بگرد دنبال ڪسے ڪه
تو را با نام ڪوچڪت صدا ڪند!
زنگ بزند و بگوید :
هےچ ڪارے نداشته؛
فقط دوست داشته صدایت را بشنود ...
بگرد دنبال دوستے ڪه شریڪت نیست !
بگرد دنبال خودت ...
خودت را پیدا ڪن
و بازوانت را دور خودت حلقه ڪن
و خود را در آغوش بگیر ...
برای خودت زندگے ڪن
براے بودنت ...
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی᭄ *-*
ماسکـ صورتـ ^~^🧖🏼♀🐸
ماسڪ لایـــــهبردارصورتـــــ🤍🌱
~~~~^^^~~~~~~~~
¹ ق غ ڪیوۍ🥝 له شده ¹ ق غ آرد نخودچۍ🍘 و ¹ ق ماست🍥 را خوب مخلوط ڪرده روۍ پوست زده و به مدت ⁵ مین ماساژ دهید💆🏻♀ سپس اجازه دهید به مدت ²⁰ مین روۍ پوست بماند🍄 و بعد ابتدا با آب ولرم و سپس با آب سرد بشویید🧼
🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت523 _تلافی شو سرت درمیارم. نمیمونه تا صدای قهقهه ی بلندم رو بشنوه.صدام رو ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت524
سینی رو دوباره روی پاتختی میذاره،
یلدا رو از بغلم میگیره و محکم ماچش میکنه و بدون اینکه چشم از دخترش برداره میگه:
_ آخه این وروجک باباشه.
یه جوری منو فراموش میکنه که نمیتونم از تعجب حرفی بزنم و فقط با دهن باز مونده بهشون نگاه میکنم.
حتی یلدا هم با خنده غش و ضعف میره.اگه یه کم بزرگتر بشه احتمالا پدر و دختر به کل حضور منو از یاد ببرن.
هامون دست آزادش و به سمتم دراز میکنه و میگه:
_قهر نکن بیا بغلم.
با لبهایی آویزون میگم:
_نمیخوام.
میخنده.
_حسود کوچولو به دخترمونم حسادت میکنی اگه یه دختر دیگه رو تو بغلم بگیرم چیکار میکنی؟
نیشگون محکمی از بازوی سفتش میگیرم و میگم:
_جرئت نداری چون دو تاتونم حلقآویز میکنم.
با ترس ساختگی ابرو بالا میندازه.
_چه خشن.نه بابا؟ چه مامان خشنی داری!
چیزی نمیگم،بازوم رو میکشه و در آغوشم میگیره و با خنده میگه:
_گاهی حس میکنم خدا به جای یه دختر دو تا دختر بهم داده.
سرم رو بالا میگیرم و نگاهش میکنم،نگاهش از چشمهام به یقهم میوفته و خیلی زود مسیر نگاهش رو عوض میکنه و میگه:
_علیالحساب اون دکمه ها رو ببند بعدا اگه نیاز بود خودم بلدم چطوری بازش کنم.
بیشتر در آغوشش فرو میرم و خنده زمزمه میکنم:
_از دست تو!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 لبخندی از رضایت زد و به آشپزخانه برگشت، ادب حکم می کرد به دنبالش بروم و
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت54
ا سر اشاره ای کرد که از جایم بلند شوم با اصرار های مادرجون که می گفت ساعتی دیگر بمانید مخالفت کرد و بعد
از دست دادن با هردوی آن ها به سمت در ورودی رفت ثریا جون را بوسیدم و بعد از خداحافظی با حاج صادق از
خانه بیرون آمدم
دقایقی بعد در ماشین جای گرفتیم و شهاب با سرعت از آنجا دور شد ده دقیقه بعد جلوی در پارکینگ توقف کرد
تعجب کردم که چرا ماشین را داخل نمی برد نگاهش کردم که گفت:
-پیاده شو
گنگ بودم، آرام پرسیدم
-پس تو...
وسط حرفم پرید و با حرص گفت:
-دِ میگم پیاده شو
بی حرف پیاده شدم و به سمت پارکینگ رفتم که با سرعت نور از کنارم گذشت؛ برگشتم که در چشم بر هم زدنی از
دیدم دور شد.
نور کمی که در پارکینگ پخش شده بود فضای خوفناکی را فراهم کرده بود، صدای بسته شدن درب ماشینی که
سمت راست پارکینگ بود باعث شد سر برگردانم و نگاهی حواله اش کنم
برگشتنم مصادف شد با گره خوردن نگاهم در چشم های پسری که موهای بور و پوست سفیدی داشت برای بریدن
رد نگاهش سر به زیر انداختم که با چند قدم کوتاه خود را نزدیکم رساند، برگشتم و به راهم ادامه دادم که صدای
گیرایش در فضای بسته ی پارکینگ پیچید
-ببخشید خانم یه سوال دارم
به سمتش برگشتم با نزدیک شدنش به من بوی ادکلن ملایمش مشامم را پر کرد، ابرویی بالا انداختم که نگاه خیره
اش را از چشم هایم گرفت و آرام تر از لحن قبلش پرسید
-شما باید خانومِ آقا شهاب باشید درسته؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت34 گفت:فکر کنم دیگه بمیری...هوا اب با سرما نیوردی دختر خوب که میمیری!
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت35
شدم...بی رحم شدم.سنگی شدم.می خوام امیررایایی رو که تا حالا این همه
بهم لطف کرده رو ول کنم؟؟
کاو خودم رو عقب بکشم...اصلا نمی دونم
چی درسته چی غلت ! اگه برم یعنی شکستم و اگر هم بمونم یعنی ...
ذهنم
درگیر اینه که شاید امیررایا هم منو داره دور می زنه...!باید این بازی مسیرهرو
تموم کنم..
باید تموم کنم این بازی مسیره ای رو که فقط به بدبیتی خودم و
شایدم امیررایا ختم می شه...باید تموم کنم....ولی نمی تونم!آی خدا...نمی
خوام مجبور شم زانو بزنم،یقین دارم از نابودی امیررا یا زانو می زنم!
من دل رحمم یا بی رحم و سنگدل؟!من فق یه غلطی کردم!! ا شکم دراومد...
ا شکام قرار نبود بریزه..توی این بازی قرار بود امیررایا گریه کنه...اما..؟!جلوی اشکم
رو گرفتم تا شرمنده ی وجدانم نشم!
***
یه نفس عمیق ک شیدم و وارد دان شگاه شدم.یهو نمیدونم چی شد که پام پیک
خورد و با مخ رفتم تو زمین...از اون ور صدای خنده ی یکی بلند شدم که من
فکر کردم دراکوال می خنده...یعنی همچین می خند ید من فکر کردم چی
شده؟! خوب در سته افتادم ولی این کی میتونه با شه؟! امروز که امیررایا
اینجاست و دوستا هم حق ندارن بیندن یا منو مسیره کنن.
چون اونوقت با
امیر طرفن یا خودم!...صداشم آشنا نیست!
دست یکی رو جلوی خودم دیدم.موهام رو کنار زدم و دو تا چشم عسلی
دیدم..دو تا چشم خوو فرم عسلی...یه مرد خیلی خو شگل رو دیدم.موهای
قهوه ای و لب و دهن خوو فرم.داشت می خندید و دستم رو سمت من
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
افکار منفی رو تموم کن و تمام تمرکزت رو بزار روی داشته هات
میدونی همین خورشیدِ زیبا که بعد از تاریکیِ شب میاد چه پیامی برامون داره؟؟؟داره میگه بعد از هر تاریکی روشنی هست و یقیناً بعد از هر مشکل و سختی ، آسونی هست
روزی میاد که میگی سخت بود اما من تونستم ، مطمئن باش روزی پاداشِ تمام تلاش هات و به بهترین شکل دریافت میکنی و به خودت افتخار میکنی که تسلیم نشدی
تو به این دنیا اومدی که بدرخشی پس خودتو باور داشته باش ، تلاش کن و بدرخش ...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
به خدا اعتماد کن!
به زمانبندی هاش!
به حکمتش!
گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی می بری.
اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده تا تو به این جایی که الان هستی برسی.
پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره.
پس فقط بهش اعتماد کن!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💎زکریای رازی در اواخر عمر به
خاطر اعتقاداتش دردادگاه های
مذهبی بارها محاکمه شد.
اما نارحت کننده است که بدانید در این
محاکمه هاآنقدر کتابهایش بر سرش
کوبیده شد که بینایی خود را ازدست
داد و نابینا ازدنیا رفت!!
میگویند شاگردانش به او گفتند حکیم شما
بدتر از این را معالجه نمودی پس چرا خود
را معالجه نمیکنید.
در جواب حکیم گفت
بینا شوم که چه چیز را ببینم سیاهی جهل
قدرت فاسد و روزگار بد و سخت مردمان.
گمان کنم همان کور باشم کمتر زجر میکشم
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯