eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت226 خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا ح
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با نیلوفر همکالسیم داشتم از در دانشگاه بیرون می اومدم که نگام به محمد افتاد..با تعجب گفتم: -این اینجا چیکار می کنه؟ نیلوفر که داشت حرف میزد و من پریده بودم وسط حرف زدنش گفت: -کی؟ تازه متوجه کارم شدم ..گفتم: -وای ببخش نیلو جون...از دیدن یکی از اشناهامون اینجا تعجب کردم نیلوفر که حالا رد نگاه منو دنبال کرده بود و محمدو می دید گفت: -ایرادی نداره ....ولی مثل این که با تو کار داره چون داره اینجا رو نگاه می کنه و لبخند می زنه درست می گفت..چون محمد با لبخند به سمت ما اومد..با فاصله کمی از ما ایستاد و گفت: -سلام نگاهی بهش کردم و گفتم: -سلام اقا محمد....خوب هستین نیلوفر هم سالمی کرد و کنار من ایستاد..محمد گفت: -ممنون..شما خوبین؟خانواده خوبن؟ -ممنون سالم دارن خدمتتون..این طرفا؟ محمد دستی توی موهاش کشید و با خنده ای پر از اعتماد به نفس گفت: -راستش یه کار کوچیک باهاتون داشتم ولی خوب چون روم نمی شد بیام خونتون گفتم بیامو اینجا ببینمتون نیلوفر تا این حرف رو شنید گفت: -خوب ساقی جون من برم که دیرم شه مامانم پوستمو کنده می دونستم می خواد ما رو تنها بذاره..گیج از رفتار محمد لبخندی به نیلوفر زدم و گفتم: -باشه گلم..برو به سلامت..سلام برسون محمد سریع گفت: -می رسونمتون خانم نیلو تشکری کرد و ازمون خداحافظی کرد و رفت....و به محمد گفتم: چیزی شده؟ -نه اصلا ..فقط می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم...وقت که دارین روم نمی شد بگم نه..برام خیلی زحمت کشیده بود و بهش مدیون بودم...با لبخند گفتم: -حتما..فقط قبلش اجازه میدین با خونه تماس بگیرم؟ ابروهاشو بالا برد و با لحنی پر از نزاکت گفت: -خواهش می کنم..بفرمایید..راحت باشین و خودش کمی ازم فاصله گرفت تا من راحت تر باشم..به مامان گفتم که با محمد بیرونم....و کمی دیر بر میگردم خونه * کلید رو انداختم توی در و وارد حیاط شدم.....ساعت 2 و نیم شده بود و همه جا تاریک تاریک بود...نفسی کشیدم وداشتم به سمت ساختمان می رفتم که با شنیدن صدای بهنام به سمتش چرخیدم -خوش گذشت؟ لبخندی روی لبام نشست......ولی سعی کردم بهنام متوجه نشه گفتم: -سلام..ممنون..جای شما خالی با اخمی با مزه گفت: -فکر نمی کنم جایی واسه من بوده باشه که حالا خالی هم بخواد باشه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت82 -شهاب بود سری تکان دادم و جواب دادم -می دونم خب چی گفت که این شکلی شدی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیره نگاهش می کردم که با کلمه ی آخرش اشک در چشمانم جوشید درک حرفش برایم سخت بود؛ من نباشم؟ یا تظاهر کنم خواهرش هستم؟ خدای من! این پسر چقدر خود خواه بود چیزی نگفتم و برای ندیدن اشکی که از چشمم چکید روی برگرداندم، سنگینی دل انگیز نگاهش را حس کردم که پس از چند لحظه بی حرف تنهایم گذاشت بین هزاران حس مختلف گیر کرده بودم؛ احساسم ترکیبی از دوست داشتن، تنفر و غم بود... افکار مختلفی در سرم جوالن می دادند گاهی به احساس عمیقم نسبت به شهاب فکر می کردم و گاهی با خودم می گفتم وقتی برای او اهمیت ندارد چه حالی دارم، وقتی رزا را به من ترجیح می دهد، پس حسی که دارم را نادیده می گیرم و مثل خودش رفتار می کنم. پس از دقایق طولانی و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم در جشن امشب به عنوان خواهرش حضور داشته باشم با وجود اینکه می ترسیدم کار اشتباهی انجام دهم اما دلم می خواست غیرت مردانه اش را تحریک کنم! با حرص اما مصمم و راضی از تصمیمم از جایم بلند شدم و لنگان برای آماده شدن در جشن به سمت اتاقم قدم برداشتم... روی صندلی میز آرایش سفید رنگم نشستم و در آیینه به خودم خیره شدم، صورت رنگ پریده و موهای پریشان و بهم ریخته از من دختری بیمار ساخته بود؛ از حال زارم بدم آمد دست بردم و کرم پودر را برداشتم و به آرامی روی صورتم پخش کردم؛ به مژه های مشکی و فردارم با ریمل حالت دادم و سایه بنفش را با دقت پشت پلک هایم زدم با رژگونه ی آجری به گونه های برجسته ام رنگ بخشیدم و با رژ لب هم رنگ سایه ام کارم را به اتمام رساندم. دست از کار کشیدم و با دقت نگاهی به صورتم انداختم که با دیدن زیبایی ام لبخند رضایت روی لب هایم نقش بست، دستی بین موهای لختم کشیدم و تصمیم گرفتم کمی آنها را فر کنم و با همین فکر با صدای بلند سونیا را صدا زدم دقایقی گذشت که صدای بسته شدن درب اتاق سونیا و قدم هایش به سمت اتاق نگاهم را به سمت در چرخاند در را باشدت باز کرد و سراسیمه وارد شد هنوز دستش روی دستگیره ی در بود که با دیدن من نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: -از دست تو دختر ترسیدم لبخندی زدم که تازه به آرایش صورتم پی برد و نزدیکم شد نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با ذوق گفت: -وای دختر معرکه شدی! نگاهی دیگری در آیینه به خود انداختم و جواب دادم -اون جوریم که تو میگی نیست ها همان طور که به آیینه نگاه می کردم دستی بین موهایم کشیدم و ادامه دادم -کمکم می کنی کمی موهام رو فر کنم؟ سونیا که هنوز از دیدن چهره و رفتارم شکه بود بی حرف سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، نگاهی به جای خالی اش انداختم و از رفتنش متعجب شدم که سوال ذهنم را با برگشتنش در حالی که جعبه ی بابلیس در دست داشت پاسخ داد اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم موهای لختم را پیچ و تاب دار کنم و هیجان داشتم دقایقی گذشت که سونیا گفت به سمت دیوار برگردم و پشت سرم ایستاد و شروع به فر کردن موهای بلند و پرم کرد که دو ساعتی طول کشید و در آخر سونیا خود را روی تخت رها کرد و گفت: -بالاخره تموم شد؛ خودت رو ببین به سمت آیینه برگشتم و با دیدن موهایی که به زیبایی حالت گرفته بود با ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: -عالی شده سونیا به حرکاتم کوتاه خندید و بعد از جمع کردن وسایلش از اتاق بیرون رفت سرو صدایی که از سالن پایین می آمد نشان از آمدن کارگر هایی بود که برای آماده سازی وسایل جشن آمده بودند از دیدن چهره ی جدیدم سیر نمی شدم من باید شهاب را عاشق خود می کردم، به سمت کمد لباس هایم رفتم و به سختی بین آن همه لباس پیراهن یاسی بلند و دنباله داری که پشت کمرش پاپیون بزرگی از جنس لباس بود و روی سرشانه و سینه اش سنگ کاری شده بود را انتخاب کردم نگاهم ناخودآگاه به پنجره افتاد و از دیدن هوایی که رو به تاریکی می رفت تعجب کردم چقدر زود گذشت! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت94 گفتم:تقصیر تو ئه دیگه...ا گه از همون موقف سوتی نمیدادی شک نکرد..حالا هم ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 جدید خونه میاد و بهم میگه"دیگه میتونی هوای مادرتو داشته باشی" و بعدم مامانم رو از خونه بیرون میکنن...مامان بر میگرده پیش مامان و باباش اما چند وقت هم نمیتونه دووم بیاره..نمی تونست زیر منت اونا منو بزرگ کنه...من و مامانم توی سخت ترین شرایطی که حتی از ذهنتم خطور نمی کنه زندگیمونو میگذرونیم.تا اینکه من میرم سرکار...درس می خونم و شرکت می زنم.تک تک آجرهای این خو نه که می بینی حاصل عرق ریختن های من و زخم خوردن های مامانمه.جون می کندم، مردم و زنده شدم تا به اینجا برسم.مرد کار شدم از همون ده سال...شاید به خاطر اون تلنگری بود که زن خان بهم زد!.خدا که اون بالا عادل تر از هر دادگریه انتقام ما رو میگیره و اون بی وجود نمیتونه بچه دار بشه... اون بی وجدان هم ولش نمیکنه...و این یعنی بعد از مرا اون تمام اموال به من میرسه که میشم عضو باقیمانده ی خانواده...ازم میخواد چند وقتی یه بار برم پیشم..قبول میکنم و بعضممی وقتا بهت سر میزدم...داشمتم کم کم کدورتها رو فرامووش میکردم که اون عو می که از قطره قطره ی خونش حرص و طمع پول میچکید تو آسمتانه ی مرا زن میگیره...اون سگ صفت تر از چیزی بود که فکر میکردم..همین دیروز عروسیش بوده..باورت میشمه با یه دختر بیست ساله مزدوج شمده؟! من موندم اون بی وجود چطور تونسممته با یه پیرمرد ازدواج کنه؟بوی پول به مشامش رسیده حتما..دختره رو دیده بودم.فکر نمی کردم تا این حد عوضی باشه! دیگه نمی شنیدم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:آرتمن...فامیلی تو چیه؟ متعجب نگاهم کرد گفت:احتشام... وقت بود از هووش برم.شخص توی عکس که به نارم آشنا میومد همون سالار خان بود.بلند شدم.تارا...وای نه! خوا ستم برم که آرتمن د ستم رو کشید:رویا کجا؟من تازه می خواستم بریم بیرون.واقعا نمی دونستم ان قدر ناراحت میشی..رویا... ازش عذرخواهی کردم و رفتم.در ماشین رو بازکردم و با سرعت هر چه تمام تر از اون خونه ای که متعلق به احت شام ها بود دور شدم! آرتمن همون پ سری بود که تارا میگفت میاد اونجا...آرتمن همون تد پسری بود که وارث کلی پول بود. آرتمن هم یه احتشام بود.یه احتشام؟! نه نه...دنیا خیلی کوچیک بود.من و این همه آدم اطرافم توی یه قوطی به اسم زمین زندگی می کردیم.این تکه های پازل آروم کنار هم قرار می گرفتن و زندگی رو می ساختن...حل کردن این همه مجهول میشد پستی بلندی های زندگی...واقعا باور نمیکنم که سالارخان به آرتمن ربطی دا شته با شه! سرم رو به شدت تکون دادم.ماشین رو پارک کردم و بدون اینکه به سواالی پی در پی دخترا جواب بدم در اتاقم رو بستم. *** مانتوی قهوه ایم رو مرتب کردم.امروز یه روز سمت بود و از اون صحبت مشخص بود.سیما و پگاه رفته بودن..قفل پدال ماشین رو زدم و پیاده شدم.کیفم رو سفت چسبیدم. صدای تق تق کفشهای دخترونه ی پا شنه دارم بین همهمه ی بچه ها گم شد.آب دهنم رو قورت دادم و مقنعه ام رو عقب زدم.وارد کلاس شدم.صدای بچه ها کمتر شد و دوستای امیررایا و تمام کسایی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‍ 📝 این خودتان هستید که ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪهید ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ شما ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ!!! ﻭﻗﺘﯽ شما ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ کنید ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩتان ﻣﯽکنید ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ➕ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩتان ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯید!!! ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍبطتان ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽﺷﻮید، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻣﯽﺧﻮﺍهید ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩهید؟ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ اﯾﺠﺎد ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩتان ﻫﺴﺖ. شما ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮید تا ﺩﻭﺳﺘﺎنتان ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺎ شما ﺩﺍﺷﺘﻪ باشند.... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Tears are words that our hearts can't say. اشك‌ها حرفايی هستن كه قلبمون نميتونه بگه. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تو را دوست دارم، شبیه روزهایِ مرداد همین قدر گرم همین قدر طولانی... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ جالب ترین شخصیت را مردادی ها دارند ! چه فصلی بهتر از تابستان ؟! و چه ماهی بهتر از مرداد ؟! اصلا آدمی که در دلِ گرما متولد شده ، مگر می تواند خواستنی نباشد ؟! تابستان ، فصلِ خوبیست ، و مرداد ، ماهی پر از انگیزه ، شاید به همین خاطر است که مردادی ها ، افرادی قاطع ، مصمم و با پشتکار هستند ... به حرارتِ ظهرِ گرم ترین فصلِ سال ، مهربان اما عجولند ، و درست مانند شیری مغرور و مقتدر ، همیشه آماده ی گرفتنِ تصمیماتِ بزرگ و دیده شدن ! وقتی یک مردادی در زندگی ات باشد ، معنایِ واقعیِ دست و دلبازی و محبت را می فهمی ! انگار خورشید ، با تمامِ عظمتش ، تویِ قلبِ مردادی ها جا مانده ، که هم عاشق هایی وفادارند ، هم شیفته ی درخشیدن و ریاست ! حواستان باشد ؛ نباید غرورِ یک مردادی را شکست ، مردادی ها برایِ حفظِ غرورشان ، تا پایِ جان می جنگند ! می دانم ؛ آدمِ خوبی بودن ، ربطی به ماه و سال ندارد ... اما خودم به چشم دیده ام ؛ مردادی ها واقعا خوبند ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💕گاهی کودک باش ؛ جدی بودن را فراموش کن... کودکان آرامش بیشتری دارند. بزرگتر که میشوی زیباتر سخن میگویی ولی احساس و طراوتت را از دست میدهی! کودک بودن کوچک بودن نیست، لذت بردن‌ است ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مث معجزه یک دفعه اتفاق میوفته به معنی عشق میفهمیش✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯