eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت70 بینمون رو میشکنه،با تحکم،قدرت،نفرت و خشم: _می بینم که ناله می کنی از زندگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فشار دستش هر لحظه دور بازوم بیشتر میشه،با این کم اشتهایی وحشتناک عجیب نیست که اون لحظه غش کنم و چیزی نبینم اما نمیدونم چرا همین شانس کوچیک هم ازم دریغ شده،انگار باید ببینم و درد بکشم،ببینم و بیشتر بسوزم. ببینم و حس کنم! رهام میکنه،دوباره روی همون مبل میشینم ،شکسته تر و نا امید تر از چند دقیقه ی قبل ! چشم به هامون دوختم که با کلافگی پشتش رو بهم کرده و گردنش رو ماساژ میده. دستم رو بالا میبرم و گوشه ی لبم می کشم،دستم که آغشته به خون میشه میفهمم حدسم برای پارگی لبم درست بوده.با اون شدتی که هامون زد اگه خونی نمیشد عجیب بود. سعی می کنم به یاد بیارم آخرین بار کی سیلی خوردم؟یادآوری آخرین باری که سیلی خوردم چنان لرزی به اندامم می ندازه که در کسری از ثانیه قطره های پی در پی اشک از چشمام جاری میشه. آخرین بار دردناک ترین سیلی رو از هاکان خوردم،خیلی دردناک تر از سیلی هامون . درست زمانی که برای نجات خودم می جنگیدم و هاکان برای مهار کردنم سیلی به گوشم زد. دستم رو به مبل می گیرم،می خوام بلند بشم که صدای تقه هایی که به در میخوره متوقفم میکنه. ترس به دلم میوفته،مارال گفته بود کلید رو از زیر در میفرسته داخل و اگه الان هامون در رو باز می کرد قطعا میفهمید و اوضاع خیلی بدتر از این میشد . با وجود دردی که توی استخونهام می پیچه سعی میکنم بلند بشم که هامون نیم نگاهی بهم می ندازه و با تحکم میگه: _بتمرگ سرجات ! بغض میکنم،درست مثل همون دختر هایی که اشکشون دم مشکشون بود. اما آخه من که گریه نمی کردم . الان چی شده که سد اشک هام بند نمیاد؟دلم سوخته؟ قلبم شکسته ؟ غرورم خورد شده ؟ شخصیتم تباه شده ؟ این اشک ها از کدوم زخمم نشات گرفته که این طوری غریبانه و بی امان ریخته میشه ؟ مستاصل بلند میشم و می ایستم هر لحظه منتظر داد و بیداد هامونم،اگه کلید ها رو دیده باشم این بار دیگه رحمی بهم نمیکنه. منتظر می مونم،طولی نمیکشه هامون در حالی که مانتو و شالم رو که آویز به چوب لباسی جلوی در بود رو به دست گرفته به سمتم میاد. بی ملایمت مانتو رو به سمتم پرت میکنه و میگه : _بپوش! حرفی نمیزنم،حرفی ندارم که بزنم!مانتوی افتاده جلوی پام رو برمیدارم و می پوشم و شال رو روی سرم می ندازم.دکمه ی آخر مانتوم رو که میبندم صدای صحبت هامون و یک مرد رو می شنوم و طولی نمیکشه که محمد همراه هامون توی دیدم قرار میگیره . چشمش که به من میوفته،خشکش میزنه و ناباور زمزمه میکنه: _چی کار کردی داداشم؟ هامون نیم نگاهی با اخم بهم می ندازه و بی اهمیت میگه: _یه کم نوازشش کردم . محمد با عصبانیت به سمت هامون برمیگرده : _پسر این چه کاریه ؟ تو وجدان نداری زدی دختر مردمو لت و پار کردی ؟ گیرم اون شارلاتان باشه تو که نیستی! هامون بی حوصله روی مبل می شینه و جواب میده: _روضه نخون محمد امشب به اندازه ی کافی زر زر شنیدم حوصله ی حرفای صدمن یه غاز تو رو ندارم . محمد: کارت اشتباهه برادر من یه عمرِ هر کار کردی گفتم درسته اما این راهی که در پیش گرفتی غلطه. این هنوز بچه ست… برای اینکه زیر و دست و پای تو شل و پل بشه خیلی کوچیکه . لبخند تلخی کنج لبم میاد،بیشتر از اون ساکت نمی مونم و زمزمه می کنم : _خیلی وقته مشکلات بزرگم کرده . محمد متاسف نگاهم می کنه و من ادامه میدم : _سیلی از زمونه زیاد خوردم این سیلی ها دردی برای جسمم نداشت اما برای دلم چرا،بعضی رفتار ها و حرف ها بدجور خوردت میکنه . هامون با پوزخند میگه: _آخی حیوونی خیلی مظلومی تو ! محمد: کافیه هامون نمی بینی چقدر داغونه ؟ تیر نگاه خشونت بار هامون به محمد اصابت میکنه از همون نگاه هایی که ترس رو تا عمق وجودت میبره . هامون: به تو چه هوم ؟ زنمه دلم میخواد انقدر بزنمش صدا سگ بده . محمد بدون ترس جواب میده: _آخه مال این حرفا نیستی برادر من. دِ اگه بودی انقدر نمیسوختم.تو رو چه به کتک زدن یه دختر؟وقتی با گریه ی یه پسر بچه کل سرمایتو دادی که واسه اون بچه های یه سرپناه بشه،چطور میتونی یه دختر و به این حال بندازی ؟ هامون :اون بچه ها قاتل برادر من نبودن بودن ؟ محمد با تاسف سر تکون میده : _انگار نمیشناسمت داداشم.. با این حرف هامون از جاش میپره و مقابل محمد قرار میگیره : 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -بدو دیگه چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 لبخندی زدم و گفتم: -تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینم ایدا گفت: -گذاشتمش پیش مادر شوشو با تعجب گفتم: - کی؟ خندید و گفت: -مادر شوهرمو میگم دیگه خندم گرفته بود....نگاهی به جمع کردم.....جز خانواده ایدا کسی رو نمیشناختم...چشمم به فاطمه خانم افتاد بهم اشاره کرد که به سمتش برم...به ایدا گفتم: -فاطمه خانم باهام کار داره....ببخشید برم ببینم چیزی الزم داره گفت: -برو عزیزم... خجالتم یکم ریخته بود.....اروم اروم به سمت فاطمه خانم راه افتادم....کنارش 3 تا زن همسن و سال خودش نشسته بودن...یکیشون که خواهرش زهرا خانم بود ولی 2 تای دیگه رو نمی شناختم با لبخند سالمی به جمعشون کردم و با همه احوالپرسی کردم....فاطمه خانم رو به بقیه گفت: -اینم ساقی جون که دربارش صحبت می کردم یکی از خانوما گفت: -ماشاال...خدا حفظت کنه دخترم....فاطمه خیلی ازت تعریف می کنه...چیکار کردی که اینقدر دوست داره گفتم: -فاطمه خانم به من لطف دارن...خودشون خوب و دوست داشتنین که بقیه رو هم خوب می بینن.... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -خوب کارتو بگو -چرامامانت جواب داد -کارت این بوود -نه میخواستم بگم که ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 واای فکرکن خیلی عذاب اوره داشتم فکرمیکردم که یکی محکم زد به پایه صندلیم که بامخ رفتم روزمین اییی کمرم شیکست نصف شد اخ مامان کمرم برگشتم ببینم کدوم عقب افتاده ای بود که باقیافه خندون نفس روبه روشدم هرهرهررو اب بخندی احمق کودن الدنگ نفسم خم شده بود فقط میخندید _وای عسل نمی خواستم اینطوربشه ببخشید _خیلی بیشعورنفهمی _عه عسل بی انصافی نکن چیشده بودی نکنه خوشحال بودی ازاینکه داری شوهرمیکنی _خف باو میام جوری میزنمت که مثل حشره پهن دیوارشیا باصدای مامان ازاشپزخونه امدم بیرون مامان:دخترم یکم برو استراحت کن که شب کسل نباشی الناز :خاله مریم این کارکنه روحیه میگیرها نفس :ارع اره راس میگه الناز مامان :نه دخترا بیاید کارکنیم این بره یکم استراحت کنه میترسم شب ازقیافش خستگی بباره _بالبخند بهشون نگاه کردم که الناز با دستمالش زد توصورتم منم رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم بعدم نفس الناز امدن کمکم یکم بهم رسیدن بعدم هرچی اصرار کردم نموندن منم رفتم پایین که مامان با دیدنم گفت _سالم عروس خانوم اینده فکرنمیکردم تو عروس شی همیشه میگفتم کی میاد این دختر دیونه منو بگیره _ای باااباامامان جان منو دست کم گرفتیااا باصدای خنده عرشیا برگشتم سمتش ــ کوفته جقله به چی میخندی صدای زنگ باعث شد مامان حرفی که میخواس بزنه تو دهنش بمونه بابا و مامان باعرشیا رفتن سمت در که منم همراهشون رفتم برای خوش امدگویی اول پدربزرگ ارشام وبعد عمه وشوهر عمش بعدم خاله خانومش امد که باچشماش میخواس خفم کنه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 مامان:نووش جونت عزیزم.بخور جون تو تنت نیست. تارا با کنای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 تارا:ووییی...نگاه...عجب فیلم خفنی...از کدوم سا یت گرفتی..نیگا این اسکوله چه کتک خورش ملسه... با رهام بود.من:این پسره رهامه..تازه اومده.. -جدی میگی؟ -اوهوم..این پسر چشم عسلی هم آندره اس..این دو تا شیرازین.. -وا..چرا دارن کتک میخورن؟کار کیه؟ -امیررایا. -نه؟ -اره.. داستان رو براو گفتم و چشاو وقت بود دراد. تارا:فکر کنم این پسره امیررایا خاطرتو بیواد. گرفته گفتم:نه..کلا با همه مهربونه... ولی خوشحال شدم که گفت خاطرم رو می خواد.یعنی من دیگه کم کم دارم به هدفم می رسم. -جدا از اونا..این آندره عجب تیکه ایه...چشاشو.. -عین خودته..غد و یه دنده..وبه شدت رو اعصاب.. تارا کلی جیغ جیغ کرد و من و زد و بعد هم کنار هم خوابمون گرفت.قرار شد اونم فردا از دانشگاهش بگه.هیچی مثل انتقام و خواب نمی شد!.. *** با مامان و بابا خداحافای کردیم و من سواردویست و شش سفید رنگ مینا شدم..تارا مانتوو رو باز کرد و نشست. -سلام بر بروبچ... همه سلام دادن.. شب نفر آدم به زور توی ما شین چلونده شده بودن.من و تارا که رو هم یه نفر بودیم و به همین مناور جلو نشستیم.وقتی که چند تا نفس عمیق کشیدم،شرود کردم به حال و احوال. -خوب ب چه های نامررررد... حالتون خو به؟خبر نگیرین از من بی معرفتا...اصلا بزارین به فراموشی سپرده شم! مینا زد تو سرم وگفت:جمعش کن بینم...حالا چه خودشمم لوس میکنه واس ما..ما این چیزا حالیمون نی.. دلتنگیو... پریدم وس حرفب و گفتم:ها؟چیه؟لات زر می زنی؟ عصبی نگاهم کرد و گفت:زر و عمه ات می زنه! همه خندیدیم و من گفتم: شما کی مییواین آدم شین بفهمین من رو عمه هام حساسم؟ یهو یه صدای آشنا گفت:و خشم و غیرت داو رویا...دادا نفس کشش... برگشتم و با د یدن سیما یه پوفی کردم و گفتم:من کی از شر تو را حت میشم؟همدان هستی تهران هم هستی..چی کنم دست از سرم ور داری؟! سیما خندید و شونه ای بالا انداخت.لیدا رو دیدم و به خنده گفتم:به لیدا خانوم!.حال شما؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -صبح توام بخیر نیال بانو جمله اش مرا به یاد نیما انداخت و باعث شد لبخند
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آرام کنارش رفتم و نزدیکش نشستم، دقایقی در سکوت گذشت و سونیا خیره به عکس بزرگ روی دیوار که زنی زیبا را به نمایش می گذاشت بود، دلم می خواست خودش شروع به حرف زدن کند که زیاد هم منتظرم نگذاشت و چندی بعد با شنیدن صدای آرامش که در فضای اتاق پیچید به سمت اش برگشتم... -فقط ده سالم بود که به خاطر یه تصادف که بعد ها فهمیدم باعثش پدرم بوده، مادرم که یه زن زیبا بود و اصالتش به ایران برمی گشت رو از دست دادم، ببینش! اشاره ای به عکس روی دیوار کرد زنی با چشم های گیرا و موهایی مشکی رنگ که مهربانی در نگاهش موج می زد را دیدم سونیا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد -پدرم عاشق یه زن سنگاپوری شده بود و قصد داشت که با اون ازدواج کنه و البته موفق هم شد و یک هفته بعد از مرگ مادرم اون رو به خونه آورد درست همون زمانی که من بخاطر نبودن مادرم نابود شده بودم زن بی رحمی رو به خونه آورد که آزارم می داد مکثی کرد و با چشمان خیس به عکس مادرش خیره شد -دو سال رو با سختی کنارشون زندگی کردم و از بی توجهی های پدرم و کتک های زنی که از من تنفر داشت گذشتم اما یه شب که تنهام گذاشتند و به مهمونی رفتن تصمیمی که مدتها بود بهش فکر می کردم به ذهنم رسید و اون شب برای همیشه از اون خونه فرار کردم؛ جایی رو نداشتم که برم چند شبی رو توی پارک خوابیدم که یه شب وقتی شهاب حالش بد بود بود و من رو تو خیابون دید و با اصرار منو سوار ماشینش کرد لبخند تلخی روی لبش نقش بست که حاکی از یادآوری خاطراتش بود نفس عمیقی کشید و ادامه داد -اولش خیلی ترسیدم وقتی رسیدیم اینجا شهاب بعد از ورود به خونه مست و پاتیل روی مبل نشست و همون جوری خوابش برد، تا صبح خواب به چشم هام نرفت تا شهاب بیدار شد و وقتی منو دید انگار من رو یادش رفته بود و شروع کرد به سوال پرسیدن این که چرا اون وقت شب بیرون بودم؛ همه چیز رو براش گفتم که یک هفته برای اثبات حرفم تحقیق کرد و در آخر قبول کرد که اینجا بمونم پدرم هیچ وقت برای پیدا کردنم اقدام نکرد! به سمتم برگشت و با نگاهی که از غم پر بود نگاهم کرد و دستم را در دست گرفت: -اینجوری شد که من با آقا شهاب ایرانی آشنا شدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃