💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -بدو دیگه چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت71
لبخندی زدم و گفتم:
-تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینم
ایدا گفت:
-گذاشتمش پیش مادر شوشو
با تعجب گفتم:
- کی؟
خندید و گفت:
-مادر شوهرمو میگم دیگه
خندم گرفته بود....نگاهی به جمع کردم.....جز خانواده ایدا کسی رو نمیشناختم...چشمم به فاطمه خانم افتاد بهم
اشاره کرد که به سمتش برم...به ایدا گفتم:
-فاطمه خانم باهام کار داره....ببخشید برم ببینم چیزی الزم داره
گفت:
-برو عزیزم...
خجالتم یکم ریخته بود.....اروم اروم به سمت فاطمه خانم راه افتادم....کنارش 3 تا زن همسن و سال خودش نشسته
بودن...یکیشون که خواهرش زهرا خانم بود ولی 2 تای دیگه رو نمی شناختم با لبخند سالمی به جمعشون کردم و با
همه احوالپرسی کردم....فاطمه خانم رو به بقیه گفت:
-اینم ساقی جون که دربارش صحبت می کردم
یکی از خانوما گفت:
-ماشاال...خدا حفظت کنه دخترم....فاطمه خیلی ازت تعریف می کنه...چیکار کردی که اینقدر دوست داره
گفتم:
-فاطمه خانم به من لطف دارن...خودشون خوب و دوست داشتنین که بقیه رو هم خوب می بینن....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ℓα vιε c'εsт cσммε υηε вιcүcℓεттε, ιℓ ғαυт αvαηcεя ρσυя ηε ραs ρεя∂яε ℓ'éqυιℓιвяε.
زندگی مانند یک دوچرخه است، برای از دست ندادن تعادل باید به پیش رفت.
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت414 خطاب به مارالی که سرش رو توی گوشی موبایل فرو برده میگم: _بریم؟ سری تک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت415
* * * * *
هامون:
با خستگی سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه میزند و چشمانش را میبندد؛کاش میتوانست دقیقهای را دور از دغدغههای فکری بگذراند.چه خیال بیهودهای.
هنوز هم با یادآوری حرف های مادرش سرش تیر میکشد و دوباره همان فشار عصبی لعنتی که مدتهاست با او مقابله میکند به سراغش میآید.
به اعصاب ضعیفش لعنت میفرستد،اگر روی خودش و رفتارش کنترل داشت، شاید میتوانست با سیاست حرفش را به کرسی بنشاند اما الان...گیر افتاده بود بین عزیزانش و دیگر نمیدانست باید چه بکند!
چه خیال عبثی داشت که فکر میکرد میتواند نیم ساعتی را استراحت کند،در اتاقش باز میشود و با چشم بسته سر و صدای محمد را میشنود:
_فکر کردم رفتی... چرا چشمات و بستی؟ نکنه کشتیهات غرق شدن داداشم،حال مامانت که خوب شد دیگه غمت چیه؟
غمش؟غمش هاکان بود. بزرگترین مشکلش، نبودِ کسی بود که بودنش الزامی ست.کاش حداقل مثل محمد میتوانست همه چیز را به شوخی بگیرد،یا حداقل حرفش را بزند و کمی خودش را سبک کند اما مثل همیشه تمام حرف هایش را به عمق دلش میفرستد و با یک جملهی کوتاه از گفتن سر باز میکند:
_فقط خستهم.
هرکس صورت سرد و سنگی اش را ببیند فکر میکند این مرد دردی جز تکبر ندارد،هرکسی به جز محمد.محمدی که هامون را حتی بیشتر از خانوادهاش میشناسد.
دست از سر این مردِ بیحوصله برنمیدارد و باز میپرسد:
_یه چیزی فکرتو بهم ریخته،فکر کن مثل قدیما تو دیار غربتیم.جز همدیگه کسی و نداریم ،بگو ببینم باز چی شده؟با خانومت دعوا کردی؟
چهره ی آرامش جلوی چشمهایش جان میگیرد.دیروز همهچیز خوب بود،تاشب به گردش رفته بودند و سه نفری شهر را گشتند اما صبح نشده خوشیشان زهر شد و از آنهمه شیرینی جز کامی زهرآگین باقی نماند.
سکوتش هم باعث نمیشود محمد دست بردارد،قصد دارد آنقدر بپرسد تا موفق شود قفل زبانِ رفیقش را بشکند:
_میخوای باهم بریم بهشت رضا؟من و به عنوان رفیق قبول نداری،هاکان که داداشته.
فکش قفل میکند و این بار محمد هم نمیفهمد این فک قفل شده از روی خشم است نه دلتنگی!دوباره میپرسد:
_بریم؟میگن درد و دل با مرده ها دل و سبک میکنه!
چشمانش را باز میکند و سیاهی نگاهش را در نگاه رفیق نگرانش میاندازد و درحالی که رنگ صورتش کمی ارغوانی شده میغرد:
_تو میدونی من یک ساله سر خاکش نرفتم،با این حرفات هر بار میخوای اعصابم و بهم بریزی؟
محمد بدون واکنشی به خشم او جواب میدهد:
_فقط میخوام از این حال درِت بیارم،نگو دلت برای همون خاکش پر نمیکشه که باور نمیکنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
منکسیرا دارم
کهبا بستنچشمانم
حسقشنگنگاهش
رااحساسمیکنم
بوینفسهایش
رامیشنوم
منکسیرادارم
کهحتیوقتنبودنم
عاشقماست
عشق یعنےهمین😊💘🌼☔
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 لبخندی زدم و گفتم: -تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینم ایدا گفت: -
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:
-منم مثل مادر خودم دوسشون دارم
فاطمه خانم خوشحال شروع به معرفی خانم ها کرد
-خواهرمو که میشناسی
گفتم:
-بله سعادت اشنایی باهاشونو داشتم
زهرا خانم گفت:
-لطف داری عزیزم
فاطمه خانم ادامه داد
-ایشون بهناز جون...خواهر شوهرم....ایشون منصوره خانم جاریم و ایشونم مهناز جون اون یکی خواهر شوهرم
به همه نگاهی کردم گفتم:
-از اشنایی باهاتون خوشحالم
بقیه هم به نوعی جواب منو میدادن که صدای گریه بهروز به گوشم خورد برگشتم و دیدم غزل کالفه داره بهروزو به
سمت من میاره....ببخشیدی گفتم و به سمت غزل رفتم گفت:
-از بس از این بغل به اون بغلش کردن کالفه شد بچه...بیا بگیرش ببین می تونی ارومش کنی
بهروزو بغل گرفتم ...نگاهی دورتا دور سالن چرخوندم ..یه جای دنج پیدا کردم ..به همون سمت رفتم و روی یکی از
مبل ها نشستم....شیشه شیر بهروزو که از قبل اماده کرده بودم و توی دستم بود گزاشتم توی دهنش.....خیلی
گرسنه بود...تند و تند مک می زد..غرق لذت به خوردنش نگاه می کردم که صدای کسی از جا پروندم
-سالم
احسان بود که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد
-سلام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ᏁᎾbᎾᎠᎽ mᎥssᎬs ᎽᎾu
Ꭺs muᏟh Ꭺs Ꭵ ᎠᎾ
هيچكس به اندازه یِ من
دلتنگ تو نمیشه..
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت415 * * * * * هامون: با خستگی سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه میزند و چشمان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت416
من یکی خوب میدونم هاکان برای تو چه حکمی داشت،همیشه احساساتت و مخفی میکنی اما داداشم... من تنها کسیم که دیدم همیشه حواست به هاکان بود،جلوی روش اخم میکردی اما تا پشتشو بهت میکرد میخندیدی از حرفاش حتی شوخیهاش لذت میبردی.یادته یه بار سر یه خرابکاری بدهی بالا آورده بود؟طلبکارش اومد پشت در یادته دم آخری گفت حواست به داداش شارلاتانت باشه؟اون روز اولین باری بود که یه خشم بزرگ رو توی نگاهت دیدم وقتی یقه ی اون پسر رو چسبیدی تازه فهمیدم تا چه حد روی داداشت حساسی. بیشتر از همیشه این تویی که بهش نیاز داری پس برو و بهش سر بزن.خوب نیست آدم با مرده قهر کنه اونم داداش خودش. همون داداشی که عکسش توی کشوی اول میزته،همونی که به ظاهر فراموشش کردی اما تا اسمش میاد رنگ چهرهت عوض میشه.
این حرفها اعصاب بهم ریخته اش را بدتر میکند،بلند میشود، کف دستهایش را به میز تکیه میدهد و شمرده شمرده اما با خشم کلمات را ادا میکند:
_هزاریم که بگذره،حتی اگه از دلتنگی بمیرم نمیبخشمش.آره کاش زنده بود،زنده بود تا مثل سگ میزدمش که پای گندی که زده وایسته.
حتی از یاد برده باید ملاحظه کند و راز مگویی که تا امروز مخفی کرده بود را فاش میکند:
_اون برادری که من حاضر بودم جونمم براش بدم توی قلبم مُرد،اونی که زیر اون خاکه یه عوضیه که به خودش جرئت میده دست به سمت ناموس مردم دراز کنه.یه بی وجود که حتی عرضهی زنده موندنم نداره.به خاطر اونه که هاله از زندگی بریده،به خاطر اونه که مامانم کم مونده کارش به تيمارستان بکشه.به خاطر اونه که من مجبور شدم جور زندگی رو بکشم که خودم انتخاب نکردم.به خاطر اون من الان توی برزخ افتادم...با اون زبون چرب و نرمش کاری کرد که من الان نتونم به کسی ثابت کنم چه آدم لاشخوری بوده!موندم بین دو راهی که باید انتخاب کنم.یا باید قید مامانم و هاله رو بزنم برم و پشت سرمم نگاه نکنم تا ببینم مامانم فشارش بالا رفته،نبینم یه گرگ صفت برای هاله دندون تیز کرده،یا باید منم نامردی و در حق اون دختر تموم کنم یه لگدم من به زخمش بزنم و بذارم این بار تو غم و غصه بمیره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ѕσmє pєσplє dєѕtσrч thєír cσnѕcíєncє tσ kєєp up thєír αppєαrαncє...
یه سریام هستن که وجدان خودشونو فدای ظاهرشون می کنند...
❣ @roman_ziba