمیق تر به نظر می رسید و سه تا بخیه خورده بود! چکاوک به این فکر میکرد که چرا تاحالا متوجه بخیه ها نشده ! او اصلا دکتر نرفته بود ... چه اتفاقی برایش افتاده! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
•°•🌼سعی‌ کن آنقدر کامل باشی‌ که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد!🕊♥️ ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_329 _ خب بگذره. اصلا خانوادتون در جریان هستن که
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 با عجز نگاهش کردم و گفتم : آقا مهدی تو رو خدا برید تا ابرو ریزی درست نشده. با غم نگاهش را به صورتم دوخت. کمی نگاهم کرد بعد سر به زیر انداخت و گفت : باشه ببخشید. خدا نگهدار. و بدون آنکه منتظر بماند رفت. وقتی در را بست، همانجا به دیوار تکیه دادم، سر خوردم و روی زمین نشستم. هنوز نتوانسته بودم حضور مهدی در خانه مان و حرف هایش را درک کنم. آخر من را چه به او؟! هنوز جدا هم نشده بود، آمده بود به من درخواست ازدواج می داد. من چطور می توانستم با برادر عزیز ترین کسم زیر یک سقف می رفتم؟ صدای مادرم را که از داخل شنیدم، از جای پریدم. - مهناز؟ چرا اونجا نشستی؟ با کی حرف می زدی؟ فوری از جایم برخاستم. سعی کردم عادی رفتار کنم. - سلام مامان. هیچی همسایه بود. برو تو الان میام. - چرا اینقدر دیر اومدی؟ - ببخشید، توی مهد کودک کارم طول کشید. دستم را پشتش گذاشتم و به سمت داخل هدایتش کردم. کنار مادرم بودم اما ذهنم مدام درگیر بود. درگیر محمد، حرف های مهدی، آینده نامعلوم پیش رویم. دلی که دیگر چیزی از آن نمانده بود! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_330 با عجز نگاهش کردم و گفتم : آقا مهدی تو رو خ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 *** یک هفته از آن ماجرا گذشت. دیگر نه خبری از محمد شد، نه برادرش مهدی. اتفاقا بهتر! کمی فرصت کردم با خود کنار بیایم. باید هرطور شده، به زندگی بدون محمد عادت می کردم. قطعا او قصد ازدواج داشت. این را از زبان خودش هم شنیدم. پس دیگر فکر کردن به او و رویا پردازی های عاشقانه درست نبود. باید هرطور شده فکرش را از سرم بیرون می کردم، و تلاش می کردم تنهایی زندگی ام را سر و سامان دهم. ولی احساس پوچی و بی هدفی که گریبانم را گرفته بود، مرا از آنها باز می داشت. و اجازه نمی داد بتوانم زندگی ام را آنطور که درست است، پیش ببرم. حتی دیگر مهدکودک هم به زور می رفتم. بچهایی که یک زمان برای دیدنشان بال بال می زدم، دیگر حتی روی دیدنشان را نداشتم. کم کم داشتم به جایی می رسیدم، که به سرم زده بود به روانشناس مراجعه کنم. یک روز که داشتم از مهدکودک یه خانه بازمی گشتم، محمد را دیدم. داخل ماشین داشت می رفت. اولش خیال کردم از آنجا عبور می کند و کاری با من ندارد. اما وقتی دنده عقب گرفت و برایم بوق زد، خیالاتم به باد رفت باز هم دلم آشوب شد دوست نداشتم دوباره با او هم صحبت شوم. چون باعث می شد هوایی شوم و باز هم تمام تلاش هایم به باد رود. خواستم بی تفاوت عبور کنم و بروم، اما وقتی برای بار دوم بوق زد، مجبور شدم بایستم. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
میانِ تمام پرسه زدن‌های عالم چه صفایی دارد ؛ در حوالی تو در هوای تو در آغوش تو ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_51 بعد از نهار و کلی معا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 دوباره برگشت به پذیرایی و بازویش را به معصومه خانم نشان داد. "چکاوک تو اصلا دکتر نرفتی اون شب. یادته زخمت خیلی کوچیک بود درحد خراش بود" "یعنی ... یعنی ... معصومه جون ... " "اره یعنی این زخم بعدا اینجوری شده و رفتی بخیه زدی راستش من باورم نمی شد تو فراموشی یک روزه گرفته باشی... فکر می کردم نمیخوای به ما بگی.. ولی حالا که دارم این حالتو میبینم نظرم عوض شد... میای بریم دکتر؟" دوباره به زخم بخیه خورده نگاه کرد و سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد اما بیهوده بود. استینش را پایین کشید و گفت "نه نمیخوام الان که خوبم ... واسه فراموشی و کابوسام میدونم باید کجا برم !" رفت سمت کمد و کوله اش را بیرون کشید. دنبال کارت ویزیتی بود که دکتر بیمارستان به او داده بود. همه خرت و پرت های توی کیف را خالی کرد اما خبری از کارت نبود. داشت فکر می کرد که کارت را کجا گذاشته... مطمئن بود اخرین بار باهمین کیف بیمارستان بوده اما بقیه کیف هایش راهم زیر و رو کرد. "سلام سلام خاله بزغاله! چکاوکه پرروی ما چطوره" "اع محبوب کی اومدید اصلا نفهمیدم. داماد معرکه ام اومده تو ؟" محبوبه مانتو و روسری اش را اویزان کرد و درحالی که جوراب هایش را درمی اورد گفت "نه رفت اماده شه واسه فردا... دنبال چی میگردی باز کیفارو ریختی بیرون... نگو که قراره ده تا کیف بیاری جنوب!" "نه بابا دیگه در این حد عقل دارم . میگم اون کارتی که دکتر تو بیمارستان بهم داد ادرس یه روانشناس بود تو جنوب .. اونو ندیدی ؟" رد کش جوراب که روی پایش مانده بود را خاراند و گفت "چرا چرا دست منه اتفاقا ...بیارمش ؟ میخوای بری پیشش؟" "کی برداشتی اونو بدو برو بیار دوساعته دنبالشم اره میخوام برم پیشش ما که این همه راهو میریم. راستی محبوبه ما کجای جنوب میریم ؟" "میریم تو دماغش!" چکاوک خندید و کیف هارا چباند توی کمد.چمدانش را باز کرد و چند دست تی شرت و پیراهن های ساده گذاشت داخلش . مانتوی های دکمه دار سورمه ای و مشکی و ابی با مقنعه های هم رنگش را برداشت برای سرصحنه... معلوم نبود چند روز انجا می مانند برای همین کلافه شده بود و نمی دانست چقدر وسیله بردارد ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا