🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت72
_آره نمیشناسی چون اون هامون گذشته مرد!دقیقا همون روزی که برادرمو خاک کردم یه تیکه از منم خاک شد . اینا رو می فهمی محمد ؟ نمیفهمی چون داغ ندیدی اما من دیدم،داغ بد کسیم دیدم،تا آخر عمر حتی اگه خودمو بکشم دیگه نمیتونم برادرمو ببینم. کی مقصر بود ؟؟هوم؟می دونی از چی دلم می سوزه؟ از اینکه هاکان این همه هوای این نمک نشناس و داشت و این نفهمید. دقیقا همون شب کذایی رو هاکان ترتیب داده بود می دونی چرا ؟ چون می گفت آرامش دلش گرفته یه کم خوشحال بشه. اون وقت چی شد ؟ چرا شد ؟ منِ لعنتی حتی اینم نمیدونم. دِ نمیفهمی درد منو، دِ نمیفهمی اگه می فهمیدی مزخرف نمی بافتی وقتی تویی که همه ی عزیزات کنارنتن نمیتونی حالِ منِ از هم پاشیده رو درک کنی . نمیتونی داداش من… نمی تونی !
اشک هام از شنیدن این حرف ها دوباره گونه هام رو تر کردند،این بار دلم برای هامون میسوزه،هامونی که حامی بود!حامی هاله،هاکان،مادرش .
هامونی که وقتی هاکان شیطنت میکرد درست مثل یه پدر واقعی سرزنشش میکرد اما پشتشو خالی نمیکرد،درست مثل کوه پشت خواهر برادرش ایستاده بود و بهشون اجازه ی سقوط کردن نمیداد .هامونی که حتی یک بار گله نکرده بود،از زندگیش از اوضاعش و همه فکر میکردن زندگی بر وفق مرادشه. اما من می فهمیدم،همون زمانی که هامون رو با چشمای قرمز شده می دیدم می فهمیدم یک دردی داره. عجیب بود همون لحظه هم با خودم می گفتم عجیب شبیه منه !
هاله هر وقت ناراحت بود اشک می ریخت،هاکان با اعصابی داغون به زمین و زمان فحش میداد اما هامون ساکت بود،درست مثل من که هیچ وقت با گریه کردن سبک نمیشدم .
چشممو از اون اشک های مزاحم پاک می کنم،هامون حتی اجازه ی لب باز کردن رو هم به محمد نمیده و به اتاقش میره .هر لحظه منتظر بودم محمد هم بره اما در کمال تعجب دستش رو به پاهاش می کشه همون جا می شینه .
کاش حداقل یه اتاق داشتم تا بهش پناه ببرم اما حیف!
محمد که سردرگمیم رو می بینه،میگه:
_بشین آرامش .
سری تکون میدم و میشینم،کنج لبم می سوزه،دستم رو بالا می برم و گوشه ی لبم می کشم. محمد با ناراحتی میگه:
_متاسفم.
اگه لبهام نمیسوخت قطعا زهر خندی میزدم،اما الان تنها جواب میدم:
_منم متاسفم ،اما نه برای هامون… برای این زندگی که منو با ایوب اشتباه گرفته.
محمد:هامون آدم بدی نیست.
_می دونم نیست،حق داره!داغ دیدست اما نمیفهمم با شکنجه کردن من چی نصیبش میشه؟
_من خیلی ساله با هامون رفیقم،هیچ وقت اینطور بی منطق ندیده بودمش. حس میکنم خشم چشمشو کور کرده وگرنه هامون آدم این کارا نیست. هیچ میدونی همین هامون با دیدن یک بارِ بچه هایی که محرومن از زندگی کردن،از مدرسه رفتن،از بچگی کردن چی به حالش اومد ؟ تمام سرمایش رو گذاشت حتی داره ماشینش رو میفروشه تا یه کمکی بهشون بکنه،برای همینه باور رفتار هامون انقدر برام سخته،اگه کس دیگه ای بود،تعجب نمیکردم چون داغ بزرگیه،اما هامون نه!
این بار علارغم درد لبم پوزخند میزنم :
_فعلا که همین هامون مردونگی رو در حقم تموم کرده.
کمی خودش رو به جلو متمایل کرده و دست هاش رو به هم غلاب میکنه،با جدیت پاسخ میده :
_تو هم دست از سرکشی بردار آرامش،حداقل تا زمانی که هامون آروم بگیره.
_یعنی میگی خفه شم و بذارم زیر دست و پاهاش لهم کنه؟
محمد: نه،میگم یه خورده با سیاست تر رفتار کن،با لجبازی و سرکشی فقط هامون رو عصبانی تر می کنی.
بی اختیار می نالم :
_خسته شدم.
سکوت میکنه و با نگاهش بهم می فهمونه منتظره برای شنیدن، از خدا خواسته که دو گوش شنوا پیدا کردم،به حرف میام:
_میخوام خودم رو قوی بگیرم،میخوام بگم گور بابای مشکلات همه چی حل میشه،اما نمیشه روز به روز بدتر میشه. مثل یه گره ی کوری که سعیتو میکنی باز بشه اما بدتر ،یه گره ی دیگه هم بهش اضافه میشه اونقدری که عاجز میشی از باز کردن اون همه گره .میخوام با مرگ هاکان کنار بیام، اما غم زندان رفتن مادرم اجازه نمیده ،میخوام با اینکه مادرم توی حبسه کنار بیام اما رفتار های هامون بهم اجازه نمیده .میخوام با رفتارهاش کنار بیام اما چیزی برای مشغول کردن فکرم ندارم. در قفله موبایلمم گرفته من موندم و این چهاردیواری!خستم،خیلی هم زیاد. از اینکه رویاهای بچگیم این طور به باد رفته خستم،از اینکه آینده ی سیاهی در انتظارمه خستم. از خودم خستم،از هامون از این خونه از این زندگی!
میخوام در ادامه از اون شب کذایی بگم اما مهر سکوت به لبهام میزنم .تمام حرف های نگفته رو پس می زنم و فقط می نالم:
_دلم میخواد بمیرم…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 لبخندی زدم و گفتم: -تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینم ایدا گفت: -
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:
-منم مثل مادر خودم دوسشون دارم
فاطمه خانم خوشحال شروع به معرفی خانم ها کرد
-خواهرمو که میشناسی
گفتم:
-بله سعادت اشنایی باهاشونو داشتم
زهرا خانم گفت:
-لطف داری عزیزم
فاطمه خانم ادامه داد
-ایشون بهناز جون...خواهر شوهرم....ایشون منصوره خانم جاریم و ایشونم مهناز جون اون یکی خواهر شوهرم
به همه نگاهی کردم گفتم:
-از اشنایی باهاتون خوشحالم
بقیه هم به نوعی جواب منو میدادن که صدای گریه بهروز به گوشم خورد برگشتم و دیدم غزل کالفه داره بهروزو به
سمت من میاره....ببخشیدی گفتم و به سمت غزل رفتم گفت:
-از بس از این بغل به اون بغلش کردن کالفه شد بچه...بیا بگیرش ببین می تونی ارومش کنی
بهروزو بغل گرفتم ...نگاهی دورتا دور سالن چرخوندم ..یه جای دنج پیدا کردم ..به همون سمت رفتم و روی یکی از
مبل ها نشستم....شیشه شیر بهروزو که از قبل اماده کرده بودم و توی دستم بود گزاشتم توی دهنش.....خیلی
گرسنه بود...تند و تند مک می زد..غرق لذت به خوردنش نگاه می کردم که صدای کسی از جا پروندم
-سالم
احسان بود که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد
-سلام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 واای فکرکن خیلی عذاب اوره داشتم فکرمیکردم که یکی محکم زد به پایه صندلیم که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
اخیی این داره حرص سحرو میخوره که قراره بترشه خخخ
وبعد عمو خاله انوشا اقا دانیال به همرا دختر نازشون
مامان و بابا رفتن همراه مهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
مامان و بابا رفتن بامهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
ارشام وارد شد یه دسته گل بززرگ دستش بود اول یکم نگاهم کرد
که خجالت کشیدم سرمو انداختم زیر اروم سالم کردم اونم جواب سالممو داد دسته گل گذاشت
تو بقلم
رفت سمت پذیرایی منم رفتم سمت اشپز خونه نگاهم افتاد به خاله نرگس
زن مشتی که مامان امروز چون کارش زیاد بود گفت بیاد کمک
خاله نرگس چایی هارو ریخت وبه من نگاه کرد گفت :
عزیزم میدونی قدیم چیکار میکردن
با منگی نگاهش میکردم که به چایی اشاره کرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 تارا:ووییی...نگاه...عجب فیلم خفنی...از کدوم سا یت گرفتی..نیگا این اسک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت
#پارت72
نیومدی خندید و گفت:خبر؟! خبر چی؟!
والله زندگی من شده کمد به مامانم
در خونه تکونی و کمد به بابا تو تعمیر ماشینش! کاش من مردم نمی رفتم
مکانیک!..کاش یکی از شما بیشعورا میگفت نرو بابا لیدا آخروعاقبت نداره!اما
کو دوستی؟!تف تو مرام همتون!
باز شروع شد!.ا صلا یادم نبود نباید از لیدا پر سید چه خبر؟! کلا این هر چی
بهب بگی باید یه تفی تو مرام ماها بکنه!
تارا:خفه خون...باز تو شروع کردی به تف کردن!؟میخواستی نری.
لیدا از لحن صریخ تارا تعجب کرد و بعد گفت:چشمممم روشن..تارا خانوم
بیست و شش ساله خو نشون میکشه!
ِ
واسه من
شیوا گفت:ای جان مادرت بیخیال!اومدیم خووش بگذرونیم
در!
َ
لیدا...خووووب...مینا بزن بریم د
مینا یه چشمی گفت و دستی رو کشید.مثل برق و باد زد دنده سه...یاد
خاطراتم افتادم.وقتایی که من کلاج پر میکردم و اون فقط حرص می
خورد!اوووون قرار بود فرامووش کنم.قرار بود وقتی میام همدان رویا باشممم نه
خانوم آرمان! دو ست دا شتم وقتی اینجام توی دنیایی با شم که توو خبری از
امیررایا و آرتمن و آندره و رهام و بردیا و دو تا برق سیاه نفرت نباشه...میخواستم
اینجا خودم باشم نه رویای پلید!نه رویای فریب دهنده و بی رحم!می خواستم
اینجا دور از همشمون باشم و خودم باشمم.اینا فقط رویا و خیال نیست بلکه
حقیقت محضه!..مادربزرگم اینو همی شه توی گو .شم میگفت:آدم به همه چی درخشندگی! بدبختی و آوارگی!
ُ
ُ
می تونه برسه!کمال و جمال!
...همه وابسته به یه چیزه به اسم اراده!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 آرام کنارش رفتم و نزدیکش نشستم، دقایقی در سکوت گذشت و سونیا خیره به عکس بز
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
به خودم که آمدم خیسی اشک روی صورتم را حس کردم؛ چقدر عذاب کشیده بود این دختر معصوم لبخندی
زورکی زدم و گفتم:
-معذرت می خوام که با یادآوریش ناراحت شدی
دهان باز کرد که حرفی بزند اما با زنگ گوشی اش که در جیب لباس ورزشی اش بود منصرف شد و آن را از جیبش
بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت اسم》 دوروک 《نمایش داده شد تماس را متصل کرد و گوشی را روی
گوشش گذاشت
نمی دانستم چه می گوید، تصمیم داشتم برای یاد گیری زبانشان به کالس مخصوص بروم در همین فکر ها بودم که
مکالمه ی سونیا به پایان رسید و با لبخند غلیظی که روی لبش بود و با لحنی که فرسنگ ها با لحن قبل از تماس
فرق داشت گفت:
-نامزدم بود گفت امشب خونه ی دوستش مهمونیه من رو هم دعوت کرد که وقتی فهمید توام اینجایی ازم خواست
دعوتت کنم
متعجب نگاهش کردم مهمانی آن هم مختلط! حتی تصورش هم سخت بود بدون تردید جواب دادم
-نه من نمی آم
ابرویی باال انداخت
-یعنی می خوای تنها خونه بمونی؟
بی تفاوت گفتم:
-شهاب خونست
-شک نکن که شهاب خونه نیست؛ و تو مجبوری که با من بیای
حالا که فکرش را می کردم بعد از این یک ماه غم و غصه کمی خوش گذرانی برایم بد نبود مُردد بودم اما بعد از کمی
سکوت جواب دادم
-حله میام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃