eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا حرام کن بر دلهای ما اندوه دنیا ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_319 چند لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد و در نهایت ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 سر چرخاندم. با دیدن مهدی، برادر محمد، سر جایم خشکم شد. توقع نداشتم او را آنجا ببینم. لبخندی بر لب داشت و مشغول تماشایم بود. با جمله بعدی اش به خودم اومدم. - خوب هستید ان‌شاءالله؟ از این ورا. - سلام. ممنونم شما خوبید؟ انگار محمد هم تازه او را دیده بود. چون کمی جلو رفت و متعجب گفت : مهدی؟ کی اومدی تو پسر. هم دیگر را مردانه به آغوش کشیدند. مهدی بیخیال من شد و قبل آنکه چیزی بگوید، محترم خانم گفت : سر زده پاشده اومده. محمد دوباره پرسید. - زنت کجاست پس؟ مهدی پوزخندی تحویلش داد و گفت : مفصله داداش. برو یه آبی به دست و روت بزن بیا حرف می زنیم. محمد دیگر کشش نداد. غم را در چهره ی محترم خانم دیدم.اما سعی کرد عادی باشد و مرا به سمت پذیرایی هدایت کرد. رو به روی مهدی روی مبل نشستم. به محض آنکه نشستم، باز شروع به صحبت کرد. - چه خبرا؟ حال و احوال چطوره؟ - خوبه خداروشکر. می گذرونیم. شما چی؟ خانمتون خوبه؟ باز هم تمسخر آمیز خندید و گفت : بله عالی. اصلا بهتر از این نمیشه. متوجه کنایه امیز بودن صحبتش شدم. ولی رویم نشد بیشتر ادامه دهم. که خوشبختانه خودش گفت : داریم از هم جدا می شیم. محمد از داخل آشپزخانه بلند گفت : جان؟!! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_37 از خواب پریدم ولی چیز
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 باورم نمی شد وقتی از خونه بیرون رفتیم صبح بود حتی صبحانه درست حسابی ام نخورده بودیم! ساعت چند بود برگشتیم خونه !؟ مگر چند ساعت است خوابیدم ؟؟ داشتم گوشه لبم را می جویدم. رفتار های عجیب این مادر و پسر هم روی مخم بود خیلی اروم پچ پچ می کردند و نمی توانستم متوجه حرف هاشان بشوم. یکی از کیک های توی کابینت با مغز فندق رو همراه کیفم برداشتم و رفتم توی اتاق و دنبال گوشیم بودم تا به محبوبه زنگ بزنم این یکی دیگه غیرقابل باوره که محبوبه ساعت ده و نیم خونه نباشه! از ته کیفم گوشی رو پیدا کردم صفحه رو که روشن کردم کم مونده بود شاخکام از سرم بزنه بیــرون!!! پنجاه تــااا تماس از دست رفته از شماره های مختلف... چندتاش برای خونه بود و چندتای دیگه از محبوبه دوتا شماره دیگه ناشناس بودن. نزدیک پونزده تا پیام هم از محبوبه! "چرا جواب نمیدی" "چکاوک کجایی بیا خونه " "جواب بده" "مامانم داره سکته می کنه توروخدا بگو کجایی" "چکاوکـــ..." همه پیام هاش همین بود. کجایی و جواب بده و نگرانتم. اخه یعنی چی من که جایی نرفتم ! من با محبوبه بودم ما باهم رفتیم شرکت بعدشم... بعدش.. بعدش اومدیم خونه؟ چرا یادم نیست... سریع شماره محبوبه رو گرفتم چندبار بوق خورد که متوجه شدم صدای گوشیش از تو پذیرایی میاد. خودش نیست گوشیش هم نبرده ؟! من نمیفهمم در رو باز کردم و رفتم روبه روی معصومه خانم و کیان "معصومه خانم محبوبه کجاست چرا گوشیشو نبرده ؟؟ پنجاه تا تماس از دست رفته و کلی پیام ازش دارم ولی نمی فهمم چرا ؟؟! " گوشی رو گرفتم جلوی صورت درهمش تا متوجه حرفم بشه ولی دست به سینه نشست و گفت "واقعا نمی دونی چرا ؟؟ با محمدعلی اومدن دنبال شما ولی گوشی نبرده واسه شوهرشم خاموشه معلوم نیست کجاها رو دارن سرک می کشن " نشستم زمین و گفتم "دنبال من ؟؟ بخدا ما باهم بودیم ما صبح رفتیم شرکت با محبوبه باهم رفتیم بعدشم که خونه بودیم" "بلــه دیروز ... دیروز صبح رفتید شرکت ولی شما دیگه برنگشتی خونه اینارو فاکتور نگیر اینارم بگو.. می دونی چقدر ترسیده بودیم اصلا حالیته این چیزا !! حداقل وقتی با من و دخترم زندگی می کنی مراعات کن تو که میدونی من مضطربم هاااا؟؟؟" اشک توی چشمان معصومه خانم جمع شده بود صورتش داشت قرمز می شد. کیان چیزی نمی گفت فقط با اخم شاهد مکالمه ای بود که منو کاملا گیج کرده بود. "دی.. دیروز ؟؟ " "بـــله بـــله دختر جااان دیروززز شما از دیروز صبح مارو جون به لب کردی اون ماس ماسک بی صاحابتم که خاموش بود جواب ندادی ذهنم هزارجا رفتـــت" کیان اومد جلوتر و گفت "من اومدم دنبالتون شرکت که وسط راه پیاده شدی حتی نگفتی کجا میری تقریبا بیست بار با محبوبه اون محدوده دنبالت گشتیم... خواهرم خیلی خیلی نگرانتون بود امیدوارم الان دیگه برگردن! " هردوتاشون ازم طلبکار بودن ولی من امروز صبح با محبوبه رفتم بیرون ... اب دهانم رو قورت دادم. اگه وسط راه پیاده شدم پس کجا رفتم! شب کجا بودم؟! ولی جرعت پرسیدم هیچ کدوم از این سوالارو نداشتم فقط باید محبوبه برگرده ... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
⁣⁣ هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای با هر قدم که دور شدی استخوان شکست... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_320 سر چرخاندم. با دیدن مهدی، برادر محمد، سر جا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 چه جالب! محمد هم از همه جا بی خبر بود و با هم داشتیم از ماجرای برادرش مطلع می شدیم. محمد فوری از آشپزخانه بیرون آمد. همان اخم جذاب روی صورتش بود. با کنجکاوی به مهدی نگاه کرد و همانطور که به سمت میز می رفت تا دستمال کاغذی بردارد و دست هایش را خشک کند گفت : یعنی چی داریم جدا می شیم؟ مهدی خیلی خونسرد جای پاهایش را که روی هم انداخته بود، عوض کرد و گفت : یعنی داریم جدا میشم. واضح بود که. حاج خانم ما دیگه نمی تونن با ما زندگی کنن. محترم خانم با یک سینی چای و چهره ای غمگین وارد پذیرایی شد. به همه تعارف کرد و سینی را روی میز گذاشت محمد باز گفت : خب چرا؟ چرا اینقدر یهویی؟ - یهویی نیست که داداش. الان چند ساله با هم مشکل داریم. نمی تونیم باهم کنار بیایم. دیگه این آخری علنا گفت ازت خوشم نمیاد نمی تونم باهات زندگی کنم. به زور که نمی تونم نگهش دارم. منم از دعوا و کشمکش های بی سر و ته خسته شدم. محمد پوفی کشید و گفت : الان کجاست؟ - باهام نیومد. - خارجه؟ - آره دیگه. محترم خانم آه کشید و گفت : هزار بار بهش گفتم زنتم بیار من باهاش حرف بزنم. شاید از خر شیطون اومد پایین. ولی آقا مرغش یه پا داره مهدی نگاهی به من انداخت. خندید و گفت :ول کنید بابا. حالا وقت واسه این حرفا زیاده مامان خانم. مهمون داریم مثلا. محترم خانم توجهش به من جلب شد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
. . قلبم را♥→ دانہ دانہ کردهـ امـ✨ ریخٺہ‌امـ| پشٺ پنجره‌ے اتاقٺـ🌬 فردا همہ‌ے گنجشڪهاے آن حوالے عاشقٺ میشوند🌸🍃 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_38 باورم نمی شد وقتی از
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 اگه چند وقت پیش همچین چیزی رو درمورد خودم می شنیدم یا قهقه می زدم و یا می گفتم چه شوخی بی مزه ای! ولی این حرفا هیچ شباهتی به جوک و شوخی ندارن... فراموشی گرفتن منم اصلا بامزه نیست! بعد حرفایی که بینمون زده شد معصومه خانم زد زیر گریه و محکم بغلم کرد ولی کیان بااخم نگاهم می کرد... چند دقیقه بعد هم اومدم توی اتاق چندبار توی اینترنت درمورد این اتفاق سرچ کردم با اینکه می دانستم بی فایده اس. بیشتر سایت ها به چیزهای تخیلی و خرافی اشاره کرده بودن که من اصلا باورشان ندارم ... تنها چیزی که منطقی به نظر می رسید توی چند خط نوشته شده بود. مصرف مواد مخدر,قرص های روان گردان و چیزایی مثل این که اصلا دلم نمی خواد فکرش را بکنم امکان ندارد من همچین غلطی کرده باشم! من همچین ادمی نبودم و نیستم. مطمئنم که چیزی مصرف نکردم اصلا چرا باید اینکار را کرده باشم یا اصلا مواد از کجا اوردم؟! اره بابا من چیزی نخوردم ... ولی توی سرم یه سوال تکرار می شد... چرا هیچ چیز یادم نیست ؟! دوباره گوشی را برداشتم ساعت دقیقا دوازده بود و هنوز از محبوبه و محمدعلی خبری نشده بود. این بار توی سایت فقط کلمه فراموشی را سرچ کردم "وارد شدن ضربه به بخش های حساس قشرمخ" "فشار عصبی" "مصرف الکل" "کاتالیزگر(تجزیه) ذهن" ناخوداگاه وارد اخرین سایت با تیتر کاتالیزگر ذهن شدم یک سری نظریه و تئوری فیزیکی که حوصله خواندنش را نداشتم ولی یکی از جمله ها نظرم را جلب کرد. "پس به این ترتیب جایی که هوشیاری به طور عادی عمل نمی کند. خواب به عنوان کاتالیزگر برای از دست دادن حافظه پیش می رود و بخشی از اتفاقات از ذهن محو خواهند شد اما ضمیرناخوداگاه شما تمام اطلاعات را ذخیره کرده است پس دیدن مکان و یا رخدادهایی که حس می کنید قبلا مشاهده کرده اید این نظریه را تثبیت می کند و ... " با شنیدن صدای زنگ ایفون گوشی را انداختم روی تخت و دویدم سمت پذیرایی باید با محبوبه حرف بزنم. معصومه خانم و کیان جلوی در ورودی ایستاده بودن. کمی جلوتر رفتم که صدای ناله وار محبوبه رو شنیدم "مامــان نــبود .. هیچ جا نــبود پیداش نکردیم ..." معصومه خانم هم گفت "محبوبه جان عزیز دلم محمدعلی پسرم بیاید تو چکاوک اومده الان اینجاست ... خیلی وقته اومده " با این حرف محبوبه بقیه رو از جلوی در کنار زد و پرید داخل من را که دید محکم زد توی سرم و زد زیر گریه اصلا فرصت عکس العمل نشان دادن نداشتم زبانم قفل شده بود که محبوبه بغلم کرد و هق هق می کرد.. "کجاااا بودی کله خراب ... نگفتی من سکته می کنم کله پوووککک ... خداروشکر که سالمی ... خداروشکـــر تو خیلــی نفهمــی چکاوککک" "مح..محبوبه ! اروم باش ... ببین من خوبم چیزیم نیست چرا اینطوری شدی.. گریه نکن دختر منم گریم گرفت اع من که جایی نبودم!" محبوبه از بغلم اومد بیرون و زل زد بهم. چشمای اشکیش زیادی خسته بود. از نگاهش میتوانستم بخوانم که اتفاق مهمی افتاده ... اتفاقی که فقط بین من و اوست ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
بی تو مهتاب کجا ؟ کوچه کجا ؟ شعر کجا؟ بی تو... از باقی این عمر گذشتم ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
از میان تمامی چیزهایی که دیده‌ام تنها تویی که دلم می‌خواهد به دیدنش ادامه دهم، از میان تمامی چیزهایی که لمس کرده‌ام تنها تن توست که دلم می‌خواهد به لمس کردنش ادامه دهم. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
هرچه بیشتر میبینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر می شود.. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_321 چه جالب! محمد هم از همه جا بی خبر بود و با
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 لبخندی به رویم زد و گفت : چه خبر دخترم؟ خیلی خوش اومدی دلم واست یه ذره شده بود. منم به زور لبخند زدم و گفتم : ممنون. خداروشکر. لطف دارید محترم خانم. منم دلم تنگ شده بود. - چه خبر عزیزم؟ خانوادت چطورن؟ - همه خوبن خداروشکر. ممنونم. محمد انگار فهمید معذبم. برای همین گفت : مامان، راستش من از مهناز خانم خواستم بیان اینجا تا بعد از هشت سال خیالتون رو راحت کنن. محترم خانم انگار اولش گیج شد.. از چهره مهدی هم می شد فهمید کنجکاو است ادامه اش رو بشنود محمد منتظر به من نگاه کرد. انگار م نوبت من بود لب به سخن بگشایم. برایم اصلا راحت نبود. یک لحظه احساس کردم لب هایم را به هم دوخته اند. کمی این پا و این پا کردم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.یک کاره می گفتم من و محمد هم دیگر را نمی خواهیم و خدانگهدار شما؟ آن وقت او چه جوابی به من می داد؟ محمد وقتی سکوتم را دید، برای آنکه خیالم را راحت کند گفت : فکر کنم روشون نمیشه. مامان خانم ببینید این بار دارم تو روی خودشون می گم. مهناز خانم دیگه به من علاقه ندارن. همون موقع همه چیز تموم شد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃