💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت73 محمد: هیش! دختر خوب این چه حرفیه تو این سن میزنی .قبول دارم سخته،خیلی هم ز
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت74
اگه بیدار میشد و می فهمید رسما بیچاره میشدم .ناچارا برق ها رو خاموش می کنم و راه رفته رو بر می گردم و روی مبل دراز می کشم. می تونستم نصف شب بذارم وقتی که مطمئن شدم خوابیده . چشم هام رو روی هم می ذارم،پلک هام سنگین شده اما نمیتونم با اطمینان بگم خوابم یا بیدار. دقیقا بین یه خلسه ی خواب و بیداری تصویری برام روشن میشه که کم از حقیقت نداره .
هاکان: بگو ببینم خانم موشه جرئت یا حقیقت ؟
_هاکان چند بار باید بهت بگم به من نگو خانم موشه؟
هاکان: خوب شبیه موشی دیگه.
_تو هم شبیه وزغی باید بهت بگم؟
هامون:اگه قراره این بحث های بچگانه ادامه داشته باشه من بلند بشم همین الانشم به زور دارم تحملتون می کنم .
هاله:نه.. نه.. نه.. داداش جون من پا نشو جفتشون خفه میشن…آرامش یالا بنال !
_باشه جواب دادن به این وزغ خوش خط و خال رو میذارم برای بعد… حقیقت که در شان من نیست بنابراین جرئت.
بی درنگ صدای هاکان میاد:
_پاشو همین الان برو تو خیابون گدایی کن .
هامون:هاکان همون اول بازی بهت گفتم این مدل خواسته ها قدقنه چرا نمی فهمی ؟
هاکان: خوب یه جوری باید حال این بچه پرو رو بگیرم یا نه ؟
_فعلا که من حالتو گرفتم،بدجوری سرخت کردم به جلز ولز افتادی.
هاله: اه اینقدر بحث نکنید اصلا من میگم… همین الان برو بالای پشت بوم عربده بزن من دیوونم .
_اینا که واسه من کاری نیست که .
تا بخوام بلند شم صدای محکم هامون مانع میشه:
_لازم نکرده بشین سر جات !.
هاکان: ای بابا تو هم که همش فاز مخالف میزنی. اصلا خودت بهش بگو .
هامون :باشه،من میگم.
با غرور همشون رو نگاه می کنم .با حرف هامون نیشخند روی لبهام پاک میشه:
_همین الان بلند شو برو توی اتاقت تمام لباس های شیش جیب و نیم تنه ها و شلوارای پارتو بیار همین وسط بسوزون .
صدای قهقهه ی هاله و هاکان به هوا میره.
هاکان: ایول که ته هفت خط های عالمی. لامصب حال کردم باهات.
هامون: چند بار باید بگم درست حرف بزن ؟ خوشم نمیاد مثل این پسرای لات هر چی روی زبونت میاد و بگی .
هاکان : تو زیادی لفظ به قلمی.
هاله: دیگه ساکت باشید بذارید سوختن لباسای آرامو ببینم حال کنم.
_به خواب میبینی… من عمرا همچین کاری بکنم .
هاکان: جون تو راه نداره، این میرغضب هم حرف نمیزنه،نمیزنه وقتی هم میزنه طلا،قند،عسل آبنبات از دهنش میاد.
_انقدر پاچه خواری نکن که نوبت تو هم میرسه،نامردم اگه سوسکت نکنم .
هاکان: عیب نداره فعلا دور افتاده دست ما.
هامون: هاکان کافیه!آرام بلندشو .
_نمی سوزونم جریمه میدم…
هاکان :جونمی جون پس امشب قراره شام دلی از عضا در بیاریم… نگاه نگاه چه حرصیم میخوره بدبخت .با پولات خداحافظی کن که تا قرون آخرش رو قراره بزنیم به رگ..
هاله: بسه دیگه هاکان اذیتش نکن این همینجوریشم سوخته،زیاد زیرشو بلند کنی دود میکنه .
_تو خفه!
هاکان: خوب دوستان محترمه نوبتی هم باشه،نوبت صادقی بزرگه… جناب صادقی بفرمایید جرئت یا حقیقت؟
هامون:حقیقت.
با بدجنسی میگم:
_ بد قراره بسوزونمت .
هاله: از پوزخند رو لباش معلومه ازت نمیترسه .
_باشه… حالا می بینیم،بگو ببینم…
هاکان :صبر کــــن!
_اه چته مثل مگس نشسته می پری وسط؟
هاکان: هیچی خواستم هیجان بهتون تزریق کنم میتونی بپرسی !
_باشه… بگو ببینم جناب صادقی خارج رفتی مخ چند تا هوری و زدی؟
هاکان: نگاه نیشش چطوری باز شد ؟ یاد هوری ها افتادی؟
هامون: نه به سوال بچگانه ی این میخندم.
_اگه مردی راستشو بگو…!
هامون: هوری ایرانی و خارجی نداره کسی که از راه راستی که نشونش دادن غافل بشه و پا کج بذاره حتی تو ایران هم میتونه گند کاری کنه .من ترجیح دادم شخصیتمو نفروشم!
هاله: ایول هامون الحق که داداش خودمی!
هاکان: داداش منم هستااا…
هاله: اما اصلا به تو نرفته بیشتر به من رفته .
هاکان: خودتو جمع کن جغله تو قُل خودمی قرار باشه به کسی رفته باشی اون منم .
هامون: کافیه دیگه!من رفتم شما هم برید داخل خجالت نمیکشید تو این سرما اینجا نشستید؟؟
_نه واسه چی خجالت بکشیم؟ بعدم ما پوست کلفت تر از این حرفاییم سرما برامون عددی نیست.
هاکان: از خودت مایه بذار من حساسم الاناست که از سرما پوستم ترک برداره.
_از اون دماغ سرخت معلومه آخه پسر هم انقدر سفید ؟
هاکان: آخه دختر هم انقدر سیاه سوخته؟
هاله: بس کنید بریم داخل که قراره امشب آرام برامون بترکونه.
هاکان: از الان گفته باشم نخوای با یه کوبیده سر و ته قضیه رو هم بیاری… من شیشلیک میخوام اونم از اون رستورانای عیونی… با ماست موسیر و پیاز و دوغ اضافه یه پرس هم برای فردام باید بخری الان بگم حساب جیبتو بفهمی نیای بگی پول نیاوردم… !
*******************
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت: -نه نه...راحت با
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت:
-شما همدیگه رو میشناسین؟
قبل از این که من بتونم چیزی بگم سیاوش سریع گفت:
-اره چند روز پیش اومدم اینجا و زیارتشون کردم....
از حرفی که زد فهمیدم می دونه که نباید درباره من واقعیتو بگه..خیالم راحت شد..نفس راحتی کشیدم که از چشم
سیاوش دور نموند نگاهم کرد و چشمکی بهم زد....اخمی بهش کردم و باز با بهروز خودمو سرگرم کردم...
سیاوش و احسان با هم مشغول صحبت بودن و من شنونده هر از گاهی هم احسان چیزی از من می پرسید که با
جوابای کوتاه من مواجه میشد.....حوصلم سر رفته بود و از نگاه های احسان که حاال حس می کردم از روی عالقه
است خسته شده بودم....
از وقتی اومده بودم توی مهمونی بهنامو ندیده بودم....با چشمام همه جا رو نگاه می کردم تا شاید بتونم
ببینمش....نبود که نبود....صدای سیاوش که داشت درباره بهنام می گفت توجهمو جلب کرد
-اره ...یه ربع پیش تلفنی بابهنام حرف زدم...گفت تا 41 دقیقه دیگه اینجاست...دیگه باید پیداش بشه
احسان گفت:
-نگفت کجاست؟
-چرا مثل این که رفته شام بگیره
-چه حالل زاده ام هست..نگاه کن..اومد
رد نگاه احسانو دنبال کردم....خودش بود..چقدر خوش تیپ شده بود... کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن
سفید...کراوات مشکی با خط های ظریف طوسی هم بسته بود....باهمه شروع به احوالپرسی کرد....جایی که ما نشسته
بودیم چندان توی دید دیگران نبود...نگاهش کردم....بعد از خوش و بش با چند تا از جوونای فامیل رفت پیش غزل
ایستاد کمی با غزل صحبت کرد بعد از چند دقیقه هر دو همزمان نگاهشون رو دور تا دور سالن چرخوندن..نگاه غزل
روی ما ثابت موند با انگشت به ما اشاره کرد و به سمت ما اومد...بهنامو دیدم که تا چشمش به ما افتاد تعجب کرد
ولی بعد اخمی چهره اش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه اونم پشت سر غزل راه افتاد .غزل با لبخند گفت:
-به به..میبینم که جمعتون جمعه....
سیاوش نگاهی به غزل کرد و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 _,نه خاله نرگس _قبال وقتی دوماد میرفت خواستگاری تو چایش نمک میریختن اگه ع
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
عمورضام همش میگفت عروس گلم عروس گلم
داشتم گالی فروش رو نگاه میکردم که صدای سرفه امد سرمو اوردم بالا ارشام قرررمز شده
انگارکه داره میمیره رفتم براش اب اوردم یه خورده خورد دوید سمت دسشویی
افرین که صدات درنیومدالبته نبایدم درمیومد خخخخ
بعدازپنج مین ارشام باقیافه ایی که انگار حالش بهترشده بود امد
بیرون نشست سرجاش که پدربزرگ شروع کرد
_خوب همتون میدونید که این دوتا عاشق هم شدن وماهم نمیتونیم حرف دیگه ایی بزنیم
واینجا هستیم که این وصلت سربگیره
باباو عمو سرشون رو تکون دادن وحالا اگه پدر و مادرا راضی هستن این دوتا جوون برن حرفاشون
رو بزنن
بااین حرفو سرمو بلند کردم و به بابا نگاه کردم که لبخند زدو گفت:
بابا:دخترم پاشو ارشام رو به اتاقت راهنمای کن
باسر باشه ای گفتم رفتیم سمت پله ها وسط پله هابودیم که
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 اووو..کجایی مادربزرگ که با اینکه سالها ست رفتی اما هنوزم صدات توی گوش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
صدا فهمیدم.کیفم رو بازکردم.ادکلن اصل
خر یده بود رو شکونده بود فرانسه ای رو که امیررایا ..امروز بدون جعبه اورده بودمش و قرار بود تارا
عینشو واسه دوسمتش بخره ولی چون دقیق نفهمیدیم اسمش چیه تارا گفت
بیارمش.بوی خوب ادکلن همه جا رو پر کرد.بلند شدم در برابر اون همه
چشمهای از حدقه بیرون اومده...پوزخندی زدم و کیفم رو برداشتم.سیما و
مینا و لیدا فحش کش میکردن..به اون برق نفرت توهین میکردن؟
مینا:اون سمت عوضی کی بود؟ایکبیری زده دو متر پرتت کرده تازه طلبکارم
هس..ولله مردم مریضن!
لیدا:این روانی از تیمارستان اومده بود..زنجیره ای عن!
فکر کن..رادمنش با اون همه غرور و خود شیفتگی عن فرض شه...تموم شهر
رو به هم می ریزه...رفتیم توی پارک و نشستیم ولی من نفهمیدم.ذهنم درگیر
شده بود.حالا خوبه می خوا ستم این دو ماه رو دور از هم شون با شم اما با یه
اتفاق ساده هم امیررایا برام مرور شد هم اون تا تیله ی سرد مشکی...این همه
نفرت چطور توی یه آدم میتونه جمع شه!؟ شاید فکر میکنه عا شقش شدم یا
فکر میکنه دارم کولی بازی درمیارم..در هر صورت! اون با اون همه غرور،توی
زندگی من پاو باز شدهه...و صد البته ا گه من نیوام خارجم نمیشه!
حضورشونو رویا تعیین نمیکنه اما خروجشون کاملا تحت سلطه ی منه! اگه یه
نفر کاملا از چشمم بیوفته تا نیوام از ذهنم بیرون نمیشه!چهره هایی رو که می
خوام فراموش میکنم.کسی فکر میکنه من با اون همه صمیمیت با امیررایا تنها
چال گونه او و لبخندو رو به یاد دا شته با شم!؟اما نیوا ستم.نیوا ستم یادم
بمونه ولی برعکس چهره ی رادمنش مغرور رو با سه تا ملاقات کامل از
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 از جایم بلند شدم و ادامه دادم -من میرم دوش بگیرم لبخندی به رویم زد و چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
از حیاط خارج شدیم که همان لحظه چراغ ماشینی که آن سمت خیابان پارک شده بود روشن شد و چند لحظه بعد
پسری که در تاریکی شب به سختی می شد صورتش را دید از آن پیاده شد و به سمت ما آمد...
با نزدیک شدن دوروک و دیدن چهره اش تمام تصوری که در ذهنم از او داشتم اشتباه از آب در آمد! پسری با
موهای قهوه ای و پوستی که برنزه شده بود و دماغی عملی؛ نگاهم را از صورتش گرفتم و به تیپ لشی که زده بود
دوختم به سمت سونیا رفت و او را در آغوش کشید و بعد از جدا شدن از او کنارش ایستاد، اصلا به هم نمی آمدند یا
بهتر بود بگویم که لیاقت سونیا بیش تر از این حرف ها بود رو به من چیزی گفت نگاهش کردم که سونیا گفت:
-دوروک می گه خوشحالم از دیدنت
لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم
-منم همین طور
دروغی که حتی خودم هم قبولش نداشتم خوشحالی از دیدن چنین پسری بود! سونیا و دوروک بعد از مکالمه ای
کوتاه به راه افتادند و من هم پشت سرشان قدم برداشتم، توقع نداشتم نامزد دختری همچون سونیا چنین پسری
باشد!
کنار ماشین رسیدیم و بعد از جای گرفتن در آن ماشین به حرکت در آمد، همه در سکوت به موزیک بی کالمی که
پخش می شد گوش سپردیم و ده دقیقه بعد ماشین متوقف شد مسافت کمی را طی کرده بودیم نگاهی به بیرون
انداختم که درب باز خانه ای ویالیی که از آن صدای بلند موزیک به گوش می رسید نشان می داد باید پیاده شوم
کیفم را برداشتم و پیاده شدم لحظه ای بعد سونیا کنارم جای گرفت و دوروک هم برای پارک کردن ماشین رفت،
نگاهی به اطراف انداختم خانه های شیک و اشرافی به چشم می خورد
سونیا که به ور رفتن با گوشی اش مشغول بود با نزدیک شدن دوروک سربلند کرد و لبخندی به رویش زد،
دوشادوش هم وارد حیاط بزرگی شدیم که تمام سنگ فرش بود و برعکس تمام خانه هایی که دیدم بدون حتی یک
درخت!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃