#حرف_حساب
مشکلات زندگی هر کسی به اندازه ظرفیتشه
به اندازه تحملشه...
وقتی یکی از درداش واست میگه
✖️ نگو خوشی زده زیر دلش...
✖️ نگو اگه زندگی فلانی رو داشت چی کار میکرد
شاید اون درد یا اون مشکل کوچیک باشه، اما امونشو بریده که به زبون اومده! وقتی یکی از درداش واست میگه
✖️ نگو چی بگم والا...
✔️ بگو: «میفهممت» درسته که نمیفهمی ...یعنی نمیتونی بفهمی دردی رو که تجربه نکردی...
ولی بگو میفهممت ! حداقل فکر میکنه تو هم اون درد رو داشتی و فقط خودش نیست که اون رو تجربه کرده.
دل داری دادن که هیچ ، کاش حداقل یاد بگیریم چطوری به درد دل دیگران گوش کنیم ...!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
پدر من یک نجار است.
او هر روز تنهایی هایش را
به لولای پنجره هایش میدوزد!
درب هایش را به امید آمدن مهمان
میسازد
و غصه هایش را در
قفسه های چوبی آشپزخانه قایم میکند
تا مادرم آن ها را پیدا کند
و بهانه ی چایی هل دار
غروبشان جور شود...
پدر من خدا نیست
اما
در و تخته ی زندگیمان را
جور میکند!
✍عاطفهارزاني
#حسخوبزندگی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
باید مثل زمین صبور باشی،
صبر کن تا موسم شکفتن،
باید مثل زمین بود،
مثل زمین خوب.
اگر حوصله داشته باشی، دوباره همه چیز خوب میشود، حتی اگر صد بار هم شکست بخوری نباید مایوس شوی.
شکست و ناکامی هم برای خودش نوعی سعادت است.
✍🏻رومن رولان
#تلنگرمثبت
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
عاموزش ساخت بالم لب^^😶🍒
---------
🌸🌧•موم عسل به اندازه 3.4 انس،روغن بادام از شیرین و بو دو قاشق چایخوری،کره کاکائو به اندازه 1.5 انس،گلیسیرین از نوع گیاهی 1.2 قاشق چایخوری، عسل طبیعی به اندازه 1.2 قاشق چایخوری،کاکائو یا شکلات تلخ بدون شکر ظرف یا تویوپ رژ>~<🍪🍼
🌸🌧•موم عسل و کاکائو رو در یه فنجون کوچک آب سرد بریزید و با هم مخلوط کنید این مواد رو با دیگر مواد که امکان قرار در ظرف دیگه هست بریزید و روی شغله قرار دهید تا با هم دیگ ترکیب شه و به صورت مایع در بیاد بعد از آماده شدن مایع اونو تو ظرف بریزید و بعد از خنک شدن ازش استفاده کنید"~"☄🥀
📎🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت99 باصدای عرشیا برگشتیم ـ منو چرا بی ریخت زاییدی اخه هاا منم مثل این عسل میزای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت100
بابا:چه ناز شدی دخترم
جبهه گرفتم دستمو به سینه گرفتم گفتم :
ـ یعنی قبال نازنبودم نه
بابا :نه منظورم ...
همین بود
سیاوش :منظور علی اقا دقیقا
ـ به طرفش دویدم گفتم هوو واسا ببینم بیشعور تو جلو عرشیا هرچی میدونی میگی اخه گاو
باصدای انوشا وایسادم
ـ عزیزم شانس اوردیاا وگرنه داداش خوشگلمو بهت نمیدادم
ـ دست به کمر گفتم :نه بااباا حالا برادر تفحه شما چی هست مگه؟؟
ارشام :بله که تفحس کل دخترای فامیل دوست دارن فقط نگاشون کنم سرکاره خانم خدایی
خوش شانسی همچین تیکه ای داره شوهرت میشه ها
ـ اومده بود بغلم وایساده بود همه داشتن ریز ریز بهمون می خندیدن با مشت زدم به بازوش که
از پشت کمرمو گرفت گفت:
ـ عسل من ازهمه دخترا ناز تره خوبه قشنگم
ـ سرخ شده بودم میدونستم تظاهر ه پلی هس خوبی بود
سرمو انداختم پایین که عمورضا گفت :
ـ خجالت نکش عسل بابا
انوشا:به به شد عسل باباا
عمورضا :توهم حسود بابا
ـ داشتیم میخندیدیم که سیامک و دانیال بلندشدن امدن سمتمون ارشام با دیدن سیا مک
حلقه دور کمرمو سفت تر کرد دستمو گذاشتم روی دستش
که ....
عسل :
دستمو گذاشتم روی دستش که نگام کرد
-شام گرفتین ؟؟
با اخم گفت :
-اره
-خب پس بده ببرم حاضر کنم
-منم بهت کمک می کنم
انوشا :به به ارشام خانُ کار خوبه !!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت173 -بله..بلیط خودشون برام گرفتن نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: -ولی با حرفایی ک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت174
و بلند شد و به سمت تلفن رفت
****
همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم....توی این مدتی که ندیده بودمشون کلی تغییر کرده بودن..موهای
عمو یکدست سفید شده بودن..دور چشما و پیشونی زن عمو پر از چروک ریز شده بود.....ولی مریم و مرتضی تغییر
چندانی نکرده بودن..فقط یکم الغر تر شده بودن....همگی شون از دیدن من حسابی جا خورده بودن و باورشون نمی
شد که من برای دیدنشون اومده باشم...ولی حاال همگی همه چیزو درباره من و این مدتی که بدون اونا گذرونده بودم
می دونستن
...منم تقریبا می دونستم اونا توی این مدت چیکارا کردن.....ازدواج من براشون خیلی عجیب بود....عمو از اون
موقعی که حرفامو شنیده بود دائم توی فکر بود و وقتی نگاهش می کردم سعی می کرد باهام چشم تو چشم
نشه....می دونستم احساس شرمندگیه که باعث این کارش میشه....
اون شب مریم مثل گذشتها پیش من خوابید...شوهرش با این که معلولیت داشت ولی واقعا اقا بود..خیلی مریمو
دوست داشت و قدرش رو می دونست....مریم هم انگار که محبت های شوهرش روش تاثیر گذاشته بود و از نگاه
هایی که بهش می کرد می شد فهمید که دوسش داره..از این بابت خیلی خوشحال بودم
توی اتاق سابق مریم روی زمین و کنار هم دراز کشیده بودیم.یه اهی کشیدم و به سمت مریم چرخیدم:
-چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده
مریم هم مثل من اه کشید و گفت:
-منم مثل تو....چقدر همه چیز اون وقتا خوب بود...نه فکری..نه غصه ای ...چقدر راحت بودیم
لبخندی زدم و گفتم:
از زندگیت راضی هستی؟؟
-اره...خیلی..همه چیز خیلی خوبه..شوهرمم که دیدی..خیلی اخلاق خوبی داره....فقط نگرانیمون برای تو بود..نمی
دونستیم چیکارا می کنی و زندگیت چه طوره..همش می ترسیدیم اذیتت کنن...خیلی ازت کار بکشن وهزار تا فکر و
خیال بد دیگه...
لبخندی زد و با شیطنت گفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#سخنناب
در جهان هیچ چیز به اندازهٔ حقوق دیگران مقدس نیست.
کسی که تمام عمر خود را
به نیکوکاری گذرانده باشد
و فقط حقوق یک نفر را ضایع کرده باشد،
این مورد تضییعِ حق را نمیتواند
با تمام نیکوکاری های خود جبران کند.
📕 درس های فلسفه اخلاق
✍🏻 امانوئل کانت
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯