eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‍ 📝 این خودتان هستید که ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪهید ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ شما ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ!!! ﻭﻗﺘﯽ شما ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ کنید ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩتان ﻣﯽکنید ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ➕ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩتان ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯید!!! ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍبطتان ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽﺷﻮید، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻣﯽﺧﻮﺍهید ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩهید؟ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ اﯾﺠﺎد ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩتان ﻫﺴﺖ. شما ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮید تا ﺩﻭﺳﺘﺎنتان ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺎ شما ﺩﺍﺷﺘﻪ باشند.... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Tears are words that our hearts can't say. اشك‌ها حرفايی هستن كه قلبمون نميتونه بگه. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تو را دوست دارم، شبیه روزهایِ مرداد همین قدر گرم همین قدر طولانی... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ جالب ترین شخصیت را مردادی ها دارند ! چه فصلی بهتر از تابستان ؟! و چه ماهی بهتر از مرداد ؟! اصلا آدمی که در دلِ گرما متولد شده ، مگر می تواند خواستنی نباشد ؟! تابستان ، فصلِ خوبیست ، و مرداد ، ماهی پر از انگیزه ، شاید به همین خاطر است که مردادی ها ، افرادی قاطع ، مصمم و با پشتکار هستند ... به حرارتِ ظهرِ گرم ترین فصلِ سال ، مهربان اما عجولند ، و درست مانند شیری مغرور و مقتدر ، همیشه آماده ی گرفتنِ تصمیماتِ بزرگ و دیده شدن ! وقتی یک مردادی در زندگی ات باشد ، معنایِ واقعیِ دست و دلبازی و محبت را می فهمی ! انگار خورشید ، با تمامِ عظمتش ، تویِ قلبِ مردادی ها جا مانده ، که هم عاشق هایی وفادارند ، هم شیفته ی درخشیدن و ریاست ! حواستان باشد ؛ نباید غرورِ یک مردادی را شکست ، مردادی ها برایِ حفظِ غرورشان ، تا پایِ جان می جنگند ! می دانم ؛ آدمِ خوبی بودن ، ربطی به ماه و سال ندارد ... اما خودم به چشم دیده ام ؛ مردادی ها واقعا خوبند ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💕گاهی کودک باش ؛ جدی بودن را فراموش کن... کودکان آرامش بیشتری دارند. بزرگتر که میشوی زیباتر سخن میگویی ولی احساس و طراوتت را از دست میدهی! کودک بودن کوچک بودن نیست، لذت بردن‌ است ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مث معجزه یک دفعه اتفاق میوفته به معنی عشق میفهمیش✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🇬🇧⃝ •••When your past calls, don't answer ; It has nothing new to say . وقتی گذشتت زنگ میزنه جواب نده ؛ چیز جدیدی برای گفتن نداره . ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت83 خیره نگاهش می کردم که با کلمه ی آخرش اشک در چشمانم جوشید درک حرفش برایم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 روی تخت نشستم و لباس هایم را با پیراهن خوش دوختم عوض کردم زیپی که روی کمرش بود را به سختی بالا کشیدم و به سمت آیینه رفتم با دیدن خودم سرشار از ذوق شدم به دختر مریض احوال و افسرده ی چند ساعت پیش هیچ شباهتی نداشتم و لباس به زیبایی در تنم خودنمایی می کرد نگاهی به پنجره انداختم هوا کامالً تاریک شده بود که صدا زدن اسمم توسط سونیا توجه ام را جلب کرد -نیال اگه آماده ای بیا بریم همه اومدن بخاطر پانسمان پایم از پوشیدن کفش عاجز بودم پس دنباله ی لباسم را در دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن سونیا در لباس عروسکی مشکی رنگ و آرایش زیبایی که داشت لبخندی روی لبم نقش بست او هم با دیدن من شروع به تعریف و تمجید کرد، جلوتر از او به سمت پله ها قدم برداشتم استرس داشتم اما با چند نفس عمیق سعی کردم آرام شوم پله ها را پایین آمدم و نگاهی اجماعی به جمعیتی که در سالن بود انداختم چند پله مانده بود به سالن برسیم که نگاه ها به سمتمان برگشت همان جا ایستادم که لحظه ای ناخداگاه نگاهم در دو چشم سیاه که دلربایی می کرد خیره ماند رنگ نگاهش حالت عجیبی گرفت که باعث شد سر به زیر بی اندازم، سونیا آرام زیر گوشم گفت: -ببین چطوری نگات می کنه ریز خندیدم و سر بلند کردم که... شهاب دست رزا که پیراهن ماکسی سفید رنگی به تن داشت را گرفت و به سمت دیگر سالن رفت، نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و چند پله ی باقی مانده را پایین آمدم نگاهی به سالن انداختم که تمام وسایل آن را جمع کرده بودند و میز و صندلی های زیبا و مخصوصی را جای جای آن چیده بودند، وسط سالن برای رقص خالی شده بود و دی جی کنار پنجره ی بزرگ سالن بود و دو صندلی به همراه میز زیبایی را به گمانم برای شهاب و رزا قرار داده بودند نگاهم به کاناپه ای افتاد که دور از جمعیت و در نور کمی قرار داشت افتاد آرام به سمتش قدم برداشتم و نگاهی به جای خالی سونیا که برای دیدن دوروک رفته بود انداختم با جای گرفتنم روی کاناپه سوزش پایم کمتر شد و تازه وقت برای دید زدن شهاب پیدا کردم با این که تصمیم داشتم همچون خودش رفتار کنم اما دل از دیدنش نمی کندم، با چشم دنبالش گشتم که بالاخره همراه رزا و کنار چند مرد در حال خوش و بش دیدمش کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی رنگش به زیبایی در تنش خودنمایی می کرد و ته ریش کمی که داشت او را خواستنی تر کرده بود محو تماشایش بودم اما با صدایی که از کنارم شنیدم رد نگاهم را تغییر دادم و سر چرخاندم -دوستش داری؟ و باز هم رادمان بود که غافل گیرم کرد تیپ اسپرتی زده بود و معلوم بود برای درست کردن موهای بور رنگش وقت زیادی صرف کرده است با صدایش دست از کنکاش کردن برداشتم -انگار که هنوز دیدن من توی جمع برات عادی نشده؟ بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -توقع نداشتم تو خونه ی شهاب ببینمت! نیشخندی زد و گفت: -جالب میشه اگه بدونی من با دعوت رزا اینجام لبه ی کاناپه نشست، بحث جالب شد و با تعجب نگاهش کردم گویی سوال ذهنم را در چشمانم خواند که گفت: -من پسرعمه ی رزام هضم حرفش برایم غیرقابل باور بود یعنی رزا ایرانی بود؟! سوالم را با لحنی که تعجب در آن موج می زد پرسیدم -رزا ایرانیه؟! رادمان نگاه خیره اش را از دختری که کنار مرد سن بالایی دلبری می کرد گرفت و جواب داد -پدرش که دایی من میشه ایرانی بود که چند سال پیش مریض شد و مُرد؛ ولی رزا هیچ وقت ایران نرفته و فارسی رو هم به سختی صحبت می کنه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت95 جدید خونه میاد و بهم میگه"دیگه میتونی هوای مادرتو داشته باشی" و بعدم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 که دورو بودن ساکت شدن و به من نگاه کردن به جز ا صل کاری...امیررایا بعد از مدتی برگشت و یه نگاه ساده به سرتاپام انداخت و سلام کرد.اما جواب نگرفت!چی؟امیررایا هیچی؟نه حالب حتما خوب نیسممت! تمام صحنه های ترم آشنایی مون جلو چشمم رنه رفت.اصلا مثل همون موقف ها مغرور و سرد! این بد نبود پک پک های دخترا مبنی بر سوختن دماغ من و کات کردنمون بد بود.اینکه احساس غرور میکردن...گروهی ترحم انگیز نگام میکردن و گروهی با پوزخند...چشام رو بسمتم تا نبینم نگاهاشمون..اما تا صدای مغرور یکی توی گو شم پیچید برق سه فاز بهم و صد شد و چشمام باز شد.از قامتی که جلوم میدیدم متعجب بودم.برق نفرت درخشید...خودش بود.ارمیا بود.پس امیر درست گفته بود و ارمیا ا ستاد ما بود.چشمام خندید یه شلوار ا سپرت اما کتان مشکی با کت سورمه ای...خودش بود با همون برق و نگاه...با همون استایل مستحکمش...همون لحن بم و مغرورش.دلم واسه برق نفرت تنگ شده بود. کیفش رو روی میز گذا شته بود.شروع کرد به شرح کار ش رو...اما من نمی شنیدم و بازم محو نگاه مغرورو بودم که زیاد به بچه ها نبود.می گفت و هر لحاظ ترس بچه ها از سخت گیریش بیشتر می شد!.اونجوری که میگفت آدم فکر میکرد با یه غول بی شاخ و دم طرفه!.کلا دوست داشت وحشمی و ترسناک به نظر بیاد،مطمنم!نفسمی تازه کرد و گفت:خوب.فکرکنم جا افتاد من چطور آدمیم...درس رو شروع میکنم درس میداد و من واقعا از درس دادنب کیف کردم.ا ستاد پروتزمون شده بود و چهارشممنبه ها باهامون کالس داشممت. سممرخوو از دیدار اون بودم.آندره رو دیدم.تیو زده بود. با دیدنم سلام کرد.جوابب رو دادم.اما اون رهام وحشی وقت بود همونجا سرم رو ببره...وحشی بود دیگه...... پوفی کشممیدم و با پگاه رفتیم یه دور بزنیم.چهارشممنبه ها فق با این آقا کلاس دا شتیم.کلاس شون تو حلقم...دور زدم و فکر کردم این گندی که امیررایا زده رو چطور می تونم درست کنم؟..دیدمش که از دو ستاو خداحافظی کرد و به سمت آودی م شکیب که کنار لندکروز ارمیا پارک شده بود می رفت.دویدم و خواست در رو ببنده که در رو کشیدم.متعجب نگاه کرد و بعد با دیدن من اخم کرد. -بله؟ -امیر باید با هم حرز بزنیم. عصبی گفت:با هم حرفی نداریم. -امیر... برگ شت نگاهم کرد.برق نگاه خاک ستریب یه جوریم کرد.چ شمام رو ب ستم و باز کردم.بهم اشاره کرد و نشستم تو ماشین. -خوب،میشنوم! -به سلامتی و دل خوو.خوبه که می شنوی...امیر تمومش کن..چته؟واسه یه دیدن اینجوری میکنی؟من با دیدنت انقدر هول کرده بودم که اصممال نفهمیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃