🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_37 بعد همان طور که دستش را روی دست
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_38
من که هنوز سر در نیاورده بودم با تعجب به محمد گفتم: «شما فهمیدین خانم جون چی می گفت؟!» محمد سرش را بلند کرد، صورتش هنوز سرخی شرم داشت، با تحسین و محبت نگاهم کرد. خندید و سرش را به علامت مثبت بودن جوابم تکان داد، و وقتی پرسش را توی نگاهم دید گفت:« تو هم می فهمی خانم مهناز کاشانی» بعد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و همان طور که دستم توی دستش بود با من حرف می زد.
آن شب تا سپیده ی صبح توی اتاق عقد نشستیم و حرف زدیم و من چقدر زود ترسم از محمد ریخت. احساس می کردم این محمد با آن محمد، برادر زری که در فکر من بود چقدر فرق دارد. محمد حرف می زد و من مشتاق گوش می دادم. آن شب به من گفت که مرا از وقتی عقلش رسیده دوست داشته. می گفت: «اوایل، وقتی بچه بودم، فقط دوست داشتم مواظبت باشم، اما نمی دونستم چرا. بعد کم کم که بزرگتر شدم و تو بزرگتر شدی، فهمیدم چرا.» برایم از خاطره هایش می گفت و من ذوق زده و با شور و شوق گوش می دادم. از روزهایی می گفت که اصلاً خودم به یاد نداشتم و چقدر لذت می بردم وقتی احساسش را نسبت به خودم از زبان او می شنیدم.
آن شب محمد بود و صدای گرم و خوش آهنگ و حرف های شیرینش و من مبهوت آن همه عشق بودم که یکباره قلبم را در خود غرق می کرد.
صدای اذان که بلند شد هیچ کدام باورمان نمی شد، من با حیرت در حالی که با عجله از جایم بلند می شدم گفتم: «وای محمد صبح شد.» دیگر راحت می گفتم «محمد». برادر زری از من دور شده بود. محمد شوهرم بود که کنارم بود و چقدر دوستش داشتم. محمد گفت:
- کجا می ری؟
- برم لباسمو عوض کنم، الان همه بیدار می شن.
#پارت_38
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_37 از خواب پریدم ولی چیز
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_38
باورم نمی شد وقتی از خونه بیرون رفتیم صبح بود حتی صبحانه درست حسابی ام نخورده بودیم! ساعت چند بود برگشتیم خونه !؟ مگر چند ساعت است خوابیدم ؟؟
داشتم گوشه لبم را می جویدم.
رفتار های عجیب این مادر و پسر هم روی مخم بود خیلی اروم پچ پچ می کردند و نمی توانستم متوجه حرف هاشان بشوم.
یکی از کیک های توی کابینت با مغز فندق رو همراه کیفم برداشتم و رفتم توی اتاق و دنبال گوشیم بودم تا به محبوبه زنگ بزنم این یکی دیگه غیرقابل باوره که محبوبه ساعت ده و نیم خونه نباشه!
از ته کیفم گوشی رو پیدا کردم صفحه رو که روشن کردم کم مونده بود شاخکام از سرم بزنه بیــرون!!! پنجاه تــااا تماس از دست رفته از شماره های مختلف... چندتاش برای خونه بود و چندتای دیگه از محبوبه دوتا شماره دیگه ناشناس بودن. نزدیک پونزده تا پیام هم از محبوبه!
"چرا جواب نمیدی"
"چکاوک کجایی بیا خونه "
"جواب بده"
"مامانم داره سکته می کنه توروخدا بگو کجایی"
"چکاوکـــ..."
همه پیام هاش همین بود. کجایی و جواب بده و نگرانتم. اخه یعنی چی من که جایی نرفتم ! من با محبوبه بودم ما باهم رفتیم شرکت بعدشم... بعدش.. بعدش اومدیم خونه؟ چرا یادم نیست...
سریع شماره محبوبه رو گرفتم چندبار بوق خورد که متوجه شدم صدای گوشیش از تو پذیرایی میاد. خودش نیست گوشیش هم نبرده ؟! من نمیفهمم
در رو باز کردم و رفتم روبه روی معصومه خانم و کیان
"معصومه خانم محبوبه کجاست چرا گوشیشو نبرده ؟؟ پنجاه تا تماس از دست رفته و کلی پیام ازش دارم ولی نمی فهمم چرا ؟؟! "
گوشی رو گرفتم جلوی صورت درهمش تا متوجه حرفم بشه ولی دست به سینه نشست و گفت
"واقعا نمی دونی چرا ؟؟ با محمدعلی اومدن دنبال شما ولی گوشی نبرده واسه شوهرشم خاموشه معلوم نیست کجاها رو دارن سرک می کشن "
نشستم زمین و گفتم
"دنبال من ؟؟ بخدا ما باهم بودیم ما صبح رفتیم شرکت با محبوبه باهم رفتیم بعدشم که خونه بودیم"
"بلــه دیروز ... دیروز صبح رفتید شرکت ولی شما دیگه برنگشتی خونه اینارو فاکتور نگیر اینارم بگو.. می دونی چقدر ترسیده بودیم اصلا حالیته این چیزا !! حداقل وقتی با من و دخترم زندگی می کنی مراعات کن تو که میدونی من مضطربم هاااا؟؟؟"
اشک توی چشمان معصومه خانم جمع شده بود صورتش داشت قرمز می شد. کیان چیزی نمی گفت فقط با اخم شاهد مکالمه ای بود که منو کاملا گیج کرده بود.
"دی.. دیروز ؟؟ "
"بـــله بـــله دختر جااان دیروززز شما از دیروز صبح مارو جون به لب کردی اون ماس ماسک بی صاحابتم که خاموش بود جواب ندادی ذهنم هزارجا رفتـــت"
کیان اومد جلوتر و گفت
"من اومدم دنبالتون شرکت که وسط راه پیاده شدی حتی نگفتی کجا میری تقریبا بیست بار با محبوبه اون محدوده دنبالت گشتیم... خواهرم خیلی خیلی نگرانتون بود امیدوارم الان دیگه برگردن! "
هردوتاشون ازم طلبکار بودن ولی من امروز صبح با محبوبه رفتم بیرون ... اب دهانم رو قورت دادم.
اگه وسط راه پیاده شدم پس کجا رفتم! شب کجا بودم؟! ولی جرعت پرسیدم هیچ کدوم از این سوالارو نداشتم فقط باید محبوبه برگرده ...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
#انتقام
#پارت_38
در رو باز کردم و زدم بیرون. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود. مجبور بودم چه کارایی انجام بدم تا به هدفم برسم!
چرا هنوزم نگاهش ناپاک بود؟
لعنت به اون شب.
لعنت به سامیار.
درستش میکنم.
دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا بیاد. صدای بسته شدن در مطب اومد و پشت بندش صدای سامیار:
-دیر وقته. می رسونمتون.
دوست نداشتم خونمونو ببینه در نتیجه مخالفت کردم:
_نه ممنون... خودم میرم.
_نه که خیلی حجابت مناسبه؟ پس بزارم تنها ام بری این موقع شب؟
چشم غره ای بهش رفتم و با غیظ گفتم:
_گفتم که نیازی نیست.
اخم هاش رو توی هم کشید و دوباره به طرف مطب برگشت. کلید رو به در انداخت و همزمان گفت:
-الان با برادرتون تماس می گیرم. منتظر باشین اون میاد دنبالتون.
نمی دونستم از اینکه لحنش رسمی شده تعجب کنم یا این حرکت مضحکش!
محمد حسین یا امیرحسین میخواستن از پایین شهر بکوبن بیان اینجا؟
کم کمش یکی دو ساعت طول می کشید. نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
-بسیار خب.
برگشت و سوالی نگاهم کرد. عصبانی گفتم:
-بیاین زودتر بریم.
لبخند پیروزمندانه ای زد و کلید رو از در بیرون کشید. به در آسانسور که باز بود اشاره کرد و گفت:
-برو داخل دیگه.
با حرص به طرفم آسانسور برگشتم که پاشنه ی کفشم کج شد و تقریبا با سر رفتم داخل.
دست قدرتمندی بازومو گرفت و دوباره سر پام کرد. سامیار سریع دستمو ول کرد و گفت:
-کاری که توی ذاتت نیست، به گروه خونیت نمی خوره، هرگز انجام نده.
سوالی نگاهش کردم که به کفشام اشاره کرد.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_38📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
سری تکون داد و بطری رو انداخت بالا که یهو خورد توی پیشونیم.
از شدت درد لب گزیدم که گفت:
- چی شد؟! خوبی؟
با درد گفتم:
- نشونهگیریتون عالیه...
تکخندهای کرد و گفت:
- تو گپ ببینمت خانم!
بعد گوشی رو قطع کرد.
متعجب نگاهی بهش کردم و پنجره رو بستم.
یعنی منظورش چی بود؟
گپ؟ اون که میدونست من مخالف اینطور گروهها هستم...
بیخیال وارد گوشی شدم که دیدم هلیا کلی پیام داده.
- چی شد آرون؟
براش ماجرا رو توضیح دادم که گفت:
- آقا به خدا شما دوتا خیلی به هم میآید! باید به تیامخان بگم زودتر عقدت کنه.
پوکر شده تایپ کردم:
- خیلی... اصلا هم! من از این تیامخانتون بدم میاد!
- بله کلک خانم! حالا میبینیم تهش چی میشه!
بیحوصله نوشتم:
- اوکی هلیا یکم درد دارم... میرم پماد بزنم و بخوابم.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش؛ چون میدونی که به اوشون بگم چه اتفاقی میافته؟
- باشه بابا باشه. خبرچین خانم! شب بهخیر.
ایموجی خنده داد و گفت:
- شب خوش.
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄