💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت416 من یکی خوب میدونم هاکان برای تو چه حکمی داشت،همیشه احساساتت و مخفی میکنی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت417
محمد لال میماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چشمانش میبیند.این همه مدت چه دردی به جان رفیق سر سختش افتاده بود؟
حتی نمیتواند لب باز کند و حرفی برای آرام کردنش بزند.اصلا چه کسی میتواند حال او را ببیند و به او حق ندهد؟
روی صندلی مینشیند،صدایش به خاطر
داد زدن،یا شاید هم بغضی که بیخ گلویش را میفشارد خش دار شده.برعکس آخرین جملهاش که داد میزد این بار مینالد:
_باید چیکار کنم؟صبح که وضعیت مامانم و دیدم حالم از خودم بهم خورد،خمیده راه میرفت اما نخواست من دستش و بگیرم. وقتی خواستم برم توی اتاق دیدم داره با خودش حرف میزنه به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش هاکانه.داشت شکایت منو بهش میکرد هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام خانوادمو به این روز بندازم،خداشاهده کل عمرم یک بارم از عمد دلش و نشکستم،اما امروز صبح فهمیدم چه بلایی سرش آوردم!توی ماشین بهم گفت یکی از همین شبایی که تو با قاتل برادرت خوشی مادرت از غصه با چشم باز میمیره.هه...میگی برم سر خاک هاکان،میرم اما تضمینی نمیدم تا از زیر همون خاک بیرون نکشمش.
نفسی از سینهی محمد آزاد میشود و تازه میفهمد وقتی با طهورا سر هر مسئله ی کوچکی دعوا میکند رفیقش اینجا چه باری را روی شانههایش حمل میکند.
به آرامی میپرسد:
_شاید بتونی با آرامش توافقی طلاق بگیری و...
نگاه تند هامون حرفش را قطع میکند و ترجیح میدهد دیگر کلا حرفی نزند اما بعد از چند دقیقه باز دلش طاقت نمیآورد و میگوید:
_حدس زده بودم بین هاکان و آرامش چیزی بوده اما نمیدونستم مسئله انقدر جدیه.
رگ بیرون زده ی هامون را که میبیند به خودش لعنت میفرستد که چرا نسنجیده حرف زده درحالی که غیرت رفیقش را میشناسند.
هامون بلند میشود و بدون نگاه کردن به محمد میگوید:
_میرم بیمارستان.با ماشین من میای یا...
حرفش تمام نشده محمد میگوید:
_باهات میام.
سری تکان میدهد و کمتر از پنج دقیقهی بعد هر دو رفیق از مطب بیرون می روند.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم: -منم مثل مادر خودم دوسشون دارم فاطمه خان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:
-نه نه...راحت باش
یه احساس بدی پیدا کردم....نگاهی به دستش انداختم که متوجه شد و دستش رو پس کشید..گفت:
-ببخشید...حواسم نبود....
جدی گفتم:
-خواهش می کنم
این پا و اون پا می کرد.. بعد از چند ثانیه گفت :
-میشه اینجا بشینم
و به مبل کنار من اشاره کرد...نمی دونستم باید چیکار کنم گفتم:
-بفرمایید
نشست..پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
-چقدر بچه داری بهتون میاد
لبخندی زدم و گفتم:
-بچه ها رو خیلی دوست دارم....
نمی خواستم زیاد باهاش صحبت کنم پس سرم رو پایین انداختم و مشغول مرتب کردن جوراب و شلوار بهروز
شدم..صدای اشنایی گفت:
-به به احسان خان...خوش می گذره
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم....سیاوش....توی این مدت ندیده بودمش ولی الن با دیدنش دوباره خاطرات
وحشتناک زندگیم برام زنده شدن....نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-سالم ساقی خانم....خوبین ؟"
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت417 محمد لال میماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت418
* * * * *
_دارید میرید آقای دکتر؟
سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم میدهد:
_حواستون به اتاق 202 باشه،مادرشم توی بخش بستریه اگه بازم بیقراری کرد یه آرامبخش براش تزریق کنید که مثل عصر بیمارستان رو روی سرش نذاره.
پرستار جوان سری تکان میدهد امروز بخش شلوغ بود اما همین هم باعث نمیشد پرستار های آنتنی چون نصیری و احمدی از دکتر جوان غافل بشوند.
به محض رفتن هامون نصیری آهی میکشد و میگوید:
_این همه دکتر خوشتیپ تو این بیمارستان هست اون وقت ما اینجا از درد تنهایی برای خودمون بغ بغ میکنیم.
احمدی همچنان مسیر رفتن هامون را نگاه میکند و میگوید:
_جذابیت به تنهایی کافی نیست دکتر صادقی با خودشم دعوا داره.
نصیری دستی زیر چانه میزند و با آه میگوید:
_شاید از زندگیش راضی نیست،اما از حق نگذریم زنش زیادی جوونه با چند سال اضافهتر دکتر سن باباش رو داره.البته تعجبی هم نیست الان مامان جونا بدون اینکه به سن پسرشون نگاه کنن میگردن دنبال دختر کم سن و سال اینم لابد مامانش براش لقمه گرفته.
صدایی از پشت سر هر دو نفرشان را از جا میپراند:
_اشتباه میکنید.
هر دو در حالی که دستشان روی قلبشان است برمیگردند و با دیدن محمد نفس شان را با آسودگی بیرون میفرستند.
این دو رفیق فابریک طهورا بودند و زمانی که بهم میرسیدند محال بود خبری را از دست بدهند.
نگین نصیری صدایی صاف میکند و بدون باختن خودش میگوید:
_درست نیست به حرف های دو تا خانم گوش بدید دکتر.
محمد نگاهی جدی به او میاندازد و میپرسد:
_دکتر صادقی رفت؟
هر دو سری تکان میدهند،موبایلش را از جیبش در میآورد و تماسی با هامون میگیرد بعد از چهار بوق صدای خستهاش را میشنود:
_بله؟
از بیمارستان بیرون میرود و میپرسد:
_رفتی داداشم؟میخواستم بگم امشب بیا خونهی من...
به سردی جواب میشنود:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
-ωнαт уσυ ωαηт?
-ι ωαηт нιѕ ¢αяє αвσυт му нєαят נυѕт тнιѕ
+ دلت چی میخواد؟
- حواسش به دلم باشه، همین..!
❣ @roman_ziba
هدایت شده از حتما ببینید👇
👈اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی♀️
👈اگر فک میکنی اعتمادبهنفست پایینه😞
👈اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی🙂
💎این برنامه رو نصب کن تا یاد بگیری، تو هر جایی و هر کاری بدرخشی👇😍
هدایت شده از مُـدافِـعـانِ حِـجـاب
آوانو051.apk
6.59M
☝با این برنامه چیزایی یاد بگیر که بهت کمک کنه تو هر جمعی بدرخشی 💎😍
Se non li capisci
O sono troppo intelligenti o sei troppo pigro
اگه بهشون نمیرسی
یا اونا خیلی زرنگن یا تو خیلی تنبلی
❣ @roman_ziba
We all do damage but character is determined by how we repair it.
همه ماها ممکنه یکجا خراب کنیم، اما فرق آدم ها تو نحوه جبران کردن اشتباهاتشونه.
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت: -نه نه...راحت با
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت:
-شما همدیگه رو میشناسین؟
قبل از این که من بتونم چیزی بگم سیاوش سریع گفت:
-اره چند روز پیش اومدم اینجا و زیارتشون کردم....
از حرفی که زد فهمیدم می دونه که نباید درباره من واقعیتو بگه..خیالم راحت شد..نفس راحتی کشیدم که از چشم
سیاوش دور نموند نگاهم کرد و چشمکی بهم زد....اخمی بهش کردم و باز با بهروز خودمو سرگرم کردم...
سیاوش و احسان با هم مشغول صحبت بودن و من شنونده هر از گاهی هم احسان چیزی از من می پرسید که با
جوابای کوتاه من مواجه میشد.....حوصلم سر رفته بود و از نگاه های احسان که حاال حس می کردم از روی عالقه
است خسته شده بودم....
از وقتی اومده بودم توی مهمونی بهنامو ندیده بودم....با چشمام همه جا رو نگاه می کردم تا شاید بتونم
ببینمش....نبود که نبود....صدای سیاوش که داشت درباره بهنام می گفت توجهمو جلب کرد
-اره ...یه ربع پیش تلفنی بابهنام حرف زدم...گفت تا 41 دقیقه دیگه اینجاست...دیگه باید پیداش بشه
احسان گفت:
-نگفت کجاست؟
-چرا مثل این که رفته شام بگیره
-چه حالل زاده ام هست..نگاه کن..اومد
رد نگاه احسانو دنبال کردم....خودش بود..چقدر خوش تیپ شده بود... کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن
سفید...کراوات مشکی با خط های ظریف طوسی هم بسته بود....باهمه شروع به احوالپرسی کرد....جایی که ما نشسته
بودیم چندان توی دید دیگران نبود...نگاهش کردم....بعد از خوش و بش با چند تا از جوونای فامیل رفت پیش غزل
ایستاد کمی با غزل صحبت کرد بعد از چند دقیقه هر دو همزمان نگاهشون رو دور تا دور سالن چرخوندن..نگاه غزل
روی ما ثابت موند با انگشت به ما اشاره کرد و به سمت ما اومد...بهنامو دیدم که تا چشمش به ما افتاد تعجب کرد
ولی بعد اخمی چهره اش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه اونم پشت سر غزل راه افتاد .غزل با لبخند گفت:
-به به..میبینم که جمعتون جمعه....
سیاوش نگاهی به غزل کرد و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃