🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_39 - صبر کن مهناز. برگشتم. - بگذ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_40
وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته. به نظر می آمد در آرامش کامل و راحت خوابیده. فکر کردم از خستگی خوابش برده. پاورچین نزدیکش شدم تا از کنار دستش کتش را بردارم و بیندازم رویش. با این که تابستان بود، ولی نسیم صبح هوای اتاق را کاملاً خنک کرده بود. همین که خواستم کت را بیندازم رویش، چشم هایش نیمه باز شد. سرش را از پشتی برداشت و خندید. نمی دانم چرا؟ به خاطر گرمی لبخندش بود یا محبت بی نهایت چشم هایش که به من می خندید، تمام وجودم گرم می شد.
- ببخشید بیدارت کردم! فکر کردم خوابی، خواستم سردت نشه.
محمد انگار اصلاً حرفم را نشنیده باشد، صاف نشست و همان طور که خیره نگاه می کرد، گفت:
- چقدر خوشگل تر شدی. حیف صورت به این قشنگی نیست که رویش نقاشی می کنن؟!
- دلت می آد؟! معلومه که اون طوری آدم خوشگل تره.
- نه هیچم این طور نیست. اگه قراره من خوشم بیاد و دوست داشته باشم که من صورتتو این طوری دوست دارم، ولی اگه غیر از اینه که هیچ.
حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند. مستقیم که توی چشم هایم نگاه می کرد قلبم فرو می ریخت. انگار جریان خون توی تنم سریع تر می شد، گُر می گرفتم. دوباره احساس کردم گرمم شده. موهایم را با انگشت هایم زدم پشت گوش هایم و همان طور که کتش توی بغلم بود، گفتم:
- برم برایت جانماز بیارم نمازت رو بخونی.
- نه، یکخورده دیگه پیشم بمون. برای نماز می رم خونه خودمون.
بی اختیار یکدفعه گفتم: «نه».
-نه؟! چرا؟!
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه چیز چقدر فرق کرده بود، یا من فرق کرده بودم؟! انگار چیزی مثل آهنربای قوی مرا به طرفش می کشید. حسی که نمی توان بیانش کرد. درمانده فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:
- مهناز، نه، چی؟
- نرو.
- چرا؟!
- مگه نماز رو همین جا نمی شه خوند؟
باخنده گفت:
- نه، تو که باشی حواسم پرت می شه.
#پارت_40
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_39 اخمی کردم و با غیظ گفتم: -دوست دارم بپوشم. ابروشو بالا داد و متعجب نگاهم کر
#انتقام
#پارت_40
قدمی برداشتم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد. یعنی انقدر سریع اتفاق می افتاد؟
دیگه صدای هق هقم رو رها کرده بودم. مدام صحنه های اون شب شوم توی ذهنم میومد.
قدم هامو به سمت جلو بر میذاشتم. ماشینا بوق هاشونو یکسره می کردن و با کمی انحراف از کنارم رد می شدن. جدا جالب بود!
با شنیدن صدای ترمز ماشینی چشمامو بستمو ناخودآگاه دستامو حایل سرم کردم. منتظر موندم اما هیچ دردی رو احساس نکردم. دستامو برداشتم و به ماشین نگاه کردم.
راننده کسی نبود جز سامیار. خیره شد بود به فرمون و معلوم بود که ترسیده. منتظر موندم به خودش بیاد. اما همچنان توی همون حالت بود و نفس نفس می زد.
به طرف در رفتم. چند تقه به شیشه زدم اما حتی نگاهمم نکرد و همچنان خیره به فرمون بود!
در رو باز کردم. دستمو جلوی صورتش تکون دادم و با اینکه قلب خودم نزدیک بود از دهنم بزنه بیرون گفتم:
-هی.. خوبی؟
جوابی که نداد، مجبور شدم تکونش بدم.
خیلی آروم سرش رو به طرفم چرخوند و با صدایی که لحظه به لحظه بلند تر می شد فریاد کشید:
-تو وسط خیابون چه غلطی می کنی؟
صورتم از صدای بلندش کمی جمع شد. عقب کشیدم و گفتم:
-داشتم.. رد می شدم.
فرمون رو ول کرد و دستاشو آورد بالا. توی عمرم ندیده بودم کسی اینجوری بلرزه. نگاه خیره ی خودش به دستاش بود که انگار روی ویبره بودن!
داشت دلم براش می سوخت که به خودم نهیب زدم. بهتر که داشت حالش بدتر می شد! به درک.
قدمی به عقب برداشتم و خواستم برم که سریع پیاده شد و دستمو گرفت. به طرف ماشین کشیدم و در رو باز کرد. وادارم کرد بشینم. معترض گفتم:
-هوی.. چیکار داری میکنی؟
سوار شد و در رو چنان محکم بست که ماشین تکون شدیدی خورد. عصبانی گفت:
-می برم این دختر چموشو تحویل
خانوادش بدم. کنترل روش نیست که این وقت شب می پره وسط خیابون. که چیکار کنه؟ به خودش آسیب بزنه.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_40📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
چشمام و روی هم فشردم و لب گزیدم که دستوری گفت:
- برگرد ببینم!
شیطونه میگه برم بزنم تو دهنش ها!
آخه به تو چه تیام؟
وای! من چمه اینقدر راحت اسم این و میارم؟
با صدای تیام که گفت:
- با تواَم آرون!
به خودم اومدم و برگشتم که جدی گفت:
- خوبی؟ پمادت و زدی؟
وای! چی میگفتم؟ میگفتم یادم رفته؟
سرم و انداختم پایین و گفتم:
- یادم رفت...
به ثانیه نکشید که صداش عصبی شد.
- یادت رفت؟ یعنی چی که یادت رفت؟
چهرهام ناراحت شد؛ ولی بعد تخس گفتم:
- به تو چه اصلاً؟ دلم میخواست! پرروی فوضول!
هلیا دستش و جلوی دهنش گذاشت و ترسیده نگاهی بهم کرد که با پرروییِ تمام به تیام خیره شده بودم.
چشماش به سرخی میزد.
در حالی که بهم خیره شده بود، رو به هلیا گفت:
- برو کیفش و بگیر. ممکنه سنگین باشه.
هلیا سری تکون داد و به سمتم اومد که گفتم:
- وایسا سر جات! من چنین اجازهای نمیدم! خودم چلاق نیستم آقا تیام!
«آقا تیام» آخرش رو با حرص گفتم که به سمتم اومد و تو یه حرکت بازوهام و توی دستش گرفت.
- هلیا کیفش و بردار.
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄