eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_48 یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و روی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 - اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه. خندیدم و گفتم: - خوب؟! - یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟! - خُب بهم برخورده بود. با تعجب گفت: - من که به تو چیزی نگفته بودم؟! - اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه. از ته دل خندید و گفت: - خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟! رنجیده گفتم: - مگه قراره با من دعوا کنی؟! مثل بچه های تخس گفت: - خوب اگه دختر خوبی باشی که نه.... و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت. 🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_48 بیرون محوطه محمدعلی و
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 صحنه درداوری بود مخصوصا برای محبوبه که تا حالا همچین اتفاقی برایش نیفتاده بود. وقتی جلوی در احسان مظفری ایستادند محمدعلی متوجه اوضاع وخیم انجا شد و اجازه نداد محبوبه از ماشین پیاده شود... محبوبه مدام به او می گفت "تو مقصر نیستی تو فقط خواستی من درامان باشم من اینو میدونم..بعدم که خودت نجاتم دادی !" اما ته دلش هنوز ترس بود. ترس از دزدیده شدن..ترس از ادم های مست .. ترس از دست هایی که او را به زور از ماشین بیرون می کشیدند.. او می ترسید اما خدارا شکر می کرد که الان اینجا بود کنار محمدعلی و چکاوک. "خب بچه ها اگه نمی خواید منو مهمون کنید پس همین کنارا نگه دارید من برم خونه شما هم به کارتون برسید" محبوبه بعداز شنیدن این جمله سریع برگشت عقب و به چکاوک گفت "وای نه هرچی بخوای مهمونت می کنم فقط تو پیاده نشو بشین سرجات خب ؟! این دفعه میری میای دیگه منم یادت میره !" کمی دلخور شد اما می دانست محبوبه چقدر دوستش دارد و نگران اوست "از دلم نمیومد لحظه دیدار و خوش گذرونی دو نفرتون رو خراب کنم واسه همین گفتم بزا پیاده شم وگرنه من از خدامه ... خود دانی... بنظرم پولاتونو جمع کنید زودتر برید سر خونه زندگیتون من میخوام خاله شم" "چکاوککککک ساکت شوووو اععع...محمدعلی برو سمت خونه اینو برسونیم خونه!" بعد با انگشت اشاره برای چکاوکی که درحال خندیدن بود خط و نشان می کشید و می خواست به حسابش برسد. "چیشد می خواستی مهمون کنی منو " محبوبه نمی توانست به محمدعلی نگاه کند اما او لبخند پهنی زده بود و ساکت رانندگی اش را می کرد "کتک و مشت میتونم مهمونت کنم اگه می خوای یک کلمه بگو با عشق تقدیمت کنم..." "اها خوبه پس معلوم شد سرعقل اومدی.. داری پولاتو جمع می کنی ..." محبوبه جوشی شد و گفت "چـــکاوکـــــ بسههه واایییی" او هم خنده کنان گفت باشه و از ماشین که جلو در خانه ایستاده بود پیاده شد و باخودش فکر می کرد اول غذا بخورد یا دوش بگیرد. کلی کار داشت و باید حسابی اماده می شد. "خدافظ مرغان عاشق.. شیطونی نکنیا محبوب" محبوبه با کف دست به پیشانی اش کوبید و به صندلی تکیه داد که یهو محمدعلی از خنده منفجر شد. بلند بلند می خندید... "محبوبه اگه بدونی وقتی حرص میخوری چه شکلی میشی وایی ... یادم باشه منم یکم اذیتت کنم خوردنی میشی!" "واااای خدایا گل بود به سبزه نیز اراسته بود عجبااا" محمدعلی ماشین را روشن کرد و راه افتاد و از ته قلبش حس می کرد چه زندگی شیرینی خواهند داشت... او قرار بود پدر بچه هایشان باشد و محبوبه یک مادر مهربان... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
سنگینی نگاهش رو احساس کردم و بعد صدای قدم هاش اومد. رفت و روی صندلیش نشست. اشاره کرد که بشینم و زیر لب حرفی زد. آروم نشستم روی مبل و توی خودم جمع شدم. تحمل شنیدن این حرفا خیلی برام سخت بود. اما من باید آهن آب دیده می شدم، باید سخت می شدم در برابر هر گوشه و کنایه ای! نگاهم مدام به ساعت بود. اگر سامیار دیر می اومد چی؟ بعد از چهل و پنج دقیقه اگر بازم می موندم محمد حسین صد در صد شک می کرد. دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت. نگاهی به دکتر انداختم که سرش رو کتابش بود و با یه اخم غلیظ داشت مطالعه می کرد. کلافه گفتم: -یه چیزی بگو. حوصلم سر رفت. سرش رو بالا آورد. تا چند ثانیه بدون حرف خیره شد بهم و بعد دوباره سرش رو کرد توی کتابش و گفت: -چی بگم؟ نگاهمو به کتابش دوختم: -نمیدونم. دکترا به بیماراشون چی میگن؟ لبخندی زد و بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: -میگن خدا شفا میده. نگران نباش. با حرص نگاهش کردم. میخواست اذیتم کنه و موفق هم شده بود. از عمد پاهامو روی میزش گذاشتم و لم دادم. دیگه بدنم داشت خشک می شد. نفسش رو با شدت بیرون داد و تکیه داد به صندلیش. کمی چرخ خورد و با لبخند محوی گفت: -محو جسارتت شدم؛ پاهاتو بردار از روی میز. توجهی بهش نکردم و مجله رو از روی میز برداشتم. از جاش بلند شد و به طرفم اومد. با پاش ضربه ی محکمی به پاهام زد که تقریبا پرت شدم. -هوی چیکا... حرفم با باز شدن در نیمه کاره موند. سامیار توی چهار چوب در ایستاده بود. بلافاصله اومد داخل و در رو بست. صدای محمد حسین رو می شنیدم که داره اعتراض میکنه اما مهم نبود. الان باید چیکار می کردم؟ در یک تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم و به طرفش دویدم و همراه با جیغ خفیفی نزدیکش شدم اما ب.غلش نکرده بودم کامل شوکه شده بود. اینو از دستای باز مونده اش متوجه شدم! دستامو محکم دورش حلقه کردم و سرم رو روی قفسه ی سینش فشردم. تمام تنم گر گرفته بود. نفس هام به شماره افتاده بود اما مجبور بودم. دستاش آروم دورم حلقه شد. چونه اشو روی کتفم گذاشت: -کجایی تو دختر؟ ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 با حرص برگشتم سمتش و گفتم: - جناب تیام‌خان! به شما ربطی داره آیا؟ به شما ربطی داره من خوبم یا نه؟ به شما ربطی داره من چمه؟ جمع کن! حالم ازت به‌هم می‌خوره! از آدمی که با بقیه بازی می‌کنه متنفرم! با کشیده شدن دستم توسط هلیا، تازه به خودم اومدم... سرم درد گرفته بود و فقط می‌خواستم ازش دور بشم. تازه متوجه اشک‌هام که در حال ریزش بودند شدم. نه... نباید جلوی اون اشکام جاری می‌شد! خواستم راه بیفتم که دستم اسیر دستش شد. اومد جلو و کنار گوشم پچ زد: - تا وقتی نگفتی چی شده که این‌طوری توهین می‌کنی، اجازه نمی‌دم جایی بری! چشمام و روی هم فشردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. هلیا با استرس گفت: - الان دیرمون شده، بعد خودم توضیح می‌دم. - لازم نیست! برگشتم سمتش و زل زدم تو چشماش. - دستم و ول کن تیام! یهو هر دوشون متعجب بهم خیره شدند. دهنم از شدت بهت باز موند. من... من اسمش و به زبون آوردم! برای اولین بار بهش گفتم تیام؛ اونم بدون پسوند آقایی و چیزی... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄