💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت149 هنوز در باورم نمی گنجید چطور برای پدری که نماز خواندن را یادم داده بود ن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت150
دقیقه بعد جلوی نزدیک ترین بیمارستان توقف کردیم جلوتر از او پیاده شدم که ماشین را پارک کرد و خود را به من
که جلوی درب بیمارستان بودم رساند، به سمت پذیرش رفت و چیزی پرسید و اشاره کرد که دنبالش بروم.
هرچه بیشتر جلو می رفتیم استرسم بیش تر می شد؛ به راهرویی رسیدیم که تابلویی بزرگ همه چیز را برایم روشن
کرد》》lCUهمان جا ایستادم و شهاب که صدای قدم هایم را نشنید به سمتم برگشت...
چند قدم رفته را برگشت و رو به رویم ایستاد سر بلند کردم و نگاهش کردم خالی بودم، خالی از هر حسی، که
صدایش در سالن خالی از هر آدمی طنین انداز شد
-ببین، اگه تمام دنیا هم برن من پیشت میمونم
با غم نگاهش کردم شاید حرف هایش از دلسوزی چشمه می گرفت اما هرچه که بود دلگرمم کرد پلک هایم را روی
هم فشردم که اشک مزاحمی از گوشه چشمم سر خورد و شهاب با انگشت شصتش آن را ربود
زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم
-چجوری این اتفاق افتاد؟
-می خواستن برن زیارت که ماشین چپ میشه
بند دلم پاره شد وقتی لحظه ی جان دادن آقاجان را تصور کردم، اشک ریزان به سمت پنجره ی شیشه ای که با رنگ
قرمز روی آن نوشته بودند》ورود ممنوع《رفتم و به زنی بی جان که روی تنها تخت اتاق با ده ها دستگاه متصل به
آن به خواب رفته بود خیره شدم باورم نمی شد روزی مادرم را با این حال ببینم.
***
چهل روز گذشت، در این مدت تنها پاتوقم ایستادن رو به روی دیوار شیشه ای بود و توقع داشتم مادرم را با چشم
های باز ببینم؛ با کسی جز شهاب حرف نمی زدم و چیزی نمی خوردم و این شهاب را کلافه می کرد، چهل روز از نبود
آقاجان با هر جان کندنی بود گذشت اما گویی از دنیا قطع امید کرده بودم که حتی سرخاکش هم نمی رفتم
نیما شکسته شده بود و گهگاهی به مادرم سر می زد و در این بین شهاب برای بهتر شدن حالم تلاش می کرد
طبق عادت چند روزه ام پشت شیشه به صفحه ی مانیتور دستگاهی که به گفته ی دکتر ها مادرم به کمک آن نفس
می کشید خیره بودم که صدای آشنای نزدیک شدن قدم های شهاب تپش قلبم را تند کرد
نزدیکم که شد بوی ادکلن تلخش را به جان کشیدم گوش هایم برای شنیدن اسمم با صدای او له له می زدند
-نیال؟
کمی مکث کردم و آرام به سمتش برگشتم
-جانم
نگاهی به لیوان قهوه و کیکی که در دست داشت انداختم
-بیا بشین بخور جون بگیری
از مهربانی اش دلم قنج رفت
- شهاب اشتها ندارم
سری تکان داد و گفت:
-من این حرفا حالیم نیست
این روزها با رفتارش مرا از قبل بیشتر عاشق خود کرده بود، کنارش روی صندلی نشستم که لیوان را به سمتم گرفت
و ادامه داد
-امشب بیا خونه یکم به سر و وضعت برس
با نگاهی قدرشناسانه خیره اش شدم و گفتم:
-اما من می خوام وقتی به هوش میاد کنارش باشم
-ولی اگه تو رو با این حال ببینه حالش بدتر میشه
درست می گفت پس سری به نشانه موافقت تکان دادم و بی حرف قهوه ام را نوشیدم، از جایم بلند شدم و به سمت
دیوار شیشه ای رفتم و زیر لب گفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
اگر آرامش میخواهی ،
مراقب مردم نباش ...
اگر ادب میخواهی ،
در کار کسی دخالت نکن ؛
اگر پند زندگی می خواهی ،
در برابر آدمهای احمق سکوت کن ... !
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
زندگی،،،،❤️
ده درصدش آن چیزیست
که برای شما اتفاق میافتد ؛🍃🌸
و نود درصدش نحوه
پاسخ و واکنش شما نسبت
به آن اتفاق است..🍃🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✨
هیچگاه به خاطر چند خطای کوچک
یک رابطه حقیقی را ترک نکنید.
هیچکس بی عیب نیست.
هیچکس به طور کامل درست نمی گوید.
و در انتها،
مهربانی از همه چیز برتر است.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
تنها چیزی که شخصیت هر انسان
را عوض می کند سختی های زندگی
است سعی کن در سختی ها انسان بمانی ؛
چون دنیای ما
دنیای روابط آدمها با آدمهانیست ...
دنیای روابط
نقابها با نقابهاست
آدمهاکمتر فرصت میکنند..
تا سیمای حقیقی هم را ببینند.
#الهی_قمشه_ای
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت169 تونست الان کمک کنه جز من؟..نمی تونم!.نمی خوام که بتونم!.حقشه ولی... چش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت170
چرخه،پی می برم شیطان زمینی کنارمه!.رفتم توی اتاقم و خوا ستم بخوابم که
گوشیم زن خورد.کی بود؟برداشتم.
-سلام آقای رادمنش.نمی خواین بیاین؟امروز دوشنبه استاد...روز کاری!
روز کاری من و بیکاری دختره!.از خستگی نمی تونستم پلک بزنم.بلند شدم و
لباس پوشیدم.یه دووش حالم رو بهتر می کرد ولی نمی تونستم.سوئیچ رو
برداشتم و به دوشنبه ها لعنت فرستادم.یه لقمه کره و مربا خوردم چون به
شدت گرسنه بودم.یه مسواک تند زدم و رفتم پائین.ماشین رو روشن کردم و با
ریموت در رو باز کردم و به مطب رفتم. جایی که دوشنبه ها ازش متنفر
بودم!دوشنبه های نکی....
*رویا*
با زحمت چشمام رو باز کردم.اطراف رو پایدم.به خودم نگاه کردم.لبا سهام
با یه بلوز آستین بلند بافت شل و یه شلوار راحتی عوض شده بود.تب
نداشتم.سر درد هم نداشتم.فق یه کم گلوم درد می کرد.یه لیوان آب روی میز
توالت دیدم. سریع سر کشیدم..یعنی چی؟کی لباسهام رو عوض کرده
بود؟هیچی یادم نیست.رفتم حموم و یه دوش آب یخ گرفتم. تمام خستگی از
تنم بیرون رفت.امروز دو شنبه بود و بیکاری من!.مر سی خدا...یه د ست لباس
راحتی پوشیدم و با حوله سر موهام رو بستم.یه صبحانه ی مفصل خوردم.کره
آب شده بود و مجبور شدم کف آشپزخونه رو دستمال بکشم.حتما ارمیا
خورده بود...ارمیا؟نکنه اون بوده که لباسهام رو عوض کرده؟ولی اون که
رفت؟!یعنی....
گونه هام رن گرفت.گرمم شده بود..ته دلم عروسی بود ولی داشتم از
خجالت می مردم!.وااااااای....
جدا از همه ی اینها،دیشب بدترین شب عمرم بود.یادآوری تمام خاطرات و
عذاب کشیدن هام....درد کشنده ای که طاقتم رو طاق کرد..سرم رو تکون
دادم تا یادم بره و بعد هم تا تونستم خونه رو تمیز کردم.سه هفته بود که
تمیزکاری نکرده بودم.خونه رو کاملا دستمال کشیدم و جارو زدم.
گوشیم زن خورد.شیشه پاک کن رو روی عسلی گذاشتم و رفتم ست
گوشیم.زدم رو آیفون و گفتم:
-چه عجب یادی از ما کردین روناک خانوم.
خندید و گفت:اول سلام رویا جون.دوما ما که دیشب خدمت رسیدیم.
میز عسلی رو پاک کردم و رفتم سمت کوسن ها و مرتبشون کردم و
گفتم:شوخی نداریما...جدی گفتم بی معرفت!
روناک:جدی میگم رویا...یادت نیست؟دیشب که حالت بد شد اومدیم ولی
بی هوو بودی!
متعجب دست از کار کشیدم و گفتم:چی میگی روناک؟دیشب شما
اومدین؟اصلا از کجا فهمیدین؟هوم؟
-آروم...دیشب حدودای پنج صبح بود که ارمیا زنگ زد و گفت سحر حالش
بده بیاین...ای گفتی دو تا اسم داری... خوب بعدش هم ما اومدیم
اونجا..من هم اومدم لباسهات رو عوض کردم و سینا یه آمپول زد و چند تا
قرص بهت داد. بعدو هم چون ما خیلی خسته بودیم ارم یا اصرار کرد
برگردیم.خیلی حالت بد بود.تب کرده بودی داشتی می سوختی!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
❌توجه❌باور نکردنیه😱😱
🛍فروشگاه چادر بنی فاطمی علاوه بر فروش چادر های با کیفیت مشکی👇
📣هدایا و جوایز نفیسی برای مشتریان خودش به همراه داره😍😍
🌺🦋قاب فرش حرم امام رضـا🦋
🦋حـرز مـحــبــت زوجــیـــن🦋🌺
🌺🦋بسته زعفران قائنات اصل🦋
🦋حـــــرز امــــام جـــواد(ع)🦋🌺
و...
💝بدون قرعه کشی هدیه ات رو دریافت کن، متبرک به استان قدس رضوی💝👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از 🎈تولـــــد💝ایــــــده🎈
🌸در ایام ربیع الاول، با لمس کلمه #چادر قشنگ ترین مدل های چادر با هدایای ویژه بخرید😍👇
🔳
🔳
🔳◤
🔳◤ 🔳
🔳 🔳
🔳 🔳 ◢🔳🔳◣
🔳🔳◤ 🔳 🔳
◥🔳🔳🔳🔳◤
⚫️⚫️
⚫️
تخفیف ویژه ماه ربیع الاول👆