ᏁᎾbᎾᎠᎽ mᎥssᎬs ᎽᎾu
Ꭺs muᏟh Ꭺs Ꭵ ᎠᎾ
هيچكس به اندازه یِ من
دلتنگ تو نمیشه..
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت415 * * * * * هامون: با خستگی سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه میزند و چشمان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت416
من یکی خوب میدونم هاکان برای تو چه حکمی داشت،همیشه احساساتت و مخفی میکنی اما داداشم... من تنها کسیم که دیدم همیشه حواست به هاکان بود،جلوی روش اخم میکردی اما تا پشتشو بهت میکرد میخندیدی از حرفاش حتی شوخیهاش لذت میبردی.یادته یه بار سر یه خرابکاری بدهی بالا آورده بود؟طلبکارش اومد پشت در یادته دم آخری گفت حواست به داداش شارلاتانت باشه؟اون روز اولین باری بود که یه خشم بزرگ رو توی نگاهت دیدم وقتی یقه ی اون پسر رو چسبیدی تازه فهمیدم تا چه حد روی داداشت حساسی. بیشتر از همیشه این تویی که بهش نیاز داری پس برو و بهش سر بزن.خوب نیست آدم با مرده قهر کنه اونم داداش خودش. همون داداشی که عکسش توی کشوی اول میزته،همونی که به ظاهر فراموشش کردی اما تا اسمش میاد رنگ چهرهت عوض میشه.
این حرفها اعصاب بهم ریخته اش را بدتر میکند،بلند میشود، کف دستهایش را به میز تکیه میدهد و شمرده شمرده اما با خشم کلمات را ادا میکند:
_هزاریم که بگذره،حتی اگه از دلتنگی بمیرم نمیبخشمش.آره کاش زنده بود،زنده بود تا مثل سگ میزدمش که پای گندی که زده وایسته.
حتی از یاد برده باید ملاحظه کند و راز مگویی که تا امروز مخفی کرده بود را فاش میکند:
_اون برادری که من حاضر بودم جونمم براش بدم توی قلبم مُرد،اونی که زیر اون خاکه یه عوضیه که به خودش جرئت میده دست به سمت ناموس مردم دراز کنه.یه بی وجود که حتی عرضهی زنده موندنم نداره.به خاطر اونه که هاله از زندگی بریده،به خاطر اونه که مامانم کم مونده کارش به تيمارستان بکشه.به خاطر اونه که من مجبور شدم جور زندگی رو بکشم که خودم انتخاب نکردم.به خاطر اون من الان توی برزخ افتادم...با اون زبون چرب و نرمش کاری کرد که من الان نتونم به کسی ثابت کنم چه آدم لاشخوری بوده!موندم بین دو راهی که باید انتخاب کنم.یا باید قید مامانم و هاله رو بزنم برم و پشت سرمم نگاه نکنم تا ببینم مامانم فشارش بالا رفته،نبینم یه گرگ صفت برای هاله دندون تیز کرده،یا باید منم نامردی و در حق اون دختر تموم کنم یه لگدم من به زخمش بزنم و بذارم این بار تو غم و غصه بمیره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ѕσmє pєσplє dєѕtσrч thєír cσnѕcíєncє tσ kєєp up thєír αppєαrαncє...
یه سریام هستن که وجدان خودشونو فدای ظاهرشون می کنند...
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت416 من یکی خوب میدونم هاکان برای تو چه حکمی داشت،همیشه احساساتت و مخفی میکنی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت417
محمد لال میماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چشمانش میبیند.این همه مدت چه دردی به جان رفیق سر سختش افتاده بود؟
حتی نمیتواند لب باز کند و حرفی برای آرام کردنش بزند.اصلا چه کسی میتواند حال او را ببیند و به او حق ندهد؟
روی صندلی مینشیند،صدایش به خاطر
داد زدن،یا شاید هم بغضی که بیخ گلویش را میفشارد خش دار شده.برعکس آخرین جملهاش که داد میزد این بار مینالد:
_باید چیکار کنم؟صبح که وضعیت مامانم و دیدم حالم از خودم بهم خورد،خمیده راه میرفت اما نخواست من دستش و بگیرم. وقتی خواستم برم توی اتاق دیدم داره با خودش حرف میزنه به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش هاکانه.داشت شکایت منو بهش میکرد هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام خانوادمو به این روز بندازم،خداشاهده کل عمرم یک بارم از عمد دلش و نشکستم،اما امروز صبح فهمیدم چه بلایی سرش آوردم!توی ماشین بهم گفت یکی از همین شبایی که تو با قاتل برادرت خوشی مادرت از غصه با چشم باز میمیره.هه...میگی برم سر خاک هاکان،میرم اما تضمینی نمیدم تا از زیر همون خاک بیرون نکشمش.
نفسی از سینهی محمد آزاد میشود و تازه میفهمد وقتی با طهورا سر هر مسئله ی کوچکی دعوا میکند رفیقش اینجا چه باری را روی شانههایش حمل میکند.
به آرامی میپرسد:
_شاید بتونی با آرامش توافقی طلاق بگیری و...
نگاه تند هامون حرفش را قطع میکند و ترجیح میدهد دیگر کلا حرفی نزند اما بعد از چند دقیقه باز دلش طاقت نمیآورد و میگوید:
_حدس زده بودم بین هاکان و آرامش چیزی بوده اما نمیدونستم مسئله انقدر جدیه.
رگ بیرون زده ی هامون را که میبیند به خودش لعنت میفرستد که چرا نسنجیده حرف زده درحالی که غیرت رفیقش را میشناسند.
هامون بلند میشود و بدون نگاه کردن به محمد میگوید:
_میرم بیمارستان.با ماشین من میای یا...
حرفش تمام نشده محمد میگوید:
_باهات میام.
سری تکان میدهد و کمتر از پنج دقیقهی بعد هر دو رفیق از مطب بیرون می روند.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت72 نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم: -منم مثل مادر خودم دوسشون دارم فاطمه خان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت73
خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:
-نه نه...راحت باش
یه احساس بدی پیدا کردم....نگاهی به دستش انداختم که متوجه شد و دستش رو پس کشید..گفت:
-ببخشید...حواسم نبود....
جدی گفتم:
-خواهش می کنم
این پا و اون پا می کرد.. بعد از چند ثانیه گفت :
-میشه اینجا بشینم
و به مبل کنار من اشاره کرد...نمی دونستم باید چیکار کنم گفتم:
-بفرمایید
نشست..پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
-چقدر بچه داری بهتون میاد
لبخندی زدم و گفتم:
-بچه ها رو خیلی دوست دارم....
نمی خواستم زیاد باهاش صحبت کنم پس سرم رو پایین انداختم و مشغول مرتب کردن جوراب و شلوار بهروز
شدم..صدای اشنایی گفت:
-به به احسان خان...خوش می گذره
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم....سیاوش....توی این مدت ندیده بودمش ولی الن با دیدنش دوباره خاطرات
وحشتناک زندگیم برام زنده شدن....نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-سالم ساقی خانم....خوبین ؟"
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت417 محمد لال میماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت418
* * * * *
_دارید میرید آقای دکتر؟
سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم میدهد:
_حواستون به اتاق 202 باشه،مادرشم توی بخش بستریه اگه بازم بیقراری کرد یه آرامبخش براش تزریق کنید که مثل عصر بیمارستان رو روی سرش نذاره.
پرستار جوان سری تکان میدهد امروز بخش شلوغ بود اما همین هم باعث نمیشد پرستار های آنتنی چون نصیری و احمدی از دکتر جوان غافل بشوند.
به محض رفتن هامون نصیری آهی میکشد و میگوید:
_این همه دکتر خوشتیپ تو این بیمارستان هست اون وقت ما اینجا از درد تنهایی برای خودمون بغ بغ میکنیم.
احمدی همچنان مسیر رفتن هامون را نگاه میکند و میگوید:
_جذابیت به تنهایی کافی نیست دکتر صادقی با خودشم دعوا داره.
نصیری دستی زیر چانه میزند و با آه میگوید:
_شاید از زندگیش راضی نیست،اما از حق نگذریم زنش زیادی جوونه با چند سال اضافهتر دکتر سن باباش رو داره.البته تعجبی هم نیست الان مامان جونا بدون اینکه به سن پسرشون نگاه کنن میگردن دنبال دختر کم سن و سال اینم لابد مامانش براش لقمه گرفته.
صدایی از پشت سر هر دو نفرشان را از جا میپراند:
_اشتباه میکنید.
هر دو در حالی که دستشان روی قلبشان است برمیگردند و با دیدن محمد نفس شان را با آسودگی بیرون میفرستند.
این دو رفیق فابریک طهورا بودند و زمانی که بهم میرسیدند محال بود خبری را از دست بدهند.
نگین نصیری صدایی صاف میکند و بدون باختن خودش میگوید:
_درست نیست به حرف های دو تا خانم گوش بدید دکتر.
محمد نگاهی جدی به او میاندازد و میپرسد:
_دکتر صادقی رفت؟
هر دو سری تکان میدهند،موبایلش را از جیبش در میآورد و تماسی با هامون میگیرد بعد از چهار بوق صدای خستهاش را میشنود:
_بله؟
از بیمارستان بیرون میرود و میپرسد:
_رفتی داداشم؟میخواستم بگم امشب بیا خونهی من...
به سردی جواب میشنود:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
-ωнαт уσυ ωαηт?
-ι ωαηт нιѕ ¢αяє αвσυт му нєαят נυѕт тнιѕ
+ دلت چی میخواد؟
- حواسش به دلم باشه، همین..!
❣ @roman_ziba
هدایت شده از حتما ببینید👇
👈اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی♀️
👈اگر فک میکنی اعتمادبهنفست پایینه😞
👈اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی🙂
💎این برنامه رو نصب کن تا یاد بگیری، تو هر جایی و هر کاری بدرخشی👇😍
هدایت شده از مُـدافِـعـانِ حِـجـاب
آوانو051.apk
6.59M
☝با این برنامه چیزایی یاد بگیر که بهت کمک کنه تو هر جمعی بدرخشی 💎😍