💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 واای فکرکن خیلی عذاب اوره داشتم فکرمیکردم که یکی محکم زد به پایه صندلیم که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
اخیی این داره حرص سحرو میخوره که قراره بترشه خخخ
وبعد عمو خاله انوشا اقا دانیال به همرا دختر نازشون
مامان و بابا رفتن همراه مهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
مامان و بابا رفتن بامهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
ارشام وارد شد یه دسته گل بززرگ دستش بود اول یکم نگاهم کرد
که خجالت کشیدم سرمو انداختم زیر اروم سالم کردم اونم جواب سالممو داد دسته گل گذاشت
تو بقلم
رفت سمت پذیرایی منم رفتم سمت اشپز خونه نگاهم افتاد به خاله نرگس
زن مشتی که مامان امروز چون کارش زیاد بود گفت بیاد کمک
خاله نرگس چایی هارو ریخت وبه من نگاه کرد گفت :
عزیزم میدونی قدیم چیکار میکردن
با منگی نگاهش میکردم که به چایی اشاره کرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت503 خونهی هامون به تنهایی ترسناکه،بوی ترس میده،بوی انتقام...تداعی کنندهی ر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت503
منتظر جواب خاله ملیحه هستم اما هیچ صدایی ازش تشخیص نمیدم.سکوت کرده،اون هم کسی که باید سنگینترین حرفها رو بزنه.
باز هم عمهی هامون میگه:
_من خودم رو کوچیک نمیکنم برای امشب شام بیاین خونهی ما به هامون هم بگو هر چهقدر هم که حرمت بشکنه باز یادگار برادرمه دوستش دارم.
بالاخره خاله ملیحه میگه:
_هامون نمیاد آبجی،منم این روزا اوضاعم خوب نیست بمونه برای وقت دیگهای.
موبایلم توی جیب میلرزه مثل مجرمها میترسم و موبایل رو از جیبم بیرون میارم.مارال بود،ریجکت میکنم و دیگه منتظر جواب عمهی هامون نمیمونم.اعصابم به قدر کافی خورد بود با شنیدن این حرفها مخم کاملا داغ کرد.به قدری که توی دلم اون عمهی عجوزه رو بی نصیب نذاشتم. آدمها گاهی سواد دارن اما دریغ از ذرهای شعور.
* * * * *
با هیجانی که زیر پوستم دویده روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم.
شاید بهتر باشه به جای وقت تلف کردن حاضر بشم اما بیشتر از حاضر شدن به خواب نیاز دارم و برای خوابیدن به فکری راحت و آسوده.صورتم رو میچرخونم و به مانتوی سبز رنگم نگاه میکنم. پس وسایلم رو دور نریخته هنوز هم هامون سابقه که اگه نبود چطور میخواست بفهمه من به دنبال چی به اون خونه رفتم تا صبح برام با پست بفرسته!
میتونم به همین دلیل جزئی دل خوش باشم وقتی دلایل زیادی برای دلسردی دارم؟
نگاهم به پلاستیک خریدی که از دیروز کنج اتاق جا خوش کرده میوفته حتی به خودم زحمت باز کردنش رو هم ندادم.
گوشی روی شکمم میلرزه،برش میدارم و به پیامی که روی صفحه افتاده خیره میشم:
_هشت اونجام.
یعنی یک ساعت و ده دقیقه ی دیگه کوتاه و مختصر جواب میدم:
_باشه.
دلم نمیخواد بلند بشم،اصلا دلم نمیخواد به مهمونی محمد و طهورا برم. هم به خاطر مارال،هم به خاطر خودم.محمد لابد میخواد بهم بگه برگرد خونه اون لحظه هم من باید یک نگاه به هامون بکنم و بگم:این آقا تمام وسایلم و دور انداخته.اون وقت هامون هم میگه:اگه دور انداختم پس اون مانتوی سبزی که تنته رو کی سر صبحی به دستت رسوند؟
پس بهتره دور اون مانتوی سبز رو خط بکشم تا اگه محمد گفت برگرد من هم قاطع بگم:برنمیگردم من حتی مانتویی که اون فرستاده رو نمیپوشم منم که از زندگیم پاکش کردم،حتی وسایلهاش رو.اینطوری حداقل موضع خودم رو حفظ میکنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 -بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
-باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می کردم
تکون نخورد...بوسیدمش و گفتم:
-قهر نباش..افرین
و کمی قلقلکش دادم..با این که می خواست نخنده ولی نتونست و خندید...گفتم:
-خندیدی...خندیدی..اشتی شدیم
نگاهی بهم کرد و با لبخند توی بغل هم فرو رفتیم....نوبت احسان بود...نگاه مشتاقشو بهم دوخته بودوقتی به هم
نزدیک شدیم گفت:
-سلام ساقی خانم..مشتاق دیدار...خوب هستین؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-سالم از ماست احسان خان......ممنون....شما خوب هستین؟
لبخندی زد و گفت:
-الان خیلی خوبم..فکرشم نمی کردم دوباره ببینمتون
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-چرا؟مگه میشد عروسی غزل نباشم؟
خندید ..از ته دل و گفت:
-اینبار دیگه نباید غیبتون بزنه..یعنی نمی ذارم که این اتفاق بیفته
گیج نگاهش کردم که صدای گرفته بهنامو از کنارم شنیدم
-به به..احسان خان....خوش اومدی
احسان معلوم بود که از دیدن بهنام حالش گرفته شد..ولی لبخندی زورکی زد و گفت:
-سلام...رسیدن بخیر بهنام....ببخش که تا حالا نتونستم بیام دیدنت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#سخنناب
هرگاه میخواهی به چیزی برسی،
چشمهایت را باز نگهدار،
تمرکز کن و مطمئن باش
که دقیقا میدانی چه میخواهی
هیچ کس با چشمهای بسته
به هدف نمیرسد...
📚شیطان و دوشیزه پریم
✍🏻پائولو کوئیلو
#قطعهایازیککتاب
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 اخیی این داره حرص سحرو میخوره که قراره بترشه خخخ وبعد عمو خاله انوشا ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
_,نه خاله نرگس
_قبال وقتی دوماد میرفت خواستگاری تو چایش نمک میریختن اگه عروسو دوست داشت
صداش درنمیومد ولی اگه بدش بیاد های هووی راه مینداخت
_بااین حرف خاله نرگس لبخند شیطونی زدم دست به کارشدم
یه فنجون برداشتم توش نمک ریختم تازه فلفلم ریختم اینم ازمعجون اق ارشام خخخخ
اینم ازمعجون اق ارشام
وقتی مامان صدام زد به خاله نرگس چشمکی زدم ورفتم
تاتعارف کنم به همه تعارف کردم رسیدم به ارشام وقتی به من نگاه کرد لبخند خبیثم رو دید
باشکایت نگاهم کرد ولی بازبرداشت
پدر بزرگ ارشام نگاهی به من کرد و لبخند زد
خاله زهرام باانوشا هم که ازاول مجلس به به و چه چه راه انداخته بودن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
•
گفت چرا اینقدر حالمو مے پرسی؟
تو که میدونی من خوبم
گفتم میدونم خوبی مےپرسم که خودمـ خوب بشـم☺️♥️
@roman_ziba
مدرک تحصیلی
برگه ای است که اثبات
میکند
تو تحصیل کرده هستی....
ولی ابدا اثبات نمی کند که تو
یک شخص فهمیده هستی ....
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت503 منتظر جواب خاله ملیحه هستم اما هیچ صدایی ازش تشخیص نمیدم.سکوت کرده،اون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت504
انگار دقیقهها با هم مسابقه گذاشتن،نمیدونن من خستهم،خوابم میاد.
با بدنی کرخت شده بلند میشم و موهای خیسم رو با حوله خشک میکنم،باید یه سشوار برای خودم بخرم.بیخیال موهای نمدارم بلند میشم و بدون نگاه کردن به مانتوی سبز پلاستیک خریدم رو باز میکنم و مانتوی جدیدم رو بیرون میکشم. خوب شد خریدمت! میپوشمش و جلوی آینه میایستم.وقتی این مانتو اون همه رنگ بندی داشت به چه دلیلی دست روی قرمز گذاشتم؟ ممکنه به اینخاطر باشه که هامون این رنگ رو دوست داره.
بیحوصله مشغول آرایش صورتم میشم کاش میشد ازش بپرسم دیشب رفته خونهی عمهش یا نه!
حتما رفته،وقتی زن فتنهگرش نباشه حتما میره.لابد اونجا همهگی با هم متقاعدش کردن که یه دختر خوب و نجیب رو بگیره... آخی میگم و عقب میکشم خط چشم لعنتی توی چشمم رفت کورم کرد. چشمم قرمز میشه و اشکی ازش میچکه. این هم یک بهونه برای باریدن.
با دستمال دورچشمم روپاک میکنم و دوباره میکشم. به درک اگه یه خورده زیاده روی کردم. عمری به خاطر هامون مراعات کردم و حالا میخوام عادت کنم به خودسری!
تقریبا آرایش صورتم تموم شده که صدای گریهی یلدا بلند میشه.با لبخند به سمتش میرم.
_بیدار شدی مامانی؟
منو که میبینه آروم میگیره که تنها نیست.
بغلش میکنم و به خودم فشارش میدم این دختر توانایی اینو داشت که تمام غمهام رو ازم دور کنه حتی غم نبودن هامون رو.
_میدونی برات لباس خریدم کوچولوی من؟با یه کفشهای کوچولو موچولو.قربون پاهات بشم من..
تا بهش شیر بدم و حاضرش کنم عقربهها هم روی هشت رسیدن و درست رأس ساعت میسکال هامون روی گوشیم میوفته. لباس یلدا هم قرمز بود با یه گل موی قرمز که حسابی عروسکش میکنه. هنوز باورم نمیشه لباسهای این فسقلی از مال من گرونتر شد ولی انقدر بهش میومد که اصلا از پولی که روش داده بودم پشیمون نشدم.
کفشهای پاشنهدارم رو میپوشم و در رو باز میکنم.میبینمش،تکیه زده به ماشینش سرش پایین افتاده بود که با صدای باز شدن در سر بلند میکنه.
با دیدن بلوز آبی آسمونی تنش دلم میلرزه.مشابه همون بلوزی بود که از خونهش برداشتم،همونی که بینهایت بهش میومد،همونی که من عاشقش بودم.
نگاهش از نوک پا تا فرق سرم رو بررسی میکنه.
یلدا با خندیدنش نگاهش رو از من به خودش جلب میکنه. اخم بین پیشونیش جاش رو به لبخندی روی لبش میده.بیاختیار نزدیک میشه و با لحن مهربونی که فقط مختص به یلداست میگه:
_بابایی!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃