💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 قسمت دوم به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
قسمت سوم
#پارت3
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون
نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او
بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت
کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن
کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
нow вeaυтιғυl lιvιng ιn
yoυr нearт ιѕ•🌍•
چه زیباست در <قلــــبِِ> تو زندگے ڪردن•🍃•
🇬🇧╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🇨🇳 看,我的心不涼快,
要麼我的, 要麼沒有人了!!!
ببین قلب من این چیزا حالیش نیست،
یا مال منی یا هیچکسِ دیگه !!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_گردش_دور_دور #استوری_شبگردی
#استوری_دخترونه #رانندگی 🚘🌑✨
💋⃟✨e 🌸͜͡❥🍃چ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که مهمه :
اولی بودن نیست..!
آخرین بودن مهمه! (:🥀
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
صبور بودن به این نیست که چقدر میتونی صبر کنی، به اینه که چقدر می تونی در حین انتظار کشیدن درست رفتار کنی💖
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
آخه این چه مَرَضیه وقتی هیشکی منتظرت نیست
هی گوشیتو چک میکنی؟
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟🥀 •• ɪ WᴀɴNᴀ ᴄRY, ᴡʜERᴇ ᴀʀE YOᴜR sʜOUʟDᴇRs?
دلم گریه میخواد،کجاست شونه هات؟"🇺🇸"
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت131 هق هقم سکوت ماشین رو شکست...نه من خیلی تنهام...کسی نیست آرومم کنه!یزد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت132
در حالی که با نیم تنه ی لخت رو به روی کمد لباس هایش ایستاده بود و پیراهن آبی رنگی در دست داشت، به سمتم
برگشت و متعجب نگاهم کرد
لحظه ای نگاهم به عضله های ورزیده اش افتاد و دلم لرزید به سختی نگاهم را گرفتم و به عکس بزرگ شده اش روی
دیوار خیره شدم بعد از چند ثانیه سرم را چرخاندم که شهاب با یک حرکت پیراهنش را به تن کرد دوباره نگاهش
کردم و قدمی جلو رفتم و با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
-حالا بهت ثابت شد؟
گیج نگاهم می کرد که ادامه دادم
- نیما همه چی رو بهم گفت
ابرویی بالا انداخت امشب در نگاهش چیز جدیدی را می دیدم حسی که تا به حال ندیده بودم؛ نگاهش را از صورتم
گرفت کمی چرخید و چنگی به موهایش زد کالفه بود و وقتی سکوتش را که دیدم گفتم:
-هیچ وقت حرفات رو یادم نمیره
بغضی که در صدایم بود اجازه ی گفتن ادامه ی حرفم را نداد با شنیدن صدایم به سمتم برگشت و با چشمان سرخ
نگاهم کرد قدمی جلو آمد که عقب آمدم اشکی که در چشمانم بود دیدم را تار کرده بود با صدای ضعیفی گفت:
-من...
وسط حرفش پریدم
-تو چی؟ ها؟ دیگه چیزی مونده که به خاطر اون دروغ مسخره بهم نگفته باشی؟!
دهان باز کرد که حرفی بزند اما بی توجه به سمت درب رفتم اسمم را صدا زد، اما بی توجه سونیا که به چهارچوب در
تکیه داده بود را کنار زدم و به سرعت پله ها را بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، حس عجیبی داشتم نمی دانستم
خوشحال باشم از این که حقیقت را فهمیدند یا ناراحت از حرف هایی که ماه ها بخاطرش حقیر شدم.
حوله ام را برداشتم تصمیم داشتم اعصابم را با حمام آرام کنم وان را پر و خود را در آن رها کردم و چشمانم را بستم
نیاز به آرامش داشتم؛ تمام اتفاقات اخیر مثل فیلم در ذهنم مرور می شد و در آخر چشمان شهاب برایم باقی ماند
نمی دانستم آخر قصه ی ما به کجا می رسد ولی هرچه که باشد از جان و دل دوستش دارم؛ نیم ساعتی را در وان
استراحت کردم و در آخر با شستن بدنم حوله به تن از حمام بیرون آمدم
زیر لب شعری که از صبح ورد زبانم شده بود را زمزمه می کردم و به سمت میز آرایش می رفتم که لحظه ای چشمم
به فردی که روی تختم بود افتاد، در حالی که کمربند حوله ام را محکم می کردم باالی سر شهابی که ساعد دستش
را روی پیشانی اش گذاشته بود ایستادم؛ نفس های منظمی که می کشید باعث شد چیزی نگویم و بعد از پوشیدن
لباس هایم و آرایش مالیمی که روی صورتم نشاندم به سمت اش رفتم هنوز نمی دانستم دلیل اینجا بودنش چیست
اما چون اولین بار بود و به خواست خودش به اتاق آمده بود حس شیرینی را در وجودم احساس می کردم
چشم هایم را چند لحظه بستم تا کمی از هیجانم کاسته شود و بعد دستم را به سمتش بردم و تکانی به تنش دادم؛
عکس العملی نشان نداد که اسمش را صدا زدم
-شهاب، شهاب
چشم هایش را نیمه باز کرد و با دیدنم در جایش نیم خیز شد، نگاهی اجماعی به پیراهن سفیدی که در تن داشتم
انداخت گنگ بود و نمی دانست چه بگوید گویی زمان را از یاد برده بود دستی روی ته ریش کوتاهش که او را جذاب
تر کرده بود کشید و با حالتی که تا به حال از او ندیده بودم گفت...
-باید با هم حرف بزنیم
دست به سینه رو به رویش ایستادم و او هم در جایش نشست سرفه ی کوچکی کردم و گفتم:
-در مورد؟
در قلبم تلاطم بود ولی سعی می کردم بی تفاوت باشم سکوت کرده بود و برای شروع بحث دنبال جمله ای مناسب
می گشت
نفس عمیقی کشیدم که گفت:
-ببین نیال، درسته من اشتباه کردم که زودتر درباره رفیقت و حرفاش تحقیق نکردم
مکث کرد قلبم دیوانه وار در سینه ام می تپید پیش بینیِ ادامه ی حرفش سخت بود کالفه نگاهش را دور تا دور اتاق
چرخاند و ادامه داد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهی نیست که برامون سخت باشه🚉🚀🚁🚗
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟🥀••𝐷𝑜𝑛𝑡 𝑤𝑜𝑟𝑟𝑦 𝑎𝑏𝑜𝑢𝑡 𝑔𝑜𝑖𝑛𝑔 𝑡𝒉𝑒
𝑒𝑎𝑟𝑡𝒉 𝑖𝑠 𝑟𝑢𝑛𝑑🥂🌿
نگران رفتن ها نباشید زمین گرده . .(:
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
داستانِ آدمایِ دلشکسته خیلی کوتاهه
میپرسی چی شده، میگن هیچی :)🖤
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ڪافہ تعطیل است!
چشم انتظار چہ ڪسے نشستہاے؟
آن یڪ نفر اگر آمدنے بود
محال بود چایےات یخ ڪند...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
عجب تـلـخ بود
شیرینی دروغ عاشق بودنش …
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
به اعتقاد من، زنان شاد، زیباترین زنها هستند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت130 مهلقا خانوم غمگین نگاهم می کرد ولی یزدان رو به ب*غ*ل داشممت و نمی تون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت131
برگشت سمتم و با اخم پرسید:اسم خواهرت چیه؟
دهن باز کردم تا بگم رویا که خودش گفت:رویا...درسته؟
متعجب گفتم:تو از کجا می دونی؟
به رو به رو نگاه کرد و
گفت:رویا...آرمان...همدان...رویا..رویا...ارمیا...اووو
محکم زد به فرمون که صداو پیچید...وا...این چشه؟! این منظورش کی
بود؟این پسره؟
سرش رو بلند کرد و گفت:وای..امیر چی پس؟
گوشیش رو بیرون کشید.یه شماره رو گرفت و گذاشت کنار گوشش...صدای
بوق ممتد از این ور خ هم میومد.شماره ی دیگه ای رو گرفت.هیچکدوم
جواب ندادن.ماشین رو روشن کرد و مثل برق راه افتاد..جرعت نداشتم یه
کلمه حرف بزنم. اصلا تمام ناراحتی های خودم یادم رفته بود.متحیر بودم که
این چشه؟جلوی عمارت موند و بوق زد.البته بوق رو گرفته بود محکم...در
باز شد و اون به داخل روند.سریع زد رو ترمز.برگشت و گفت:
-پیاده شو برو..
ناخودآگاه مضطرب پرسیدم:کجا میری؟
ولی اون انقدردرگیر بود که نگرانی موج زده توی چشمهام رو ندید.گفت:دارم
برمی گردم تهران
پیاده شدم.نگاهم کرد و بعد با جدیت تمام گفت:تو این مدت وقت داری وکیل
رو پیدا کنی.برگردم دعوائه اگه نباشه!برو
ولی من فقط یه حرف از دهنم دراومد:خدا به همراهت.
نگاهش رنگ خاصی گرفت و آروم گفت:خداحافظ.
د نده عقب گر فت و با اون سر عت نجومی من رو توی عمارت تنها
گذاشت.رفتم بالا..همه بیدار شده بودن..تهمینه خانوم با مالیمت یزدان رو
ازم گرفت و سمت اتاق برد.خودم بی توجه به صداهای خدمتکارا رفتم تو اتاق
مشترکمون.
یادش بخیر..روز اول ز ندگی مشترکمون که سالار خان نبود زدم زیر
گریه...انقدر گریه کردم تا سالارخان اومد.آرومم کرد..دلم شکست چون
مامان و بابام رو می خواستم.بعد هم رفتیم بیرون...آ خه..چه روزهای
خوبی داشتیم...
*امیررایا*
بلد نبودم گی تار یا ویلون بزنم...همیشه معتقد بودم این لوس باز یا مال
دختراست ولی حالا می بینم همچین هم لوس بازی نبود.کاو بلد بودم بزنم
تا غم رو دلم نمونه...رو به روی آینه وایستادم.خیلی پیر شدم..موهام سفید
نشده ولی دیگه مهری تو نگاهم نیست و یه خستگی و ناراحتی و صف ناپذیر
عمق چشمهام لونه کرده..ناراحتی!من ناراحت بودم و تنها... فراموش شب نکرده
بودم.حتی برای یه لحظه!مگه آدم می تونه تنهایی هاش فرامووش کنه...مثل یه
مرده ی متحرک توی این خونه می چرخم و تا نگاهم به چیزی می افته اشکم
سرازیر می شه...دست خودم نیست خیلی پره!
در باز شد و یکی هل وارد شد.کی بود؟انقدر بی جون شده بودم که نتون ستم
برگردم ببینم.همون شونه هام رو گرفت و چشهام به دو تا چشممم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایـטּ زَمونِـہ اَگِـہ میخوآی خوشبَخت شی
بآیَد زِندِگیتو بِـہ هَدَف گِره بزَنی ؛ نَـہ بِـہ آدَمآ ُ اَشیآء
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
به خـــــــدا
” دل ” آلزایمــــــــر نمی گیرد !
بفهمیــد آدم ها . . .
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
بی پناهی یعنی
زیر آوار کسی بمانی
که
قرار بود
تکیه گاهت باشد…
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معتقدم که سرنوشت انسانها را تنها محبت معلوم میکند و بس.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ما بد نبودیم چون اصلا بلد نبودیم…
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
” ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟ “ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﻭﻟﯽ ” ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ” ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ …
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معتقدم که سرنوشت انسانها را تنها محبت معلوم میکند و بس.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
тαĸ𝓮 𝓮𝓿𝓮𝓻𝔂 𝓬нαɴ𝓬𝓮 𝔂𝓸υ ɢ𝓮т ιɴ 𝓵ιғ𝓮, в𝓮𝓬αυѕ𝓮 ѕ𝓸м𝓮 тнιɴɢѕ 𝓸ɴ𝓵𝔂 нα𝓹𝓹𝓮ɴ 𝓸ɴ𝓬𝓮.
از همه ی شانسات تو زندگی استفاده کن، چون بعضی چیزا فقط یه بار اتفاق می افتند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
شیر رام که باشی همه حواسشان هست.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯