و خـ💗ـدایی هست مهربان تر از حد تصور
فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
و تنها سلطانیست كه ...
دلش با بخشیدن آرام می گیرد،
نه با تنبیه كردن...!
همیشه و همه جا ... خدا
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
🇫🇷⃝ •••Toujours l'endroit le plus difficile C'est comme si rien ne se passait ...!
همیشه سخت ترین جای
کار اینه که تظاهر کنی هیچی نشده ...!
♥️
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
I am a good person with bad habits!
من یه آدم خوبم با عادت های بد!
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی🧶💕-
رفع خط لبخند و سفیدی پوست👧🏻🌸-.-
✦----------------------------✦
یک سفیده تخم مرغ را کمی هم بزنید سپس یک قاشق چایخوری روغن نارگیل و یک قاشق غذاخوری آب خیار به سفیده تخم مرغ اضافه کنید خوب مخلوط کنید،15دقیقه روی پوست تمیز ماسک کنید سپس با آب ولرم بشویید،هفته ای دوبار به طور مداوم استفاده کنین🍊🤍•~•
✦----------------------------✦
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
no one υnderѕтandѕ
мe eхcepт yoυ one...
منو هیچڪی نمیفهمـه
جز "طُ" یه نفـر :)🍃
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
هر آنچه را که داری به عشق ببخش.
سرسپردهی قلبت باش.
هیچچیز را دریغ مدار.
عشق پیر و مرشدی بیباک است، مجالش بده.
بهتمامی گوش به فرمانش باش.
فراتر از امید، امیدوار باش...
#عشق خدایی است که از مسیر خویش
و از دروازههای خروجی آسمان آگاه است.
عشق هرگز برای فرومایگان نبوده.
عشق شهامتی قاطعانه میخواهد،
جانی فراسوی تردید
و شجاعتی استوار...
پاداش او به تو خواهد بود آنچه که بخشیدهای
بازخواهد گشت بیش از آنچه که بوده و حتی بهمراتب بهتر...
#هرآنچهراکهداریبرایعشقرهاکن...
📕 دختر کولی
✍🏻 رالف والدو امرسون
⚘ سلام و صبح قشنگتون بخیر بهترین ها...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی•-• ⃟👩🏻🦱🍒♥️^^
تهیه سرمِ افزایش رشد مژه 🍓🏵
🕸 ¹ ق غ روغن کرچک
🕸 نصف ق چ روغن نارگیل
🕸 ² کپسول روغن ویتامین E
این روغنها را کاملا با هم مخلوط کنید. داخل یک ظرف کوچک بریزید و با برس تمیز ریمل هر شب به مژه هایتان بزنید. اجازه بدهید سرم تمام شب روی مژه هایتان بماند و صبح روز بعد بشویید
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 از جایم بلند شدم و ادامه دادم -من میرم دوش بگیرم لبخندی به رویم زد و چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت74
از حیاط خارج شدیم که همان لحظه چراغ ماشینی که آن سمت خیابان پارک شده بود روشن شد و چند لحظه بعد
پسری که در تاریکی شب به سختی می شد صورتش را دید از آن پیاده شد و به سمت ما آمد...
با نزدیک شدن دوروک و دیدن چهره اش تمام تصوری که در ذهنم از او داشتم اشتباه از آب در آمد! پسری با
موهای قهوه ای و پوستی که برنزه شده بود و دماغی عملی؛ نگاهم را از صورتش گرفتم و به تیپ لشی که زده بود
دوختم به سمت سونیا رفت و او را در آغوش کشید و بعد از جدا شدن از او کنارش ایستاد، اصلا به هم نمی آمدند یا
بهتر بود بگویم که لیاقت سونیا بیش تر از این حرف ها بود رو به من چیزی گفت نگاهش کردم که سونیا گفت:
-دوروک می گه خوشحالم از دیدنت
لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم
-منم همین طور
دروغی که حتی خودم هم قبولش نداشتم خوشحالی از دیدن چنین پسری بود! سونیا و دوروک بعد از مکالمه ای
کوتاه به راه افتادند و من هم پشت سرشان قدم برداشتم، توقع نداشتم نامزد دختری همچون سونیا چنین پسری
باشد!
کنار ماشین رسیدیم و بعد از جای گرفتن در آن ماشین به حرکت در آمد، همه در سکوت به موزیک بی کالمی که
پخش می شد گوش سپردیم و ده دقیقه بعد ماشین متوقف شد مسافت کمی را طی کرده بودیم نگاهی به بیرون
انداختم که درب باز خانه ای ویالیی که از آن صدای بلند موزیک به گوش می رسید نشان می داد باید پیاده شوم
کیفم را برداشتم و پیاده شدم لحظه ای بعد سونیا کنارم جای گرفت و دوروک هم برای پارک کردن ماشین رفت،
نگاهی به اطراف انداختم خانه های شیک و اشرافی به چشم می خورد
سونیا که به ور رفتن با گوشی اش مشغول بود با نزدیک شدن دوروک سربلند کرد و لبخندی به رویش زد،
دوشادوش هم وارد حیاط بزرگی شدیم که تمام سنگ فرش بود و برعکس تمام خانه هایی که دیدم بدون حتی یک
درخت!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت82 گفت:چشمم رو شن مهتاب! دخترات این آخر کاری از راه به در شدن!؟گفتم نزار رو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت83
پوزخند زد و گفت:نمیری تو..(اداشو دراورد و ادامه داد)تو خودتو اذیت نکن
تارا خانوووووم.
تارا بهش یه نگاه نفرت انگیز انداخت.تو فکرو خیال بودم که سهند هم خودشو
کنارشون جا داد.یعنی خونه به این بزرگی همین جا مونده...تارا که
پرروتر از این حرفا بود اصلا تکون نخورد.
سهند با همون لحن مزحک گفت:سالار خان خوبن؟
تارا پوزخند زد و گفت:به تو ربطی نداره خوب یا بد بودن سالارخان.
سالار خان کی بود؟دیگه واقعا خسته شده بودم.باید حتما ازو می پر سیدم
ولی حالا وقتب نبود.
سهند:لیاقت نداری که...
-نه فقط تو لیاقت داری سوسول ابرو کمون!
بهش دقت کردم و دیدم ابروهاو تمیز کرده بود و تهشون رو برداشته بود.یاد
ابروهای یه ابرو کمون دیگه افتادم.رهام و اون ابروهای شیطونی...خنده ام
گرفت.بعد از اون ماجرا هم امیررایا دست از سرو بر نمی داشت و مدام تیکه
بارو میکرد.گوشم رو به دعواهای اونا ندادم و خودمو مشغول کردم.یکی دو
هفته ای می شد که اومدم.گو شیم رو بیرون کشیدم و خطم رو رو شن کردم.در عرض دو ثانیه زنگ خورد. شماره ی پگاهه...
-جونم؟
پگاه حرصی و عصبی گفت:سگ تو رو شده گوشیت رو چرا خاموو ش
کردی؟
من با خنده گفتم:پگاه شروع کردی...
صدای نفسهای عصبیش میومد.داد زد:الان وقت شوخیه رویا؟چرا گو شیت
خاموشه؟
-چی شده پگاه؟
پگاه:چه عجب پرسیدی...
صدای عصبیش میومد و مجبور شدم جمع رو ترک کنم.
پگاه ادامه داد:عوضی روانی...امیررایا از وقتی رفتی یه ریز زن زده بهت.چرا
جوابشو ندادی؟ها؟اون پسر روانیه..همون موقع هم بهت گفتم.نمی دونم
چطور ولی شمارمو پیدا کرده و سه روزه داره بهم زنگ می زنه و الان هم بعید
نیست همدان باشه..اگه همدان بودم که میومدم پدرتو در میاوردم.رویا بلا
یقین دارم امیررایا همدانه و خودت می دونی که می تونه در عرض دو ساعت
پیدات کنه..آدم باو و اون فکستنی روروشن کن...واسه خودت دردسر
درست نکن..می دونی که بابات بفهمه همچین پسری آویزونته دیگه نمیذاره
پاتو بزاری تهران...جمع کن بساط غرور و عشقت رو...روشن کن
خطتو.سامان گفت خیلی از دستت شکاره..رویا با چشم باز نرو تو چاه.
نفس حرصی کوتاهی کشیدم تا آتیش درونم بخوابه...گفتم:لعنت بهب!
پگاه:خودت کردی که لعنت به خودت..ببین این پسر اگه پاو بر سه همدان و
پیدات کنه آبرو برات نمیمونه...این شهر لامصبم که آب بخوری میرن می
زارن کف دست اولیات...زیرآبتو می زنن..خطتو روشن کن تا امیررایا زنگ
بزنه...یه جوری از دلش درار...می دونم که می تونی رامش کنی..هزار تا دلیل
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃