eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت167 هنوز خوابم بودم که از تشنگی بلند شدم تا برم آب بخورم.باید یه تنگ بزارم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نخیر فقط با خودم مرور می کنم تا پا کج نذارم،فرامووش نکنم اون کیه و چیه و چه پست فطرتیه! شاید اونم به تو این جوری نگاه کنه...چرا یکی از کفه های ترازو خالیه؟پس تو چی؟ من هر چی هم که باشم،حضور اون رو نمی خوام.نمی خوام.نمی خوام زنده باشه! فکر کن این دختر رو نمی شناسی...یعنی حسی نداری وقتی داری صدای درد کشیدن هاو رو می شنوی؟ها؟ نه،ندارم.همش میگم این داره تاوان گندکاری هاو رو می ده!و منم مسئولیتی در قبالش ندارم! تو هم داری تاوان گندکاری اتو می دی! ولی گندکاری من دخلی به اون دختر نداره که حالا بخوام نادم شم! اینم یه نود تاوانه...اون داره درد می کشه حالا از هر چیزی و تو هم داری اونو تحمل می کنی!کار بد با کار بد پو شونده نمی شه،چرا سعی نمی کنی زندگی آرومی بسازی و دوتایی کنار هم ازش لذت ببرین؟اون توی این سه ماه کار کرده و همی شه قبل از تو توی خونه حاضر بوده و غذا در ست کرده،کار کرده و اصلا غر نزده!.یعنی نمی تونی چنین دختری رو تحمل کنی؟توانایی اشو داری که تغییرو بدی! نمی تونم زندگیم رو با کسی بسازم که می خوام سر به تنش نباشه و هر روز رو به این امید سر می کنم که زنگ بزنن بگن مرده!حیف که نمی خوام دست هام رو به خون کثیفش آلوده کنم!هر روز تو فکر اینم چرا باهام ازدواج کرده و پشت اون نقابش چیه؟! چرا فکر نمی کنی شاید اصلا نقابی در کار نباشه! هست،باطن این دختر رو فقط خدا می دونه و بس! حالا کمکش کن...به عنوان یه انسانی که داره به یه آدم کمک می کنه! بلند شدم.بعد از کلی با خودم کلن جار رفتن، به عنوان یه انسان می رم جلو...هنوز هم جیغ می کشید.چرا صدای هق هق گریه او نمیاد؟.دست روی دستگیره گذاشتم...نگاهش توی مهمونی و تکون خوردن از نگاه سیاهی که حسی بهم گفت"آتیشم می زنه"اخم کردم تا شاید کم بیاره ولی نه!..اعتراف توی هواپیما که همسر امیررایا رستم پوره!خوشحالی وصف ناپذیرم از با امیررایا بودنش...قبول کردن پیشنهاد کار توی دانشکده و ندیدن اون...تا وقتی که جلوی ماشینم پرید..از همین می ترسم که این آدم بخاطر هدز پلیدو جون خودش رو بخاطر انداخت...چی می خواست یعنی؟...اون مهمونی لعنتی و دیدن دخترک...دعوت اجباری به کافی شاپ...رفتن و شنیدن وقایعی که چطور اون دختر می دونست؟!..قبول کردن پیشنهادو و قسم خوردن به نابودی و زجرش!.زجرو از بی محبتی نه با استفاده از توانمندی های مردانه ام...بی توجهی بهش...مراقبت از من!!!...همین،اون به من کمد کرد و تا صبح بیدار موند ولی.... دستم روی از روی دستگیره برداشتم و رفتم.بدون توجه به جیغ هایی که دل سن رو آب می کرد!..نمی تونستم کمکب کنم!.رفتم توی اتاقم...اون جز من کسی رو دا شت؟مامان و باباش که اینجا نبودن...کسی رو دا شت؟...کی می 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🌼💛>𝑰 𝒂𝒎 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒚 𝒕𝒐 𝒈𝒊𝒗𝒆 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒎𝒐𝒕𝒊𝒗𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏<🌼💛> خوشحالم به قلبم انگیزه دادی زندگی کنه:))🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🅨🅞🅤 WERE JUST CREATED TO BE MINE ... طُ فقط به این دلیل ساخته شدي ك برا من باشي ‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 شروع رمان جدید و فوق العاده زیبا😍 صدای ساز و دهل می آمد. چندنفری کل می کشیدن. من و ترمیلا در اتاق بودیم. ترمیلا چشم هایش گریان بود. دلم برایش سوخت. نباید روز به این خوبی گریه می کرد. زن عمو گفته بود که عروسی داریم. حتی برای من هم لباس نو پوشانده بود. خیلی وقت بود که با من بدرفتاری نمی کرد. حتما از این که دخترش عروس میشد، خوشحال بود. چندباری پیشانی من را هم بوسید. حتی گوشزد کرد که جز چشم و بله چیز دیگری از زبانم نشنود. کنار ترمیلا نشستم و گفتم: مگه عروس شدن بده که گریه می کنی. من که دوست دارم لباس عروس بپوشم. ترمیلا غمگین نگاهم کرد و بعد رو به زن عمو کردو گفت: همه اینا برمیگرده به خودت. خدا ناظره. ببین چه جوری به خاک سیاه میشینی مادر جان زن عمو با لهجه گیلکی که عصبانیت از آن می بارید گفت: خوبه خوبه، همینم مانده تو کاسه داغ تر از آش بشی. با این خانواده ای که ما داریم، بهتر از آقا رسول کسی در این خانه رو نمی زنه. ترمیلا دوباره درآغوشم گرفت و محکم پیشانی ام را بوسید. من که هنوز نمی فهمیدم موضوع از چه قرار است و چرا ترمیلا از رسول آقا بیزار است؟ رسول آقا را چند باری دیده بودم. این اواخر زیاد به خانه عمو می آمد. ریش هایش یکی در میان سفید بود. به نظر مرد مهربانی بود. چندبار برای من آبنبات خریده بود. من که دوستش داشتم اما انگار ترمیلا دل خوشی از رسول آقا نداشت. از صبح مدام گریه می کرد. به زن عمو قول داده بودم امروز با شبنم بازی نکنم. بعد از ماجرای کوه و سبزی ها، اجازه بیرون رفتن و دور شدن از روستا را نداشتم. شبنم هم، دلش می خواست با من بازی کند اما زن عمو اجازه نداد. تقصیر شبنم بود که غرغر می کرد. اگر به جای غر زدن، سبزی می چید، زودتر به خانه می رسیدیم. ترمیلا کنارم نشست و گفت: زهرا، کاش صفدرعمو زنده بود. گفتم: من حتی چهره شو یادم نمیاد. باز خوبه که تو یادته. ترمیلا؟ به نظرت زن عمو اجازه میده مهمونا رفتن برم پیش شبنم؟ ترمیلا گفت: زهرا تو دیگه 9 سالت تمام شده اما هنوز بازیگوشی. اگه اون روز پای کوه نمی رفتی، الان این مهمان ها اینجا نبودن. گفتم: به زن عمو قول دادم بازیگوشی نکنم اما مادر جان شبنم بالاخره اجازه داده ما با هم بازی کنیم. نمیشه از زن عمو اجازه بگیری فقط یه کم، با شبنم بازی کنم؟ ترمیلا دوباره اشک از گوشه چشمش چکید و گفت: باشه. بزار مهمان ها برن، بعد باهاش حرف می زنم. زیر لحافی که تازه زن عمو درست کرده بود، رفتم و سرم را روی پاهای ترمیلا گذاشتم. ترمیلا نوازشگرانه روی موهایم دست می کشید. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
ᏆᏒuᎬ ᏞᎾᏉᎬ Ꭵs ᎽᎾuᏒ ᏚᎷᏆᏞᎬ عشــــق واقعـــی لبخـندتــه♥ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃤ 𝑵𝒆𝒄𝒆𝒔𝒔𝒂𝒓𝒚 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒉𝒂𝒗𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒏 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍 𝒍𝒊𝒌𝒆 𝒚𝒐𝒖.! لازمه‌ي زندگي، داشتنِ یه فرشته‌اي مثل توعه.. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•💙💎• ᴍᴀʏʙᴇ ɪ sʜᴏᴜʟᴅɴ’ᴛ ʜᴀᴠᴇ ʟᴇᴛ ʏᴏᴜ ᴋɴᴏᴡ ᴛʜᴀᴛ ɪ ɢᴏᴛ ᴀᴛᴛᴀᴄʜᴇᴅ! =) شاید نباید میزاشتم بفهمی وابستت شدم! =) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹🖤🌿›Sometimes I Feel I Don't Exist at all یه وقتایي حس میکنم ك انگار اصلا وجود ندارم ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت147 -راستش خانوادت یه تصادف کوچیک داشتن همین حرفش برای چکیدن قطرات اشکم کافی ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 چشم که باز کردم در خانه ی پدری ام بودم و با یادآوری این که دیگر پدری وجود ندارد حیران به اطرافم نگاه انداختم؛ همه حضور داشتند و با لباس های مشکی در اطرافم پرسه می زدند زن عمویم با دیدن چشم های بازم با گریه به سمتم آمد و جیغ زنان گفت: -دیدی چی به سرمون اومد نیال سکوتم را که دید ادامه داد -دیدی به خاک سیاه نشستیم باز هم چیزی نگفتم، حتی قطره ای اشک نریختم چند نفری که دورم جمع شده بودند هق زنان گریه می کردند، با نگاهم دنبال مادرم می گشتم اما نبود! دخترخاله ام به سمتم آمد و با گریه گفت: -گریه کن نریز تو خودت نگاه بی جانم را از چشمانش گرفتم و به عکس قاب شده ی آقاجانم که با رُبان مشکی تزیین شده بود خیره شدم با نگاهش می خندید؛ یاد آخرین باری که دیدمش افتادم و دلم آتش گرفت دستی روی سینه ام گذاشتم گویی هوا برای نفس کشیدن کم آورده بودم تقلا می کردم اما نفسم بالا نمی آمد؛ همه به سمتم آمدند و کسی با جیغ شهاب را صدا زد دقایقی نگذشت که شهاب درحالی که همه را کنار می زد شتاب زده به سمتم آمد و داد زد -یه لیوان آب بیارید لعنتیا به سختی نفس می کشیدم که کنارم نشست و ضربه ای به صورتم زد -نیال، نیال با توام چندی نگذشت که سردی آب را روی لب هایم حس کردم و به اجبار شهاب جرعه ای نوشیدم و نفس عمیقی کشیدم نگاهم به چشمان مضطرب شهاب افتاد دستش را به سمتم دراز کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت که بغضم ترکید و با جیغ و در حالی که روی سینه اش مشت می زدم گفتم: -خیلی بدی شهاب، چرا بهم نگفتی ادامه دادم -ای خدا من بابام رو می خوام همه گریه می کردند و شهاب سعی داشت دست هایم را بگیرد اما من با تمام حرصم روی سینه ی ستبرش مشت می زدم به عکس آقاجان اشاره کردم و گفتم: -ببین، ببین داره نگام می کنه اما جون نداره! بابا کجایی ببینی که اومدم پیشت اشک امانم را بریده بود که با صدای همهمه ای که از حیاط به گوش می رسید همه به سمت در رفتند فهمیدم آقاجانم برای بار آخر به خانه اش آمده است، سعی کردم از جایم بلند شوم اما شهاب مانع شد که عصبی و با جیغ گفتم: -ولم کن می خوام برم با بابام خداحافظی کنم تقال می کردم اما شهاب با چشم هایی که نم اشک در آنها نشسته بود سعی داشت آرامم کند؛ هق هق می زدم -شهاب بذار ببینمش، اون بابامه اون وجودمه ای خدا... آن قدر گریه کردم که در آخر بدن بی جانم را در آغوش شهاب رها کردم و سرم را روی پایش گذاشتم؛ به قاب عکس روبرویم خیره شدم که آرام موهایم را نوازش کرد و با صدایی گرفته اسمش را صدا زدم؛ برای اولین بار گفت: -جانم؟ -مامانم کجاست؟ سکوت کرد گویی جوابی نداشت یا شایدم هم از گفتنش واهمه داشت! سرم را بلند کردم دلم گواهی بد می داد سوالم را از چشمانم خواند اما همان لحظه یکی از زن های همسایه وارد خانه شد و رو به ما گفت: -برای نماز میت بهتره بچه هاش باشن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت168 نخیر فقط با خودم مرور می کنم تا پا کج نذارم،فرامووش نکنم اون کیه و چیه و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 تونست الان کمک کنه جز من؟..نمی تونم!.نمی خوام که بتونم!.حقشه ولی... چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. صدای جیغ قطع شد.هول بلند شدم.نکنه مرده باشه؟یعنی به آرزوم رسیدم؟ بلند شدم و رفتم توی اتاق.بدون تردید در رو باز کردم.کنار در بی جون افتاده بود.رفتم نزدیکش...چشم رو از روی بازو و گردن به چهره ی خیسش حرکت دادم.بهش د ست زدم.داغ داغ بود.و البته خیس از عرق!..دیگه توی اون و موقعیت وجدانم بیدار شد نه بلندو کردم و روی تخت گذاشتم.یعنی چیکار می تونستم بکنم؟به کی زن بزنم؟ به کسی نمی تونم زنگ بزنم...نمی گن اینا چه زن و شوهری هستن که نمی تونن از هم مراقبت کنن و...تلفن رو برداشتم و شماره ی سینا)همسر روناک(رو گرفتم. خوابالود گفت:بله؟ وای ساعت چند بود یعنی؟...گفتم:سلام سینا..ارمیام..ببین حالا اسمش چی بود؟..سحر؟آره سحر بود!یا رعنا؟راحله؟ -ببین سحر حالش بده و من نمی دونم چیکارو کنم؟! روناک گوشی رو گرفت و گفت:خب چب شده؟ -داره توی تب می سوزه...خواهش می کنم بیاین... روناک گفت:باشه،داریم میایم. زنده بود ولی فکر کنم از هوو رفته بود.نیم ساعت بعد،زن خونه به صدا دراومد.سینا دکتر بود و تنها گزینه ای که می تونستم انتخاب کنم.در رو باز کردم.بچه رو روی مبل گذاشت و هر دوشون هول هولکی سلام کردن.. سینا گفت:کجاست؟ به ا تاق اشاره کردم.لباسهام باز دختره توی ذهنم نقش بست.برام مهم نیست...ولی سینا نمیگه این چرا انقدر بی غیرته؟ کی روی یه دختر هر جایی غیرت داشته که من دومین‌ باشم؟ به روناک گفتم:ببین می تونی لباسهاو رو عوض کنی؟ انقدر مست خواب بود که اصلا نگفت چرا...رفت توی اتاق و من دست سینا رو کشیدم.چند لحظه بعد روناک اومد و رفتیم داخل.لباسهام رو عوض کرده بود و شاید بخاطر شوهرو لباسهای پوشیده ای انتخاب کرده بود.روناک هول گفت: -سینا خیلی داغه! سینا د ست روی پی شونیش گذا شت.من و روناک با یه د ستمال تمیز،تبش رو پائین اوردیم و سینا از توی کیفی که همراهش بود یه آمپول بیرون اورد و به دستش زد.اصلا نفهمیدم چی بود و چی شد تا اینکه تبب پائین اومد و بهتر شد. به اصرار خودم،راهیشون کردم برن.خسته بودن و می دونستم اینجا راحت نیستن.خیلی ممنونشون شدم.ساعت شب صبح بود.بیدار نشده بود.به گفته ی سینا یه قرص بهش دادم و پتو رو مرتب کردم.چرا کمکش کردم؟ صدایی که از درون نهیب زد،فکروخیاالت رو ازم دور کرد.خوب شد سینا و روناک هوشیار نبودن که سوال پیچم کنن!.بهش نگاه کردم.چشممم هاو که بسته اس حس میکنم خطری نداره برام اما به محض اینکه مردمک های مشکی سمتم میچرخه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
قبلش فکر می‌کردم اگه دو نفر همیشه به هم راست بگن، یعنی عین حقیقت رو بگن، باید خیلی صمیمی باشن، ولی الان دیدم که برای حفظ صمیمیت انگار مجبوری بعضی جاها دروغ هم بگی..! 👤ارهان پاموک ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
گاندی قشنگ میگه : " اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن ناپلئون میگوید: " دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب." گرگ همیشه گرگ می زاید گوسفند همیشه گوسفند. تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند. وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم : " مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون" ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯