💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت72 _آره نمیشناسی چون اون هامون گذشته مرد!دقیقا همون روزی که برادرمو خاک کردم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت73
محمد: هیش! دختر خوب این چه حرفیه تو این سن میزنی .قبول دارم سخته،خیلی هم زیاد اون هم برای دختری به سن تو… زیاد نمیشناسمت اما با همون یک دیدار چند ماه قبل فهمیدم چقدر دختر بیخیالی هستی .این اتفاقات برات سخته اما من تحسینت می کنم که تونستی انقدر قوی باشی .نمیدونم چی شده،ارتباطی به من نداره که بخوام ازت بپرسم هاکان رو تو کشتی یا نه،اما برای آرامش خودت می گم برای آرامش هامون باید یه مدت صبور باشی تا خشمش فروکش کنه. داغ دلش تازه است اگه با حرفات نمک به زخمش بپاشی.
_اما من خیلی باهاش راه میام،هر کاری میکنم تا بیخیال بشه. هر کاری که از دستم برمیاد!دیگه نمیدونم باید چی کار کنم!میگی درمان زخمش باشم اما از پسش بر نمیام.
نگاهش رنگ و بوی شیطنت میگیره :
_یه ضرب المثل پزشکی هست که میگه:کار هر کس نیست،بخیه دوختن،سوزن تیز می خواهد و نِرس(پرستار) کهن .
معلومه میخواد از اون حال و هوا درم بیاره. لبخند محو و مصنوعی میزنم و میگم:
_جالب بود !
محمد: پس چی که جالب بود،فکر کردی من درسامو تو آسیاب پاس کردم؟اونقدر شوخی پزشکی و ضرب المثل و جوک خارجی و داخلی یاد گرفتم که تا یه نفر پاشو گذاشت تو اتاقم براش تعریف می کنم انقدر میخنده تمام هورمون های مضر آدرنالین و دیپامینش از بین میره خود به خود ردیف میشه. فکر نکنی من مثل هامون از این دکترای عصا قورت دادم،من برعکس هامون از اون دکترای باحال و خوشتیپم که نصف بیمارام خودشونو میزنن به مریضی فقط واسه اینکه من معاینه شون کنم .
در جواب تمام شوخی هاش فقط لبخند تلخی تحویلش میدم،می فهمه حال من با این حرف ها رو به راه نمیشه .صورتش جدی میشه و این بار لحنش عاری از هر نوع شوخی به گوشم می رسه:
_حرفامو فراموش نکن!هامون آدم بدی نیست اگه تهدید میکنه یا حرف بارت میکنه فقط به خاطر داغ دل خودشه .با لجبازی اون داغ رو تازه تر نکن!با سیاست رفتار کن .می دونم این برای سن تو خواسته ی زیادیه اما مجبوری .مجبوری که بزرگ بشی،مجبوری که گاهی وقتا به جای زبون درازی سکوت کنی،نمیگم تو سری خور باش اما آدمیزاد نباید به هر صدایی که شنید پاسخ بده .گاهی باید بشنوه و بگذره.
_از بیرون شعار دادن آسونه.
محمد: شعار نمیدم،هشدار میدم .به عنوان نزدیک ترین دوست هامون!
_فکر نمی کنم با سکوت کردن بشه کاری از پیش برد اما باشه،امتحانش برای منی که چیزی برای باختن ندارم ضرر نداره.
سری با لبخند تکون میده و از جا بلند میشه،در همون حال میگه:
_فکر نکنم امشب هامون اعصاب سر و کله زدن با منو داشته باشه .برم بهتره!
برای راهنمایی و بیشتر برای ترس از لو رفتن نقشه ی مارال زودتر از محمد به سمت در میرم .
کلید ها از گوشه ی در فرستاده شده داخل،به محمد نگاه میکنم .خداروشکر که مسیر نگاهش سمت اون کلید ها نیست . در رو براش باز میکنم و در همون حال پام رو روی کلید ها میذارم.
محمد کفش هاشو می پوشه،برمی گرده سمتم و با لحنی مهربون و امیدوار چشمکی حواله ام میکنه و میگه:
_نگران نباش همه چی ردیف میشه،یه ضرب المثل پزشکی دیگه هم هست که میگه با آنژیوکت آنژیوکت گفتن سرم وصل نمیشه… باید خودت تلاش کنی. لبخندی تحویلش میدم و اون هم بعد از خداحافظی میره . در رو می بندم،کلید ها رو از زیر پام برمیدارم… اینم یه غصه ی دیگه حالا چطور باید اینو برگردونم توی جیب هامون ؟
مردد جلو میرم،یعنی خوابیده؟حتی نمی دونستم خوابش سبکه یا سنگین!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم: -منم مثل مادر خودم دوسشون دارم فاطمه خان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:
-نه نه...راحت باش
یه احساس بدی پیدا کردم....نگاهی به دستش انداختم که متوجه شد و دستش رو پس کشید..گفت:
-ببخشید...حواسم نبود....
جدی گفتم:
-خواهش می کنم
این پا و اون پا می کرد.. بعد از چند ثانیه گفت :
-میشه اینجا بشینم
و به مبل کنار من اشاره کرد...نمی دونستم باید چیکار کنم گفتم:
-بفرمایید
نشست..پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
-چقدر بچه داری بهتون میاد
لبخندی زدم و گفتم:
-بچه ها رو خیلی دوست دارم....
نمی خواستم زیاد باهاش صحبت کنم پس سرم رو پایین انداختم و مشغول مرتب کردن جوراب و شلوار بهروز
شدم..صدای اشنایی گفت:
-به به احسان خان...خوش می گذره
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم....سیاوش....توی این مدت ندیده بودمش ولی الن با دیدنش دوباره خاطرات
وحشتناک زندگیم برام زنده شدن....نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-سالم ساقی خانم....خوبین ؟"
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 اخیی این داره حرص سحرو میخوره که قراره بترشه خخخ وبعد عمو خاله انوشا ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
_,نه خاله نرگس
_قبال وقتی دوماد میرفت خواستگاری تو چایش نمک میریختن اگه عروسو دوست داشت
صداش درنمیومد ولی اگه بدش بیاد های هووی راه مینداخت
_بااین حرف خاله نرگس لبخند شیطونی زدم دست به کارشدم
یه فنجون برداشتم توش نمک ریختم تازه فلفلم ریختم اینم ازمعجون اق ارشام خخخخ
اینم ازمعجون اق ارشام
وقتی مامان صدام زد به خاله نرگس چشمکی زدم ورفتم
تاتعارف کنم به همه تعارف کردم رسیدم به ارشام وقتی به من نگاه کرد لبخند خبیثم رو دید
باشکایت نگاهم کرد ولی بازبرداشت
پدر بزرگ ارشام نگاهی به من کرد و لبخند زد
خاله زهرام باانوشا هم که ازاول مجلس به به و چه چه راه انداخته بودن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت #پارت72 نیومدی خندید و گفت:خبر؟! خبر چی؟! والله زندگی من شده کمد به ماما
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
اووو..کجایی مادربزرگ که با اینکه سالها ست رفتی اما هنوزم صدات توی
گوشمه و خواهد موند.گردنبند رو از روی شال لمس کردم.جای هیچ گردنبندی
کنار آرامشی که تو بهم دادی،خالی نیست! اینو مطمنم!..
وارد خیابون شدیم. حال میداد یه گله ادم کنارهم رنگی رنگی برن بیرون...از
دور یه جمع گواش رنگی آر یا به نظر میومدیم.من که تیپ آبی روشن زده
بودم.یه شلوار لی راستای آبی روشن و مانتوی آبی روشن و شال آبی
ییی...جالبترین چیز توی تیپم کفشای قرمز پاشنه بلندم بود که خیلی تو
چشم بود.نمی دونم چرا ولی دلم خواست امروز اینا رو بپو شم.خلاصه باهم هم قدم شدیم توی بازار های همدان!.می گفتیم و من تنها لبخند نکوند می زدم.مادربزرگم متنفر بود از قهقهه دختر حالا تو هر شرایطی..شاید واسه همین
با شه که من نمی تونم قهقهه بزنم و بیشتر نیشخند با پوزخند میزنم.تارا میگه
دهنت کج شده و خودت نمی فهمی...
سیما:بچه ها بریم تو پارک؟!
مینا:فکر بدی نیس..قرار که نیست چیزی بیریم پس بهتره یه جا بشینیم.
همه موافقت کردیم و خواستیم رد شمیم که یه مرد چنان تنه ی محکمی به من
زد که پرت شدم کنار تارا...کیفم افتاد.مرد خو شتیپ راه رفته رو سریع
رو برگشت و کیف رو برداشت و دهنش رو باز کنه که بگه معذرت می خوام
که با دیدن من فکش منقبض شد.پوزخندی زدم تو اون گیرودار و اونم اخم
روی صورتش نشست و چشمام و از نفرت برق درخشانی زد.کیف رو بلند
کرد و محکم کبوند و پوفی کشید و بلند شد و رفت.یه چیزی شکست و اینو از
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 به خودم که آمدم خیسی اشک روی صورتم را حس کردم؛ چقدر عذاب کشیده بود این د
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
از جایم بلند شدم و ادامه دادم
-من میرم دوش بگیرم
لبخندی به رویم زد و چیزی نگفت به اتاقم رفتم و بعد از برداشتن وسایل حمام از اتاق بیرون رفتم یادم باشد درباره
ی درست کردن حمام با شهاب صحبت کنم.
***
بعد از دوش گرفتن مختصرم تصمیم گرفتم ساعتی را بخوابم که برای مهمانی شب سرحال باشم، یک ساعت خوابم
تبدیل شد به سه ساعت و وقتی چشم باز کردم هوا رو به تاریکی می رفت با عجله از جایم بلند شدم و شروع به
آرایش کردم، خط چشم و سایه ی طالیی رنگ و رژ لب سرخم چهره ام را جذاب کرده بود موهای لختم را شانه زدم
و دورم رها کردم تصمیم داشتم لباس مشکی که مدل عروسکی داشت و کمر باریکم را بیش تر به نمایش می
گذاشت به همراه ساپورت مشکی رنگ بپوشم دلم نمی خواست تنم را همه دید بزنند.
ده دقیقه بعد آماده ی رفتن شدم هوا سوز سردی داشت پس تصمیم گرفتم پالتوی کرم رنگم را به تن کنم؛ کیفم را
برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های مشکی رنگم از اتاق بیرون آمدم کسی در سالن نبود از پله ها پایین آمدم،
سونیا را که پشت به من ایستاده بود با لباسی کوتاه و عسلی رنگ دیدم با صدای قدم هایم به سمتم برگشت و نگاه
من به صورتش که با آرایشی مالیم خانومانه تر شده بود و نگاه او به من و لباسم خیره ماند با ذوق به سمتم آمد و
گفت:
-وای چقدر زیبا شدی
لبخندی زدم و گفتم:
-توام همین طور
لبخندی زد و با لحنی پر از ذوق جواب داد
-بریم دوروک بیرون منتظرمونه.
آخرین پله را پایین آمدم و کنارش جای گرفتم جلوتر از من به سمت درب ورودی به راه افتاد و من هم پشت سرش،
اما ای کاش هیچ وقت به آن مهمانی مضخرف نمی رفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃