💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت226 نگاهش را خیره به صورتش می کند و با همان نگاه به او می فهماند که خر خودش است.
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت227
گردن هامون با شنیدن این حرف به سرعت به سمت هاله می چرخد،هاله ای که سرش را پایین انداخته تا آن نگاه تندو تیز او را نبیند.
ملیحه خانم بی توجه به اوضاع ادامه میدهد:
_یه پسره ی یه لقبا که معلوم نیست از کجا پیداش شده،دستشو گرفته بود انگار نه انگار این دختر خانواده ای هم داره.کی تو خانواده ی ما این چیزا رسم بود که دختر مجرد دست تو دست مرد نامحرم توی کوچه و خیابون برای خودش ول بگرده؟
آتش را به جان هامون می اندازد حالا خدا خودش باید به حال هاله رحم کند.
می خواهد ادامه دهد که تازه متوجه ی پسرش می شود،چنان با خشم به هاله می نگریست که این بار رنگ از رخ ملیحه خانم هم می پرد،از جا بلند می شود و خودش را مابین آن دو قرار می دهد و با لکنت می گوید:
_شاید هم من اشتباه کردم،شاید طرف مزاحم بوده خواهرت تقصیری نداره.
مادرش را پس می زند و به سمت هاله قدم برمی دارد،نگاهش را با خشم به قیافه ی ترسیده ی او می اندازد و با دندان هایی به هم چفت شده می غرد:
_راسته؟
سکوت هاله به خشمش دامن می زند،این بار عربده اش چهار ستون بدن هر دو را می لرزاند:
_کری؟دارم میگم راست میگه؟
هاله برای دفاع از خود با لکنت زبان شروع می کند:
_داداش اون طوری که مامان میگه نیست به خدا من… من فقط عاشق شدم.
چه مسئله ای را به کی می گفت؟ نفس در سینه ی هامون گره می خورد،از خشم دلش می خواهد این خانه را بر سر هاله خراب کند.
این بار فریادش ترسناک تر از بار قبل شده:
_ تو چه می فهمی از عشق آخه؟هه… عاشق شدی؟ با اجازه ی کی عاشق شدی؟
هاله دلخور به او می نگرد و این بار با شجاعت می گوید:
_مگه تو رفتی اون دختره رو گرفتی از ما اجازه خواستی که من برای عاشق شدنم از تو اجازه بخوام؟
ملیحه خانم با وساطت به میان آن دو می آید و با عجز می گوید:
_تو رو خدا دعوا نکنید.
هامون با عصبانیت مادرش را پس می زند و جواب هاله را با همان لحن عصیان گرش می دهد:
_ برای لج کردن با من هر نااهلی و به قلبت راه دادی؟هوم؟
هاله با گریه جواب می دهد:
_نه به خدا ،دوستش دارم.
مگه عاشقی جرمه؟
ملیحه خانم به صورتش می کوبد .
_آخه اون آدم حسابی نبود،از قیافش فهمیدم تو رو واسه چی می خوادت!جرئت داری بیاری به ما نشونش بدی؟
هاله می گوید:
_آره چرا جرئت نداشته باشم؟ گناه که نکردم.اگه شما این طوری به من نگاه نکنید من آشناتون می کنم،قصدمونم ازدواجه نه چیزی.
فکش قفل کرده،حس می کند خون جلوی چشمانش را گرفته،می ترسد نفهمد و آسیبی به این دختر برساند.
به موهایش چنگ می اندازد و صورتش را بر می گرداند،نفس عمیقی می کشد و در حالی که سعی در آرام شدن دارد دوباره به هاله نگاه می کند،با لحن آرام تری به او دستور می دهد:
_اسم و آدرس شو بده.
هاله با ترس جواب می دهد:
_می خوای چی کار داداش؟می خوای بزنیش؟
چپ چپ به او می نگرد.
_مگه نگفتی نمی ترسی با ما آشناش کنی؟خوب آدرسش و بده.می خوام باهاش آشنا بشم.
هاله با تردید به او نگاه می کند.جرئت مخالفت ندارد و با لکنت آدرس و اسم میلاد بهرامی را به او می دهد.
سکوت که می کند هامون انگشتش را با تهدید جلوی او تکان می دهد و می غرد:
_وای به حالت اگه پاتو از این خونه بیرون بذاری.تا من نگفتم حق آب خوردنم نداری.موبایلتو بده!
هاله با اعتراض می گوید:
_اما داداش…
این بار عصبانی و با تحکم میان حرفش می پرد:
_موبایلت.
ناچار به مبل اشاره می کند،هامون موبایل را بر می دارد و بدون این که نیم نگاهی به خواهرش بندازد به سمت در می رود،ملیحه خانم با عجله پشت سرش می رود و قبل از این که خارج شود جلوی راهش را می گیرد و با نگرانی می پرسد:
_می خوای چی کار کنی؟
کلافه جواب می دهد:
_می خوام ببینم این یارو کیه!
نگرانی ملیحه خانم بیشتر می شود.
_آدم درستی نیست من فهمیدم،یه وقت نزنی بلا ملا سرش بیاری.
بی حوصله سر تکان میدهد در را باز می کند و حینی که بیرون می رود خش دار می گوید:
_زیاد به پر و پاش نپیچ.
به صدای مادرش گوش نمی دهد و از پله ها بالا می رود،دلش شور می زند،برای اولین بار می ترسد،از آه آرامش می ترسد،از این جمله که زمین گرد است می ترسد،از این که بلایی بر سر خواهرش بیاید می ترسد.
وارد خانه که می شود دلش بدجور می سوزد.اگر هر زمان دیگری بود هاله را راحت نمی گذاشت اما الان او یک دخترک در خانه ی خودش داشت که تمام شیطنتش خوابیده،دختری که هاکان زندگی اش را نابود کرده.حالا اگر همین بلا بر سر هاله می آمد چه؟
به سمت اتاقش می رود و خودش را روی تخت پرت می کند،سر درد امانش را بریده،حالش خراب است،بی قرار شده و حتی علت را هم نمی فهمد.
چشمانش را می بندد و اولین چیزی که می بیند،چشم های به اشک نشسته ی آرامش است،نگاه غم زده اش حین رفتن.نفسش بند می آید،باز نگران شده و این بار هاله هم جزئی از افکار پریشانش است.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت226 خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا ح
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت227
با نیلوفر همکالسیم داشتم از در دانشگاه بیرون می اومدم که نگام به محمد افتاد..با تعجب گفتم:
-این اینجا چیکار می کنه؟
نیلوفر که داشت حرف میزد و من پریده بودم وسط حرف زدنش گفت:
-کی؟
تازه متوجه کارم شدم ..گفتم:
-وای ببخش نیلو جون...از دیدن یکی از اشناهامون اینجا تعجب کردم
نیلوفر که حالا رد نگاه منو دنبال کرده بود و محمدو می دید گفت:
-ایرادی نداره ....ولی مثل این که با تو کار داره چون داره اینجا رو نگاه می کنه و لبخند می زنه
درست می گفت..چون محمد با لبخند به سمت ما اومد..با فاصله کمی از ما ایستاد و گفت:
-سلام
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-سلام اقا محمد....خوب هستین
نیلوفر هم سالمی کرد و کنار من ایستاد..محمد گفت:
-ممنون..شما خوبین؟خانواده خوبن؟
-ممنون سالم دارن خدمتتون..این طرفا؟
محمد دستی توی موهاش کشید و با خنده ای پر از اعتماد به نفس گفت:
-راستش یه کار کوچیک باهاتون داشتم ولی خوب چون روم نمی شد بیام خونتون گفتم بیامو اینجا ببینمتون
نیلوفر تا این حرف رو شنید گفت:
-خوب ساقی جون من برم که دیرم شه مامانم پوستمو کنده
می دونستم می خواد ما رو تنها بذاره..گیج از رفتار محمد لبخندی به نیلوفر زدم و گفتم:
-باشه گلم..برو به سلامت..سلام برسون
محمد سریع گفت:
-می رسونمتون خانم
نیلو تشکری کرد و ازمون خداحافظی کرد و رفت....و به محمد گفتم:
چیزی شده؟
-نه اصلا ..فقط می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم...وقت که دارین
روم نمی شد بگم نه..برام خیلی زحمت کشیده بود و بهش مدیون بودم...با لبخند گفتم:
-حتما..فقط قبلش اجازه میدین با خونه تماس بگیرم؟
ابروهاشو بالا برد و با لحنی پر از نزاکت گفت:
-خواهش می کنم..بفرمایید..راحت باشین
و خودش کمی ازم فاصله گرفت تا من راحت تر باشم..به مامان گفتم که با محمد بیرونم....و کمی دیر بر میگردم
خونه
*
کلید رو انداختم توی در و وارد حیاط شدم.....ساعت 2 و نیم شده بود و همه جا تاریک تاریک بود...نفسی کشیدم
وداشتم به سمت ساختمان می رفتم که با شنیدن صدای بهنام به سمتش چرخیدم
-خوش گذشت؟
لبخندی روی لبام نشست......ولی سعی کردم بهنام متوجه نشه گفتم:
-سلام..ممنون..جای شما خالی
با اخمی با مزه گفت:
-فکر نمی کنم جایی واسه من بوده باشه که حالا خالی هم بخواد باشه.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃