#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
میله ها بنظر قدیمی و پوسیده میومد
میله رو خیلی محکم گرفتم و سعی کردم از جا درش بیارم یا بشکنم اما اگه درش هم میآوردم یا میشکستم نمیتونستم فرار کنم
میله بنظر محکم و مقاوم میومد اگه کنده میشد
پنجره خیلی کوچیک و تنگ بود نمیتونستم رد بشم حتی اگه رد هم میشدم
عمق دریاچه زیر پنجره خیلی زیاد بود و منم شنا بلد نبودم و صددرصد غرق میشدم
زنده توی یه زیرزمین زندانی بودن بهتر از خفه شدن توی دریاچه یه سرزمین عجیبه
ناامید میله هارو ول کردنم و از پنجره دور شدم
شروع کردم به قدم زدن
به اطراف با دقت نگاه کردم
سلول بزرگی بود ممکن بود یه راه فرار باشه
شاید قبلا هم کسی اینجا زندانی بود و یه راهی برای فرار پیدا کرده
پس شاید منم میتونستم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
دوییدم سمتش
با تمام امید رفتم سمتش
دستگیره قدیمیش رو گرفتم و کشیدم
لعنت به این شانس قفل بود
روی زانو هام نشسته بودم
چرا این بلا ها داره سرم میاد؟اینا همش خوابه مگه نه ؟
سرم رو بین دستام گرفتم و داد
+بزارید برم لعنتیا*جیغ
+چرا منو اینجا نگه داشتین ؟چرا نمیزارید گم شم برم خونممم؟*جیغ
گریم گرفته بود
اشکام بی اختیار میریخت
نمیدونم چقدر گذشت که با صدایی به خودم اومدم
_مگه بچه ای گریه میکنی ؟
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible