eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
⃟👰🏻🎐 پـرپشـت کـردن ابـروها 🥑🌸 𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹 یک گوش‌پاک‌کن را به کمی روغن کرچک خالص آغشته کنید و روی هردو ابرویتان بکشید هردو ابرو را با نوک انگشتان‌ خود به آرامی برای ۲ تا ۳ دقیقه ماساژ بدهید می‌توانید برای ۳۰ دقیقه یا یک شب روغن را روی هردو ابرو نگه‌دارید سپس ابروهایتان را با آب ولرم و یک پاک‌کننده‌ی ملایم شست‌وشو بدهید(این روغن را برای چند هفته، یک‌بار در روز استفاده کنید تا بهبود را حس کنید) ^-^🐼🍯 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زندگی يك هنر است. نبايد زندگی را ساده بينگاری. به دنيا آمدن همان زندگی نيست. بدنيا آمدن فقط يك فرصت است. تو بايد خودسازی كنی. بايد هزاران چيز را از وجودت بيرون بريزی. بايد آزمندی، خشم ، شهوت و .... را دور بريزی. تا زمانيكه آنها را دور نريزی و از وجودت نزدايی.... آنها چون علفهای هرز هستند. وجود ما را انبوهی از علفهای هرز فرا گرفته. بايد تمام خاك را عوض كنيم تا گلهای سرخ سر بر آورند. و وقتی گلهای سرخ وجودت شكوفا شوند، زندگی ات طراوت می يابد و زيبا و برازنده می شود. آنگاه چيزی را در اختيار خواهی داشت كه به خدا عرضه كنی و گرنه به خدا چه می خواهی بدهی؟ ✍🏻 اشو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^👩🏻‍🦳❄️ پاڪ سازۍ پوست و رفع جوش صورتـــــ🤍🦋 ~~~~^^^~~~~~~~~ بابونه🌿 را با ²ق چ خاڪ رس 🥜و ¹ ق چ آب آلوورا و عسل🍯 ترڪیب ڪنید و آن را روۍ پوست خود بمالید💆🏼‍♀و بعد از ¹⁵ مین با آب سرد به خوبۍ شستشو دهید یا مۍتوانید ¹ فنجان چاۍ بابونه را هر روز بنوشید 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تو زندگی خودت را پیش ببر چه کار به بقیه داری؟ مگر مهم است که چه میگویند؟ آدم ها همیشه دوست دارند حرف بزنند تو چرا خودت را درگیر حرف های آنها میکنی؟ اگر نیاز بود گوش بده و اگر نیاز نبود فراموش کن تو خودت عقل داری پس کاری که میدانی درست است را انجام بده ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🍓🍃 از بیـن بـردن جـوش و آکنـه 💧🌼 𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸 • ۱ قاشق غذاخوری ماست • زردآلو •  نصف قاشق غذاخوری خاک رس زردآلو را پوست بکنید و سپس آن را له کنید زردآلوی له‌شده را با خاک رس و ماست مخلوط کنید تا یک خمیر نرم آماده شود خمیر حاصل را روی پوست‌تان پخش کنید اجازه بدهید خمیر به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه روی پوست بماند در نهایت آن را با آب ولرم شستشو دهید ^-^🧷💕 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🦋🌼 رفـع تیـرگی لـب 👄🦄 ⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘ ماست🐮 عسل🍯 روغن زیتون🍈 چند قطره لیمو🍋 (هر کدام به مقدار نصف قاشق چای خوری) مواد رو خوب مخلوط کرده به روی لبهاتون بمالید بعد از ۱ساعت با انگشتانتون ماسک روی لباتون رو ماساژ بدین و بشویید این کار رو هر روز تکرار کنید تا به نتیجه مطلوب برسید ^-^☁️🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اگر می‌خواهی برای آدم‌های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن‌ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می‌کنند. اگر هم می‌خواهی برای زیر دست‌هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می‌کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی‌رساند. . 📚 سه شنبه ها با موری ✍🏻 میچ البوم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
آیدا نازنین ترین چیز من، از ماده و روح...! نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم‌ نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد. آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. 📕مثل خون در رگهای من ✍🏻 احمد‌ شاملو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم گنگ از جایم بلند شدم که به خاطر خواب آلودگی سرگیجه گرفتم و دستی به صندلی جلویی گرفتم؛ بعد از مرتب کردن لباسم کنار شهاب که دست به سینه منتظرم ایستاده بود رفتم و با کمکش پیاده شدم. فرودگاه شلوغی بود و صدایی که از بلند گو خوش آمد می گفت سردرد مضخرفم را بیش تر می کرد؛ شهاب دست در جیب کرد و گوشی جدیدی که تا به حال ندیده بودم را بیرون آورد و با کسی تماس گرفت متاسفانه به زبان این کشور تسلط نداشتم و نمی دانستم چه می گوید. دقایقی بعد چمدان را تحویل گرفت و باهم از فرودگاه بیرون آمدیم، با چشم دنبال فردی می گشت که در آخر نگاهش روی دختری قد بلند با موهای بلوطی رنگ و بلند که نیم تنه و شلوار سفید رنگی به تن داشت ثابت ماند دختر با دیدن شهاب با ذوق دست تکان داد و به سمت ما آمد، با رسیدنش کنارمان بی توجه به من خود را در آغوش شهاب رها کرد که شهاب هم او را به خود فشرد حالم خراب بود و با دیدن این صحنه دلم می خواست هردویشان را خفه کنم چند دقیقه بعد بالاخره از شهاب جدا شد و نگاهی متعجب به من انداخت تازه به ترکیب صورتش پی بردم صورتی گرد با چشمان عسلی و مژه های فردار و بلند داشت و بینی قلمی و لب های برجسته ای که از اون دختری افسونگر ساخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت... -سلاممن سونیا هستم با لحجه ای غلیظ جمله اش را گفت که تعجب کردم؛تنفری ناخداگاه در وجوم جوانه زد! با اکراه دستم را به سمتش گرفتم و زیر لب گفتم: -خوشبختم شهاب با لبخند نگاهش کرد حس حسادت کل وجودم را فرا گرفته بود با نگاه بدی به سونیا خیره بودم که شهاب رو به او چیزی گفت و من از دانستنش عاجز بودم. حرصم گرفته بود همراه سونیا جلوتر از من به سمتی راه افتادند؛ نگاهی به شهر انداختم عده ی کمی درحال رفت و آمد بودند حس غربت بغض سنگین در گلویم نشانده بود اما سعی کردم آرام باشم، بی تفاوت شانه بالا انداختم و به دنبال شهاب که کنار ماشین مشکی رنگی با سونیا در حال خندیدن بود رفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 سیما عصبانی گفت:بی شعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیلی دوست داشتم ببرم.آها..خانوم صولتی هم گفت به پدرت بگی که حتما تماس بگیره.گفت حتما ب هت بگم....راستی از پدرو مادرت حتی بخاطرمهمونی و کادوشون تشکرکنی...به آرتمن هم بگو من دارم میرم.اخه اون سری تو مهمونی گفت که کارم داره و این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.اگه صلاح دونستی شمارمو بهت بده...به بردیا هم بگو گوشی که گم شده بود توی باغچه،کنار آخرین درخت از سمت چله...من و بچه ها قایم کردیم.راستی)از توی کیفم یه چیزی دراوردم(اینم از طرف روزانه نه.. بده به سامان. دیروز یهویی مجبور شد بره...خوب دیگه.. کاری چیزی نداری امیررایا؟..امیررایا.. دست گذاشتم رو شونه اش و برو گردوندم.کاسه ی چشمش پر اشد بود.تا چشم به من خورد،اشکش قل خورد روی صورتش. معترض گفتم:امیررایا... شماید عصبی بود.گفت:چی میگی واسه خودت؟من الان به تنها چیزایی که فکر نمیکنم همینایی بود که تو گفتی...حوا ست هست رویا؟ یه ساعت دیگه پرواز داری واسه همدان!می فهمی؟میخوای بری همدان..من دیگه نمی تونم تو رو ببینم لعنتی.. نمی تونستم انکار کنم..دلم براو تنگ می شد..یه جورایی بهش وابسته شده بودم.امیررایا کسی بود که من دو ترم کامل تمام روزام رو باهاش گذروندم.یه روز هم نشده بود که با همدیگه حرف نزنیم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
📚ایمان دارم که لازمه ی موفقیت شاد بودن است پس تمام تلاشم را برای شادبودن میکنم زیراناراحتی همانند سنگی بزرگ درسرراه موفقیت های من است... 💟 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯