eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_49 - اون روز که تو و زری توی حیاط
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است . یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت: - اكه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بكنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می كنم. زری چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خرید را بكشد ولی من با غروری خاص احساس كردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یك زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید كه برای خرید همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسید : مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها كه نیستم با شما می رم تازه كارم واجبه. حتی برای یك لحظه هم فكر نكردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این كه دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مریم رفتم و چون اكرم خانم خرید های دیگری هم داشت كارهایش طول كشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم برای این كه تا دم خانه همراهی كرده بود تشكر می كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل این كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد. چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم كه حتی سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعی می كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را می داد كه مرتب عذر خواهی می كرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اكرم خانم و مریم با عجله خداحافظی كردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مظطرب از ما جدا شدند و رفتند. من كه از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تكلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می كردم كه محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود كه پشت در حیاط ما زری را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط كسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان كجا بودی؟ فكر نمی كنی بقیه نگران می شن؟ من كه باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فكر می كردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دیر شد. من كه به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون این كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده. 🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_49 صحنه درداوری بود مخصو
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 پشت میز نشسته بودن و محبوبه باقالی پلو با گوشت سفارش داده بود . محمدعلی هم کباب "محبوبه.. میگم به حرفایی که چکاوک خانم تو ماشین زد فکر کردی ؟ بنظرت درست نمی گفت؟ دیگه باید دست به کار شیم بنظرم " قاشقی که پر کرده بود از دستش توی بشقاب افتاد. شانس اورد لقمه توی دهانش نبود وگرنه بدجور به سرفه می افتاد... صورتش مثل گوجه فرنگی قرمز شد و از پارچ اب یک لیوان برای خودش پر کرد و سر کشید و فقط به غذایش خیره شد. محمدعلی نگاهش کرد و گفت "محبوبه چیشد خوبی ؟؟ میدونم به ظاهر الان امادگیشو نداریم ولی اگه خودمون بخوایم میشه دیگه " "محمدعلی ... چی داری میگی ... توچرا اینجوری شدی! اصلا متوجه ای ... این غیرممکنه" "یعنی..یعنی چی ؟؟؟! چرا غیر ممکنه مگه چیشده! ببین خانواده من کاملا راضی ان و مطمئنم خانواده توام خیلی خیلی خوشحال میشن اگه بفهمن ما بلاخره خودمونو جمع کردیم " "واییی محمدعلی چرا چرت و پرت میگی چجوری خانواده من راضی ان !اصلا تو به من فکر نکردی؟؟بسه دیگه الان ما اومدیم اینجا راجع به بچه حرف بزنیم یا جنوب ؟؟حالا اون چکاوک یه چیزی به شوخی گفت" محمدعلی چندبار به محبوبه نگاه کرد و پلک زد بعد همان لیوانی که محبوبه پر اب کرده بود برداشت و چند قلپ خورد. "من فکر کنم اشتباه شنیدم . تو گفتی بچه ؟" "چی!؟.. خب... اره مگه تو ... مگه توام نگفتی بچه... من.." محبوبه تازه فهمید سوتی بدی داده و همه را از چشم چکاوک می دید. می خواست اب بشود و خنده محمدعلی هم او را بیشتر معذب می کرد. "منم بچه میخواما ولی نه الان.. اول بریم سر خونه زندگیمون بعد انشالله یه دختر خوشگل به دنیا میاری" محبوبه با غذایش بازی می کرد و چیزی نمی گفت "محبوبه میگم ولی اگه تو بخوای اشکالی نداره ها من خیلی راضی ام قبل عروسی باباشم..." دیگر طاقت نیاورد و از زیر میز با نوک کفشش لگد ارومی به پای محمدعلی زد "محمـــدعلـــی!! اه اشتهام کور شد پاشو بریم خونه کلی کار دارم مثلا فردا داریم راه می افتیم... اع راستی تو با ون شرکت ما میای یا با ماشین خودتون ؟؟" "من احتمالا با بچه های خودمون میام یعنی اون بالادستیا اینجوری دستور دادن حالا ببینم چی میشه" "عیب نداره اگرم نشد کنارهم باشیم اونجا میبینمت... منم با چکاوک وقت میگذرونم حسابشم می رسم وایسا..." ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
بازوهامو گرفت و منو آغوشش کشید بیرون. فاصله ی یک وجبی با چشمای آبیش، داشت اذیتم می کرد. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زورکی زدم: -باور نمیشه اینجایی.. اوه! منو این حرفا بعید بود. باید همون جا می زدم تیکه پارش می کردم پسره ی آشغالو...! صدای دکتر اومد: -هی هی.. فاصله رو رعایت کنید. ما پیرو آرمان های امام راحل هستیم. از حرفش سوء استفاده کردم و قدمی به عقب برداشتم. خودم رو مضطرب نشون دادم و درمونده گفتم: -یه کاری بکن.. شاید بتونی محمد حسین رو راضی کنی. توروخدا. لبخندی به روم زد و سرش رو تکون داد و بعد به طرف دکتر رفت. به همدیگه دست دادن و مشغول پچ پچ شدن. کنجکاو شده بودم ببینم که چی میگن اما جاش نبود. پشت در ایستادم و تکیه امو دادم و خیره شدم بهشون. گاهی سامیار با دست بهم اشاره می کرد و ملتمسانه با دکتر حرف می زد. خیره شدم بودم به حرکت لب هاشون که در باز شد و محکم خورد به کمرم. درد بدی توی کمرم پیچید و پرت شدم روی زمین. ناله ای کردم که صدای معترض دکتر اومد: -هی آقا کی به شما اجازه داده بیاین داخل؟ ببین چیکار کردی با این دختر. همراه با سامیار به طرفم اومدن. کمرم خیلی درد گرفته بود اما قابل تحمل بود؛ با این حال پیاز داغشو زیاد کردم: -وای.... نمی تونم تکون بخورم.. نفسم بالا نمیاد. نیم نگاهی به محمد حسین انداختم که با نگرانی نگاهم می کرد. اه لعنتی! بذار کارمو بکنم چرا به پر و پام می پیچی؟ سامیار و آروم گفت: -کجا درد می کنه؟ جیغ مصنوعی کشیدم و دردمند گفتم: -وای دست نزن.. کمرم.. ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - چته آرون؟ من کاری کردم که ناراحتت کرده. هلیا خنده‌اش گرفته بود. انگار قصدش رسوا کردن تیام بود که گفت: - شما که به کسی این‌طوری توجه نمی‌کردی آقا تیام! تیام که دست‌پاچه شد از این حرفش، دستم و رها کرد و رو به هلیا گفت: - تو دخالت نکن. بعد رو به ادامه داد: - حساب امروز و ازت پس می‌گیرم آرون! خواستم برگردم بپرم بهش که هلیا دستام و گرفت و به زور بردتم. اشکام دوباره جاری شد. من بی‌اندازه عاشقش بودم و دل کندن ازش... یا حتی دیدن اون کنار کس دیگه‌ای برای من تیر خلاص بود... نفسم بالا نمی‌اومد! - آخ هلیا! صبر کن... سریع ایستاد و نگران خیره‌ام شد. - آرون خوبی؟ لب گزیدم و نفس‌نفس زنان گفتم: - آب... آب بده بهم... سریع بطری آبی رو در آورد و بهم داد. روی زمین کنار دیوار سر خوردم. سرم گیج می‌رفت! صدای قدم‌های تیام رو شنیدم... کنار پام زانو زد و گفت: - آرون چته؟ خوبی؟ بریده‌بریده گفتم: - ا... اسپری‌ام... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄