💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 به خودم که آمدم خیسی اشک روی صورتم را حس کردم؛ چقدر عذاب کشیده بود این د
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
از جایم بلند شدم و ادامه دادم
-من میرم دوش بگیرم
لبخندی به رویم زد و چیزی نگفت به اتاقم رفتم و بعد از برداشتن وسایل حمام از اتاق بیرون رفتم یادم باشد درباره
ی درست کردن حمام با شهاب صحبت کنم.
***
بعد از دوش گرفتن مختصرم تصمیم گرفتم ساعتی را بخوابم که برای مهمانی شب سرحال باشم، یک ساعت خوابم
تبدیل شد به سه ساعت و وقتی چشم باز کردم هوا رو به تاریکی می رفت با عجله از جایم بلند شدم و شروع به
آرایش کردم، خط چشم و سایه ی طالیی رنگ و رژ لب سرخم چهره ام را جذاب کرده بود موهای لختم را شانه زدم
و دورم رها کردم تصمیم داشتم لباس مشکی که مدل عروسکی داشت و کمر باریکم را بیش تر به نمایش می
گذاشت به همراه ساپورت مشکی رنگ بپوشم دلم نمی خواست تنم را همه دید بزنند.
ده دقیقه بعد آماده ی رفتن شدم هوا سوز سردی داشت پس تصمیم گرفتم پالتوی کرم رنگم را به تن کنم؛ کیفم را
برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های مشکی رنگم از اتاق بیرون آمدم کسی در سالن نبود از پله ها پایین آمدم،
سونیا را که پشت به من ایستاده بود با لباسی کوتاه و عسلی رنگ دیدم با صدای قدم هایم به سمتم برگشت و نگاه
من به صورتش که با آرایشی مالیم خانومانه تر شده بود و نگاه او به من و لباسم خیره ماند با ذوق به سمتم آمد و
گفت:
-وای چقدر زیبا شدی
لبخندی زدم و گفتم:
-توام همین طور
لبخندی زد و با لحنی پر از ذوق جواب داد
-بریم دوروک بیرون منتظرمونه.
آخرین پله را پایین آمدم و کنارش جای گرفتم جلوتر از من به سمت درب ورودی به راه افتاد و من هم پشت سرش،
اما ای کاش هیچ وقت به آن مهمانی مضخرف نمی رفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت80 نیشخندی زدم و گفتم:مامان هم واسه این با این خواهرش چفته چون بقیه کارو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت81
من هم مغرور برگشتم سمت مامان. مامان و دنبال تارا به
سمت اتاق راه افتادم.
تا رفتیم داخل تارا شروع کرد به غر زدن.
-امشب...برگشته به من میگه چاق شدی...میخواد حرصمم بده...بعدو به
مامان میگه یه کلاس آموزو آداب معاشرت برای دخترا بلده واسه جذب
خوا ستگار..لاکردار یادش رفته که به زور دادنش به علی) شوهرو!(..والله اگه
علی یه ذره جنم داشت و خجالت رو می ذاشت کنار حتما قضیه فرق می کرد
و الان خاله تو خونه نشسته بود و بافتنی می بافت و قمپز در نمی کرد.علی در
حق جهان ظلم کرد.اگه اونم با خاله زیبا ازدواج نمی کرد الان اون
دو تا انگل بی مصرف تولید نمی شدن!واقعا ضرر بزرگی زد!
خندیدم.واقعا باهاش موافق بودم.عصبی رفت بیرون.یه تونیک شیک تو کیفم
بود. تا کیفم رو باز کردم عطرش تو خو نه پیچیدتو تونیک رو بیرون اوردم.توی
پلاستیک بود و واسه ی همین یه کم بو گرفته بود.شونه بالا انداختم و دکمه
های مانتوم رو باز کردم.لباسمم رو با همون تونیک آجری عوض کردم.یه شمال
مشکی بیرون کشیدم و سرم کردم.من بمیرمم جلوی اون دو تا هیز آشغال سر
خالی نمی گردم.حتی اگه شده مجبور شم تموم شه طعنه های خاله رو
بچشم!نفس
کوتاهی کشیدم و در رو باز کردم و رفتم بیرون.از پله های اشرافی پائین
رفتم. خا له تا منو د ید برق نگاهش عوض شد و اخم کرد.رو به ما مانم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
🍃🍃
رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن
1. می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
2. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
3. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
4. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
5. اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
6. وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
👕👚 #استایل
رنگ های مکمل هم در ست کردن لباس ها♡•♡💋🤷🏻♀^^💕🖇
•~عابی کاربونی و لیمویی : میتونید شال و کفشتونو لیمویی بگیرید و مانتو را عابی کاربونی~.~🍋💙
•~خاکستری و گلبه ای: مانتو و کفش میتونه خاکستری باشه و شالتونم گلبه ای میتونید شلوارتونم رنگ دلخواهتونو بگیرید>.<💗🐘
•~این دوتا از ممکل هاست بقیشو بعدا میدم:|♡🌿🕊
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#ژست_عکاسی📸🌸•.○
ژست صحیح عکاسی"ایستاده"🧚🏼♀🍒
-❁
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
"خدا" در گل
"خدا " در آب و رنگ است
"خدا" نقاش اين دشت قشنگ است
"خدا" يعنی درختان حرف دارند
شقايق ها درونی ژرف دارند
"خدا" در هر نظر آيینه ی ماست
همين حالا "خدا "در سينه ی ماست
"خدا" شبنم
"خدا" باد و "خدا" گل
"خدا" زيباترين باغ تکامل
گهی گل ميکند ما را خبردار
گهی مرغی به ما ميگويد اسرار
"خدا" در اوج یک گل
"خدا" در عمق رنگ است
"خدا" در معنی لفظ قشنگ است
"خدا" را ميتوان از نور فهميد
"خدا" را در پرستش ميتوان دید
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
سه چیز تحملش خیلی سخته
حق با تو باشه
ولی بهت زور بگن!
بدونی دارن بهت دروغ میگن
نتونی ثابت کنی!
نتونی حرف دلتو بزنی
و مجبور باشی سکوت کنی !
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
و دورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسیات و هی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد با خیالش قدم می زنی...
#روشنک_شولی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ارایش مناسب روسری صورتی🌸
پشت چشم ها:خاکستری ابی روشن و در انتهای چشم کمی سرمه ای و در قسمت برامدگی پلک صورتی بسیار روشن .
لبها💋انواع صورتی های براق و کمرنگ و مات ملایم
👒
👗
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
بیشتر آدمها،
در نوعی بیخبری همیشگی زندگی میکنند!
آنها همیشه امیدوارند،
که چیزی اتفاق بیُفتد و زندگیشان را دگرگون کند!
حادثهای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت...
آنها هرگز،
نمیدانند که همه چیز از خودشان آغاز میشود!
• مارک فیشر
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯