هر گاه به هر امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...
ولی اگر کسی بگوید:
“السلام علیک یا فاطمه الزهرا”
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
#سلام_به_مادر_سادات
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
💥💥💥💥💥💥💥💥💥
میخوام یه جایی رو بهتون معرفی کنم که کلی #روسری خوشگل داره🤗
انواع #روسری از ١٠٠تومان 😊
💎روسری های نخی و مجلسی
💎فروش #حضوری🛍️ هم دارن🥰
در محیطی امن ویژه بانوان✅
آدرس :مشهد، کلاهدوز 35، بین تورج 19 و 21
09156611365☎️ خواجه زاده
یه سری به این کانال بزن، عالیه🥰👇
https://eitaa.com/joinchat/4108517949C68c7afe011
خوش آمديد به دنیایی از روسری 😍👆
جمعه صبح ست
به نرگس برسان اين پيغام
سوخت بی عطر تو اين باغ،
كمی زود بيا
سلام بابای خوبم✋🥺
#جمعه_های_دلتنگی
#یافاطمه
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
🩱این کت سارافون رو میبینید؟؟☝️
😳 قیمتش فقط 675 تومان 😳
👗 اگه شیک پوش و خاص پسندید فقط یه نگاه به کانالش بندازید... 🏃♂🔥
🚚🚚 ارسال رایگان 🚚🚚
https://eitaa.com/joinchat/1472529217C0bc6c0fc25
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
15.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺حاج مهدی رسولی: از کمک کردن به اطعام غدیر جا نمانید!
🍛مشارکت فوری جهت طبخ و توزیع اطعام عید غدیر در مناطق محروم
▫️شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556(روی شماره بزنید کپی میشود) ▫️شماره شبا:
IR710600460971015932937001بنام هیئت حضرت رقیه (س)
🌸 رمان بهشت 🌸
🔺حاج مهدی رسولی: از کمک کردن به اطعام غدیر جا نمانید! 🍛مشارکت فوری جهت طبخ و توزیع اطعام عید غدیر د
🔻 درخواست فوری مداح اهل بیت مهدی رسولی برای کمک به اطعام غدیر
🔵 دوستان این مجموعه مورد تایید ما است و میتونید کمک های خودتون رو به شماره کارت بالا واریز کنید و رسید واریزی تون رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Mehdi_Sadeghi_ir
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_498 بلند شدم و با دلهره گفتم : - هیس. اگه کسی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_499
چند قدم که دور شد در را بستم و هوف بلندی از سر آسودگی کشیدم. همان موقع محمد جلویم ایستاد و با لبخند رضایت بخشی به اش نگاه کرد. بو کشید و گفت:
- به به چه بویی هم داره.
بعد نگاهش در نگاه من گره خورد. دلم به تپش افتاد . دستم هم بخاطر سنگینی ظرف اش درد گرفته بود. همان را بهانه کردم و خواستم از کنارش رد شدم که بازویم را گرفت. گر گرفتم. ضربانم چند برابر شد. خودش ظرف را از دستم گرفت و روی زمین گذاشت. باز ام رو به رویم جا خوش و همان جمله تکراری را به زبان آورد.
- یه کلام مهناز. بمونم یا برم، اونم واسه همیشه ؟
بند بند وجودم فریاد میزد بمان پسر. نرو! اما زبان لامصبم در دهان نمیچرخید. عقلم میگفت صبر کن و جواب عجولانه نده اما محمد ول کن نبود.
باز سری تکان داد تا جواب بگیرد.
سر به زیر انداختم و نگاه از چشمان گیرایش گرفتم و دسم را از دستش بیرون کشیدم.
- باید فکر کنم.
- به اندازه کافی تو همین چند دقیقه وقت داشتی فکر کنی.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_57📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
دلم هیچکس و هیچچیز رو نمیخواست!
در یه آن از همه چیز متنفر شده بودم و حالم دست خودم نبود.
شکسته بودم... شکسته بودم و نمیدونستم قراره شدیدتر بشکنم!
تیام دوباره زنگ زد؛ اما بازم جواب ندادم.
بار سوم که صدای زنگِ موبایلم بلند شد، با حرص تماس و وصل کردم و گفتم:
- بله؟!
صدای بماش توی گوشم پیچید:
- آرون خوبی؟
نمیدونم چرا؛ ولی هقهقام بلند شد و من تهدیدوار لب زدم:
- تیام! به خدا قسم! ببین دارم قسم میخورم... اگر ولم نکنید، چه تو، چه هلیا، چه مامان و بابام... به خدا قسم یه بلایی سر خودم میارم! به منم زنگ نزن. نگرانِ همون دختری شو که اون روز باهم بودید.
بعد تلفن و قطع کردم.
هرچی حرص داشتم سرِ تیام خالی کردم...
حالَم چندان خوش نبود.
پیامی که از طرف تیام برام ارسال شده بود رو دیدم:
- آرون فقط کافیه غلطِ اضافی بکنی؛ ببین خون راه میندازم یا نه! زود بیا دم پنجره!
بیتوجه به پیامش، سیمکارتم و در آوردم و بعد بلند شدم و رفتم جلوی پنجره.
لبخند تلخی زدم و جلو چشماش سیمکارت و شکستم و پرت کردم جلوی پاش!
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄