eitaa logo
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
218 دنبال‌کننده
26 عکس
0 ویدیو
0 فایل
کانال اصلی: @Scary_terrible حمایت کنید بریم بالاتر🤍 تاسیس: 1401/9/7 200•••••✈️••300 #تابع_قوانین_خودمون ناشناسمون https://daigo.ir/secret/7910155175
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز ۳ پارت میزارم😂👍🎀
_این نوع مار حتی اگه بخاد هم نمیتونه نیش بزنه مگر اینکه روش پا گذاشته باشی یا خیلی سر و صدا کنی ساکت شدم و فقط به مار نگاه کردم که داشت میخزید و میرفت مار بلاخره رفت و آروم پاشدم خاک و غبار شلوارم رو تمیز کردم که گفت _باید زودتر به راهمون ادامه بدیم وگرنه به شب میخوریم ممکنه محبور بشیم یه شب رو بیرون بخوابیم +باشه بریم به راهمون ادامه دادیم چندساعت گذشت و ما همینطور داشتیم قدم میزدیم اسمون داشت تاریک میشد و هوا سرد بود داشتم میلرزیدم +چقدر مونده برسیم؟ _کم مونده یکم دیگه ادامه بدیم می‌رسیم به یه پل می‌رسیم بعد پل می‌رسیم به خونه جادوگر +جادوگر ؟ _آره جادوگر اون قراره کمکمون کنه +انگار افتادیم تو یه داستان بچگونه _یجورایی....داستان بچگونه خیالیه و اینجا هم خیالیه +همینطوره داشتیم همینطور راه میرفتیم که... 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
که یه پل رو دیدیم پل چوبی و قدیمی بود و خیلی طولانی بود درحدی که آخرش قابل دیدن نبود احساس خوبی نداشتم +بنظرت اون پل محکمه؟ _آره من خیلی ازش رد شدم +با کس دیگه ای یا تنها ؟ _تنها +پس تاحالا همزمان وزن دونفر رو تحمل نکرده ؟ ساکت شد و فقط بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه گفت _نگران نباش میتونیم ازش رد شیم +باشه شروع کردیم به رد شدن از پل بهش نگاه کردم و گفتم +نمیخای اسمت رو بهم بگی ؟ _لازم نیست بدونی +اما میخام بدونم دارم به کی کمک میکنم _نمیخام اسمم رو بگم +اگه نگی از همینجا هلت میدم _نمیتونی +اینطور فکر میکنی ؟ _فکر نمی‌کنم....مطمئنم دوییدم سمتش ولی فقط میخاستم بترسونمش که 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
که یهو خم شد و من داشتم به سرعت سمت پرتگاه میرفتم جیغ زدم و چشمامو بستم که احساس کردم رو هوام اروم چشمام رو باز کردم از پرتگاه پرت نشده بودم سریع به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم روی شونه پسرعم تازه فهمیدم وقتی رفتم سمتش که هولش بدم خم شده و منو انداخته رو شونش و بلند کرده +هعی یارو منو بزار پایین _فقط دودقیقه صبر کن من نمیخام جونم رو به خطر بندازم +باشه دیگه کاری نمیکنم _ساکت +ولم کننننن مرتیکه بز بزارم پاییننننن بعد چنددقیقه از پل رد شدیم که 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
که منو ول کرد و افتادم رو زمین اروم بلند شدم و داد زدم +مرتیکه وحشی اروم باش *داد _خب حالا لوس بازی درنیار رسیدیم +رسیدیم؟*متعجب برگشتم و به پشتم نگاه کردم که یه کلبه ویلایی قدیمی و چوبی دیدم ظاهر ترسناکی داشت پسره شروع کرد به رفتن سمت کلبه افتادم دنبالش پشت سرش میرفتم رفتیم جلو کلبه در زدیم و یه زن اومد باز کرد و رفتیم داخل زن ظاهر عجیبی داشت پوست سفید موهای سفید لباس سفید اما کلبه هرجا که نگاه میکردی رنگ تیره و تاریک بود نشستیم یه جا که جادوگر گفت جادوگر:تو قراره خون بدی؟ اروم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
+بله جادوگر:خیل خوب ببین من ازت خون میگیرم اما ممکنه یکم که نه...کلی دردت بیاد جادوگر اومد و کنارم نشست و من یکم به اون سمت خم شدم _راهی نیست که بدون درد ازش خون بگیری ؟ جادوگر:دکترا هم نمیتونن با آمپول و روش های خودشون بدون درد خون بگیرن من بتونم؟ +یعنی چی ؟پس الان میخای چجوری از من خون بگیری جادوگر دستم رو گرفت و گفت جادوگر:نگران نباش زیاد اذیت نمیشی فقط به چشمام زل بزن و به حرفام گوش کن +باشه بهش نگاه کردم چشمای عجیبی داشت جادوگر چیزی زمزمه می‌کرد اما هیچی متوجه نمی‌شدم فقط انگار تو چشمای جادوگر غرق شده بودم همینطور داشتم به چشماش نگاه میکردم سوزش بدی رو روی دستم حس کردم به دستم نگاه کردم 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
روی دستم به جای ذخم بود خون از دستم همینجوری داشت میرفت جادوگر شیشه رو گرفت زیر دستم و خون ریخت داخل شیشه بعد از اینکه مقداری از خون رو گرفت یه مواد عجیبی رو اورد و زد به دستم و دستم رو بست پسره برگشت و نگام کرد و گفت _تو برو بیرون یکم بگرد اما زیاد دور نشو +من نمیخام برم میخام همینجا بمونم _بهتره که نمونی....حالا برو بیرون +چرا بهتره برم؟ جادوگر:بهتره بری کلافه نگاهشون کردم از اونجا اومدم بیرون بیرون کلبه رو زمین نشستم یه چوب برداشتم و شروع کردم به کندن زمین یه مدت گذشت حوصله خیلی سررفته بود به آسمون نگاه کردم شب بود و ستاره ها بیرون اومده بودن دستمو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم به آسمون نگاه میکردم هنوز باورم نمیشه داره چه اتفاقی میوفته انگار تو یه خواب مسخره گیر افتادم دلم خیلی برای آرتین تنگ شده با اینکه هیشه اذیتم می‌کرد اما اون داداشمه و الان خیلی دلتنگشم ایکاش الان پیشم بود و دوباره اذیتم می‌کرد همینطور دراز کشیده بودم و به آسمون نگاه میکردم که احساس می‌کردم صدای قدم های کسی داشت نزدیک میشد 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
اروم سرم رو بلند کردم و دیدم که پسرس بلند شدم و جلوش وایسادم +تموم شد؟ _آره تموم شد +چجوری خون رو بهت تزریق کرد؟ _مهم نیست الان مهم اینه چجوری بریم به جنگل +از چه چیزایی بیشتر از همه متنفری ؟ سوالم غیر منتظره بود برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد _چی ؟ +از چه چیزایی بیشتر از همه متنفری ؟ _چه ربطی داشت ؟ +جواب بده سوالم رو با سوال جواب نده _خب خیلی چیزا هستش +چه حیوونی ؟ _خوک +از خوک بدت میاد؟ _بدم نمیاد متنفرم + خب از چه رنگی بدت میاد؟ _رنگ زرد +حالا اسمت چیه ؟ _باز شروع کردی ؟چندبار بهت بگم که ب.. پریدم وسط حرفش و گفتم + اگه نگی خوک زرد صدات میکنم خسته شدم از بس پسره صدات کردم تو خودت خسته نشدی ؟ پسره ساکت شد منم ادامه دادم +دیگه خود دانی اگه اسمت رو نگی منم خوک زرد صدات میکنم الانم من گشنمه بیا بریم داخل هوا هم تاریک شده _باشه رفتم به سمت خونه نزدیک خونه شدیم و در رو باز کردیم که یهو 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
که یهو یه چیزی پرواز کنان از کنار گوشمون رد شد من بلافاصله گوشم رو گرفتم و جیغ زدم بعد چنددقیقه دستم رو برداشتم و به اطراف نگاه کردن که چشمم به جادوگر خورد که اومد سمتم و گفت جادوگر:ببخشید عزیزم اون خیلی شیطونه اون خفاش منه میخاست بره بیرون و تا تو درو باز کردی سریع آومد بیرون...تو خوبی ؟ +آره خوبم جادوگر:خوبه _کی غذا میخوریم ؟ جادوگر:غذا آمادست بیاید بخورید اونشب شام خوردیم و خوابیدیم کلبه جادوگر واقعا عجیب بود داخلش خیلی بزرگ تر از چیزی بود که بنظر می‌رسید صبح ساعت ۷ با سر و صدای زیادی از خواب بلند شدم چشمام رو مالیدم و از جام بلند شدم به اطراف نگاه کردم از پنجره نور می‌تابید و کل اتاق روشن بود ازاتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین +اینجا چخبره انقدر سر و صدا میکنید ؟ وارد سالن شدم که دیدم 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
وارد سالن شدم که دیدم همه جا بهم ریختس و چندتا وسیله دارن تو هوا پرواز میکنن درسته انتظار همچین چیزی رو داشتم اما باز دیدن همچین صحنه ای اونم اول صبح منو ترسوند همینطور که چشمم به سالن بود جادوگر که صدای منو شنیده بود گفت جادوگر :دارم غذا درست میکنم برو دست و صورتت رو بشور بیا +باشه از پله ها اومدم بالا و تو راهرو به خوک زرد رو دیدم +صبح بخیر خوک زرد _منو اینجوری صدا نکن +من از تو لجباز ترم بچرخ تا بچرخیم از کنارش رد شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
#حقیقت_یا_رویا #پارت_بیست_و_نهم وارد سالن شدم که دیدم همه جا بهم ریختس و چندتا وسیله دارن تو هو
اومدم بیرون بعد از اینکه صبحونه خوردیم از جادوگر خداحافظی کردیم و از اونجا رفتیم جادوگر برای راه بهمون تعذیه و چندتا وسیله داد و گفت که بدردمون میخوره با خوک زرد تو جنگل قدم میزدیم بعد یکم پیاده روی داشتیم کم کم به یه جای خیلی عجیب نزدیک می‌شدیم واقعا جای خیلی عجیبی بود حتی فکرشم نمیکردم همچین جایی ممکنه باشه حتی توی داستانا به خوک زرد نگاه کردم که گفت _آرمان +چی ؟ _اسم من آرمانه +چه عجب بلاخره گفتی اسم قشنگی داری آرمان _ممنون آترینا لبخند زد درسته خیلی رو مخمه اما بامزس لبخند قشنگی داره ما باهم تا اینجا اومدیم و الان رسیدیم به آخر خط ما به جنگل رسیدیم و بلاخره باید خودمون رو ثابت کنیم تا اینجا باهم اومدیم و باهم وارد اینجا شدیم ... 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
#حقیقت_یا_رویا #پارت_سی اومدم بیرون بعد از اینکه صبحونه خوردیم از جادوگر خداحافظی کردیم و از او
ما چندساعت داخل جنگل پیاده روی کردیم خیلی خسته شده بودم رو به آرمان گفتم +مگه قرار نبود خودمون رو به جنگل ثابت کنیم خب الان تو جنگلیم دیگه دائم کجا میریم _مگه نمیخواستی داداشت رو نجات بدی ؟ +هنوزم میخام _خب دیگه میریم دنبالش +مگه راهش اینجاست؟ _اینجا یه میانبر هست فقط... +فقط چی ؟ _موضوع اینجاست که راهش یکم خطرناکه +مهم نیست فقط بریم پیش داداشم _امیدوارم نظرت همین بمونه‌ بعد یکم راه رفتن یهو آرمان وایساد بهش نگاه کردم +چیشد؟ _رسیدیم میانبر اینجاست 🖋 @roman_scary 🏷 @scary_terrible