eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌💓دوستت دارم💓 بگذار لغتنامہ را زیر و رو ڪنم تا واژه اے بیابم هم اندازه اشتیاقم بہ تـــــ💓ـــــو..... ‌‌‌@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت92 این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اع
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سر تکون میده: _آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستوران رو می خوردیم عمو هامون و عمو محمد اومدن و برامون غذا خریدن… حسین هشت سالش بود اما چون پول نداشت نمی تونست بره مدرسه .برای همین عموهامون توی مدرسه ثبت نامش کرد تازه براش لباس هم خرید .اما من هنوز هفت سالم نشده بود برای همین منو ثبت نام نکرد ولی قول داده ثبت نام کنه البته اگه قوی باشم و بتونم خوب بشم. دلم می سوزه،از سادگیش… از ذوقش برای این چیزهای کوچیک… از اینکه وقتی یه لیوان آب میوه بهش می دادی و چشم هاش برق می زد. از این که توی این سن کارتون خواب بود و زیر پل می خوابیده .از بیماریش… لبخند مغمومی کنج لبم جا خوش می کنه. خم میشه و از روی میز شیشه ای جلوی مبل جعبه ی دستمال کاغذی رو بر می داره .برگی ازش بیرون می کشه و به سمت صورتم میاره،اشک هامو پاک می کنه: _آدمای خوب نباید گریه کنن. وقتی می گفت خوب دلم می خواست فریاد بزنم و بگم من خوب نیستم،من ناپاک ترین و گناهکار ترینم،قاتلم،بی رحمم،بی وجدان و نمک نشناسم… اما به جای گفتن این حرفا فقط به لبخند تلخی اکتفا می کنم. همون لحظه هامون از اتاق بیرون میاد ،محمد رضا با دیدنش میگه: _عمو خاله آرامش چرا گریه می کنه؟ سر بر می گردونم و نگاه به نگاهِ پر از حرفش می دوزم .اون هم به اجبار لبخند میزنه،فقط برای خوش کردن دل این پسرک مظلوم و ساده و با لحنی مهربون میگه: _دلش گرفته عموجون. آدما گاهی دلشون می گیره. _تو هم دلت می گیره عمو؟تو هم گریه می کنی؟ تلخی نهفته ی لبخند روی لب هاش رو خیلی خوب درک می کنم،حرف میزنه و من باز هم می تونم غم صداش رو تشخیص بدم: _دل منم می گیره عمو،این روزها بیشتر از همیشه. بی طاقت بلند میشم و تند میگم: _میرم غذا بکشم. حتی نمی ایستم تا صدای کسی رو بشنوم .حس می کنم روی قلبم رو غباری از غم گرفته .اون قدری که هیچ رقمه پاک نمیشه. . . . . با صدای آهسته ای در جواب سوال تکراری مارال که پرسیده بود "حالا این محمد رضا کیه؟ " زمزمه می کنم: _بهت گفتم که یه پسر دست فروش! _آخه به عقلم نمی گنجه،این هامون سگ اخلاق از این کارا بکنه. توی دلم می خندم و جواب میدم: _محمد رضا رو ما دیدیم خدا می دونه چه کارهایی می کنه که ما بی خبریم،شاید باورش سخت باشه مارال ولی هامون زیادی از حد خوبه .تا قبل از این نمیدونستم،کار خوبی هم که می کرد فکر می کردم از روی ریا و دوز و کلکه اما الان که باهاش زندگی می کنم می فهمم. _پس چرا انقدر رفتارش با تو بده؟ با کلام زهرآگینی میگم : _به نظر تو چرا؟ صدای آزاد شدن نفسش رو می شنوم: _هم تو حق داری هم اون . برای عوض کردن بحث کنجکاو می پرسم: _نتیجه ی کنکورت چی شد مارال؟ قشنگ هیجانی که به لحنش تزریق میشه رو حس می کنم: _هیچی دیگه قبول شدم،همونی که می خواستم .وکالت! خوشحال میشم،اما فقط خدا می دونه ته دلم چه خبره .برای اینکه پی به حالم نبره با شادی مصنوعی میگم: _خیلی برات خوشحالم .به آرزوت رسیدی .سمیرا چی؟ مارال: سمیرا قبول نشد قراره یه سال پشت کنکور بمونه .ان شالله سال بعد دو تاتون با هم ثبت نام می کنین. یک سال آینده،یعنی یک سال آینده اوضاعم فرقی می کرد ؟مسلما نه،توی زندگی من اتفاقاتی افتاده بود که یک سال آینده که هیچ ده سال آینده هم زندگیم خوش نمی شد .تازه شاید اوضاع بدتر از این میشد،خدا رو چه دیدی! محمد رضا از اتاق بیرون میاد که لبخندی به روش می زنم و خطاب به مارال میگم: _دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب خودت باش این پسره هم رفت بگو یه سر بیام پیشت فکرم همش درگیرته. باشه ای زمزمه می کنم و بعد از خداحافظی تلفن رو سر جاش می ذارم. محمدرضا به سمتم میاد و کنارم می شینه،لبخندی به روش می زنم و می پرسم: _چیزی می خوری؟ سر تکون میده و با دودلی نگاهم می کنه و خجالت زده میگه: _می تونم سهم ناهار امروزمو ببرم با دوستام تقسیم کنم؟حسین،مهدی،سجاد… اونا هرروز گرسنن. دلم می سوزه،دستی به سرش می کشم و میگم: _البته که می تونی،اول غذاتو میخوری بعد من به عمو هامونت میگم ببرتت و برای دوستاتم غذا ببره قبوله؟ با لبخندی بچه گونه سر تکون میده و دوباره میگه: _وقتی من رفتم بیمارستان تا خوب بشم گاهی وقتا سهم غذای منو بده به دوستام. باشه خاله؟ طوری مظلومانه حرف می زد که دلم می خواست بزنم زیر گریه،سادگی لحنش،مهربونیش همه دلم رو به آتیش می کشید .این بچه چی داشت که کمک بهش انقدر حالت رو خوب می کرد ؟ طوری که دوست داشتی همه کاری برای خوشحالیش بکنی. فقط خدا کنه عملش خوب پیش بره… ای کاش! . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... @roman_ziba
من در آغوش تو آرام ترین مرد جهانم بغلم کن که تنت معجزه ی قرن اخیر ست @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت93 سر تکون میده: _آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستور
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 پارچ آب رو که روی میز می ذارم،صدای چرخش کلید نویدِ رسیدن هامون رو می داد .این روزهایی که محمد رضا خونه بود برای ظهر هم خونه میومد و سر میز می نشست و چند لقمه ای خورد .هر چند می دونستم از روی اجباره،خودش بهم گفته بود هر چیزی که من آماده کنم رو لب نمی زنه. صدای محمد رضا رو می شنوم که با شادیش رو با ورود هامون علنی می کنه،صدای مهربون هامون رو هم می شنوم که جواب میده و چندی بعد می بینم که هر دو وارد آشپزخونه میشن. سلامی زمزمه می کنم که با تکون دادن سر جوابم رو میده .محمد رضا دست هامون رو می گیره و میگه: _عمو،عمو… من به خاله گفتم سهم غذامو بده تا برای دوستام ببرم اونم اجازه داد تو هم اجازه میدی؟ لبخند واقعی هامون که نثار صورت معصومانه ی محمد رضا میشه،یعنی اینکه این مرد قلبش بزرگ تر از این حرفاست که نخواد اجازه ی چنین کاری رو بده. خم میشه تا اون قد بلندش کمی به قد کوتاه محمد رضا بخوره. دستی به سر کم موش می کشه و جواب میده: _مگه میشه اجازه ندم؟خودم می برمت. محمد رضا با شادی به هوا می پره و من با لبخند به هر دوشون نگاه می کنم و باز هم خوبی بیش از حدِ هامون جایگاهش رو توی ذهنم بالا می بره،علارغم تمام رفتار های بدش با من هر روز بیشتر از قبل به خوب بودن هامون پی می برم هر روز برام بیشتر از روز قبل قابل تقدیر میشه. دیس غذا رو روی میز می ذارم،هامون نگاهی به ظرف غذا می ندازه در نهایت نگاهش رو روی من سوق میده. چند ثانیه ای عمیق نگاهم می کنه و در جواب محمد رضا که گفت "عمو کی بریم؟ " زمزمه می کنه: _تو ناهارتو بخور،بعد میریم. پشت بند حرفش نگاه ازم می گیره و از آشپزخونه بیرون میره .خوب می دونستم رفت وضو بگیره تا نمازشو بخونه. **** دستم رو زیر چونم می زنم و به غذا خوردن با ولع محمد خیره میشم، انقدر لاغر و ضعیف بود که دلم رو می سوزوند. آخه یه بچه چطور می تونه شبا رو توی خیابون بخوابه؟ خودش گفت زیر یه پل با دوستاش برای خودشون کارتون پهن می کنن و می خوابن،خودش تعریف کرد برای فروش گل هاش چقدر التماس می کنه،خودش تعریف کرد برخورد آدم ها چقدر باهاش بده. اون تعریف کرد و من حالم به هم خورد از کلمه ب آدمیت،اون تعریف کرد و من از خودم بیزار شدم از این که چطور این همه مدت نسبت به چنین بچه هایی بی اعتنا بودم .اون تعریف کرد و من توی دلم هامون رو تحسین کردم که حامی امثال محمد رضا میشه. بیست دقیقه ای گذشته که وارد آشپزخونه میشه،صندلی می کشه و می شینه و به محمد رضا خیره میشه .براش غذا می کشم و جلوش می ذارم ،بدون اینکه نگاهم کنه با جدیت میگه: _نمیخورم. چیزی نمی گم و صاف میشینم. محمد رضا نگاهی به ما می ندازه و میگه: _شما برای چی غذا نمی خورید ؟ هامون دستی به سرش می کشه و برعکس لحنی که با من داره رو نثار محمد رضا می کنه: _من خوردم عموجون. _چرا خوردی؟دست پخت خاله که خیلی خوبه اما تو همش بیرون غذا می خوری. لبخندی روی لبم میاد،به غذاهای بی رنگ و رو بدمزه ی من می گفت خوب ؟ نگاهش رو سمت من می چرخونه و این بار من رو مخاطب قرار میده: _تو هم همش نون و پنیر می خوری،این طوری لاغر می شی ها! بالاخره نگاه هامون رو حس می کنم،دستپاچه قاشق رو برمیدارم و منکرانه می گم: _نه،من می خورم. و قاشق رو پر از برنج می کنم و بی خورش به سمت دهنم می برم .هنوز چند لقمه ای نخوردم که باز همون حالت تهوع وحشتناک به سراغم میاد،سعی می کنم بروز ندم،اما هر لحظه حالم بدتر میشه. قاشقی که بالا بردم از دستم میوفته،نگاه جفتشون به من میوفته و محمد رضا میگه : _چیشد خاله؟ به سختی زمزمه می کنم. _چیزیم نیست،فقط قاشق از دستم افتاد. دستم به سمت قاشقم میره که بین راه،دستی که گرماش متضاد با تن یخ زدم بود،روی دستم می شینه. سر می گردونم و به هامون نگاه می کنم،با اخم دستش رو روی دستم گذاشته و انگار داره دمای بدنم رو می سنجه. نگاه نافذش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنه: _فشارت افتاده،سرگیجه داری؟ خدایا… خدایا… خدایا… کاش هامون دکتر نبود،کاش پی به حالم نبره،کاش دستش این طوری روی دست یخ زدم نشینه. لب می گزم و زمزمه می کنم: _من خوبم! از روی صندلی بلند میشه و با جدیت میگه: _بیا توی اتاق،فشارتو بگیرم! قبل از اینکه اعتراض کنم بلند میشه،ناچار من هم بلند میشم و پشت سرش از آشپزخونه خارج میشم. داره به سمت اتاقش میره که همون لحظه تلفن زنگ می خوره. متوقف میشه و مسیر رفتش رو بر می گرده و به سمت تلفن راه کج می کنه. هاج و واج ایستادم و به هامون نگاه می کنم،تلفن رو برمی داره .لب هاش تکون می خورن اما حرف نمی زنه،رفته رفته اخماش در هم میره و تیر نگاهش درست من رو نشونه می گیره. تصور اینکه پشت خط ماراله سخت نیست،بهش نگفته بودم هامون ظهرا خونه میاد…لعنت به این سهل انگاری.
طوری نگاهم می کنه انگار مچم رو هنگام خیانت کردن گرفته. ‌طوری نگاهش می کنم انگار گناهکار ترین فرد عالمم. تلفن رو می کوبه و به سمتم میاد،از ترس قدمی به عقب برمیدارم. بهم می رسه و بازومو محکم توی دستش می فشاره،با ترس میگم: _هامون من… وسط کلامم می غره: _ببند دهنتو جلوی بچه نمی خوام بلایی سرت بیارم. منو کشون کشون به سمت اتاقش می بره،فشار دستش مزید بر علت شده تا دلم بیشتر و بیشتر ضعف بره و خودم رو توی مرز سقوط کردن ببینم. داخل اتاق پرتم می کنه و درو می بنده. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
توفقط بگودوستت دارم... من احساسم را چنان به نگاه هایت گره خواهم زد که خورشید هر روز صبح... قربان صدقهِٔ دلبری هایِ ما برود... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت94 پارچ آب رو که روی میز می ذارم،صدای چرخش کلید نویدِ رسیدن هامون رو می داد .
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 تند و بی وقفه شروع می کنم به حرف زدن: _هامون باور کن من… باز هم با لحن خشونت بارش کلامم رو نصفه می ذاره: _بهت گفتم بفهمم پشت سر من گه اضافه خوردی چه بلایی سرت میارم؟گفتم یا نگفتم؟ قدمی به سمتم برمیداره،عقب میرم و با ترس سر تکون می دم،ادامه میده: _دیگه به کیا با این تلفن سگ مصب زنگ می زنی هوم؟دوست پسرات؟ وحشت زده از نگاهش می نالم: _نه بخدا. یقه ام رو توی مشتش می گیره و شمرده شمرده ادامه میده: _شجاع شدی با تلفن زنگ می زنی این ور اون ور دیگه چه غلطای اضافه ای پشت سرم می کنی؟ لب می گزم و تصور می کنم اگه بفهمه کلید ساختم و هر بار مارال میاد چی کار میکنه. دستش رو از روی بازوم بر میداره و این بار به موهام چنگ می ندازه،طوری موهام رو می کشه که تمام سرم رو درد وحشتناکی در بر میگیره. جوشش اشک رو توی چشمم حس می کنم،اما نگاه هامون حتی گریه کردن رو هم از یادم می بره. _حرف بزن!با اون تلفن دیگه با کیا صحبت کردی؟همون آدمای بی ارزشی که صفحه ی مجازیتو پر کردن؟ همون حرف هایی که تایپ می کنی و براشون میگی؟ صبح و شب با تلفن خونه ی من با هر آشغالی لاس می زنی؟ سرم گیج میره،چطور می خواستم وقتی گناهکارم،بخوام بی گناهیم رو ثابت کنم؟دیگه حتی نای حرف زدن هم ندارم .حالت تهوع چنان بهم چیره شده که وجودم رو ضعف بزرگی در بر گرفته. متوجه ی بسته شدن چشم هام میشه،خیره نگاهم می کنه و بی تفاوت میگه: _آخی… حالت خرابه؟داری زجر کش میشی؟ فشار دستش دور موهام بیشتر میشه،چطور دارم این همه درد رو تحمل می کنم؟انگار حالم براش مهم نیست. با صورتی جمع شده از نفرت کلمه به کلمه ی حرف های کشندشو نثارم می کنه: _برو بمیر آرامش .شنیدی؟ برو بمیر ! موهام رو با قدرت رها می کنه که روی تخت میوفتم .حس می کنم پوست سرم کشیده شده. جالبه که با این حال بد چرا غش نمی کنم؟ چرا برای یه ساعتم شده تاریکی رو نمی بینم؟ هامون بی توجه به من مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال با صدای آروم ولی عصبانی میگه: _برو دعا به جون اون بچه کن،اگه اون نبود قسم می خورم طوری می زدمت که سالم از این اتاق بیرون نری. بی توجه به حرفش شتاب زده بلند میشم و به سمت دستشویی میرم،بی طاقت تمام چیزهایی که خوردم و نخوردم و بالا میارم. صدای کودکانه ی محمد رضا رو می شنوم،اما هامون نه،لابد خوشحاله. اما نه،علارغم نفرتش باز هم مثل سابق متوجه ی حال خرابم شد،باز هم مثل حامی خواست حمایتم کنه. دید حالم خرابه،نخواست بدتر بشم. اما حیف… حیف که همه چیز خراب شد. با این وجود،با وجود حال خرابم ،با وجود شنیدن حرف هاش باز هم ازش متنفر نبودم،باز هم منزلتش توی ذهنم همون بود .با وجود رفتار تندش هنوز زیادی خوب به نظر می رسید. آبی به دست و صورتم می زنم و از اتاق بیرون میرم. خبری از هامون نیست،اما محمدرضا پشت در ایستاده بود .عجیب بود که این بچه انقدر غم خوار آدم های بزرگ تر از دنیای خودش بود،عجیب بود که این پسر کم مو و لاغر و کوتاه قد انقدر توی دلم جا باز کرده بود،خداروشکر کردم که هامون محمدرضا رو حتی برای یه مدت کوتاه به این جا آورده. به یه دوست نیاز داشتم. با چشمای ریزش بهم زل میزنه و می پرسه: _خوبی خاله؟ با هم همون لبخند اجباریم رو تحویلش داده و سر تکون میدم،میخوام حرفی بزنم که هامون حاضر و آماده از اتاق بیرون میاد و بدون این که نیم نگاهی بهم بندازه محمدرضا رو مخاطب قرار میده: _بریم؟ _نه،اول بذاریم حال خاله آرامش خوب بشه بعد بریم. هامون بی تفاوت تر از همیشه جواب میده : _من کاردارم نمیتونم منتظر بمونم،حال خاله آرامشتم خوبه. به سمت آشپزخونه میره و سبد غذایی که آماده کرده بودم رو بر میداره و همون طوری که کفش هاش رو می پوشه میگه: _اگه میخوای دوستاتو ببینی بجنمب پسر! محمد رضا با بی میلی نگاهی به من می ندازه و با مهربونیش دلم رو می لرزونه: _تو که مریض نیستی خاله مگه نه؟ عمو هامون دکتره اگه مریض بودی می فهمید. سر تکون میدم و بی رمق میگم: _من خوبم ،تو برو! نگاهم می کنه و این بار بی حرف اضافه به سمت هامون میره و اون هم کفش های ورزشی که هامون براش خریده بود رو می پوشه. و در نهایت هر دو از خونه بیرون میرن و در دوباره به روی من قفل میشه 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
#کنترل_تلویزیون تبدیل گوشی موبایل به کنترل تلوزیون با دانلود این اپ 👇👇