💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت168 نخیر فقط با خودم مرور می کنم تا پا کج نذارم،فرامووش نکنم اون کیه و چیه و
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت169
تونست الان کمک کنه جز من؟..نمی تونم!.نمی خوام که بتونم!.حقشه
ولی...
چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. صدای جیغ قطع شد.هول بلند
شدم.نکنه مرده باشه؟یعنی به آرزوم رسیدم؟
بلند شدم و رفتم توی اتاق.بدون تردید در رو باز کردم.کنار در بی جون افتاده
بود.رفتم نزدیکش...چشم رو از روی بازو و گردن به چهره ی
خیسش حرکت دادم.بهش د ست زدم.داغ داغ بود.و البته خیس از عرق!..دیگه
توی اون و موقعیت وجدانم بیدار شد نه بلندو کردم و روی تخت
گذاشتم.یعنی چیکار می تونستم بکنم؟به کی زن بزنم؟ به کسی نمی
تونم زنگ بزنم...نمی گن اینا چه زن و شوهری هستن که نمی تونن از هم
مراقبت کنن و...تلفن رو برداشتم و شماره ی سینا)همسر روناک(رو گرفتم.
خوابالود گفت:بله؟
وای ساعت چند بود یعنی؟...گفتم:سلام سینا..ارمیام..ببین
حالا اسمش چی بود؟..سحر؟آره سحر بود!یا رعنا؟راحله؟
-ببین سحر حالش بده و من نمی دونم چیکارو کنم؟!
روناک گوشی رو گرفت و گفت:خب چب شده؟
-داره توی تب می سوزه...خواهش می کنم بیاین...
روناک گفت:باشه،داریم میایم.
زنده بود ولی فکر کنم از هوو رفته بود.نیم ساعت بعد،زن خونه به صدا
دراومد.سینا دکتر بود و تنها گزینه ای که می تونستم انتخاب کنم.در رو باز
کردم.بچه رو روی مبل گذاشت و هر دوشون
هول هولکی سلام کردن..
سینا گفت:کجاست؟
به ا تاق اشاره کردم.لباسهام باز دختره توی ذهنم نقش بست.برام مهم
نیست...ولی سینا نمیگه این چرا انقدر بی غیرته؟ کی روی یه دختر هر جایی
غیرت داشته که من دومین باشم؟
به روناک گفتم:ببین می تونی لباسهاو رو عوض کنی؟
انقدر مست خواب بود که اصلا نگفت چرا...رفت توی اتاق و من دست سینا
رو کشیدم.چند لحظه بعد روناک اومد و رفتیم داخل.لباسهام رو عوض کرده
بود و شاید بخاطر شوهرو لباسهای پوشیده ای انتخاب کرده بود.روناک هول
گفت:
-سینا خیلی داغه!
سینا د ست روی پی شونیش گذا شت.من و روناک با یه د ستمال تمیز،تبش رو
پائین اوردیم و سینا از توی کیفی که همراهش بود یه آمپول بیرون اورد و به
دستش زد.اصلا نفهمیدم چی بود و چی شد تا اینکه تبب پائین اومد و بهتر
شد. به اصرار خودم،راهیشون کردم برن.خسته بودن و می دونستم اینجا راحت
نیستن.خیلی ممنونشون شدم.ساعت شب صبح بود.بیدار نشده بود.به گفته ی
سینا یه قرص بهش دادم و پتو رو مرتب کردم.چرا کمکش کردم؟ صدایی که از
درون نهیب زد،فکروخیاالت رو ازم دور کرد.خوب شد سینا و روناک هوشیار
نبودن که سوال پیچم کنن!.بهش نگاه کردم.چشممم هاو که بسته اس حس
میکنم خطری نداره برام اما به محض اینکه مردمک های مشکی سمتم می چرخه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
قبلش فکر میکردم اگه دو نفر همیشه به هم راست بگن، یعنی عین حقیقت رو بگن، باید خیلی صمیمی باشن، ولی الان دیدم که برای حفظ صمیمیت انگار مجبوری بعضی جاها دروغ هم بگی..!
👤ارهان پاموک
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
گاندی قشنگ میگه :
" اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن
ناپلئون میگوید: " دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب."
گرگ همیشه گرگ می زاید گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم :
" مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون"
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
جملات ناب 👌
1 - باﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ! ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! " ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! "
2 - ﺍﻧﺴــﺎﻧﻬﺎﻯ ﺑــﺰﺭﮒ ، ﺩﻭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻧـــﺪ ! ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشد ﻭ ﭘﻨﻬـﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭ ﺁﺷﮑـﺎﺭ ﺍﺳﺖ !
3 - ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺁﻫﻮ ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻫﻮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ میشنود ! ﭼﻮﻥ: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ! ﭘﺲ: " هدف ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ
4 - نعره ﻫﯿﭻ ﺷﯿﺮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﺮﺍ ﺧﺮﺍﺏ نمیکند ،ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ میترسم
5 - ﯾﮏ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ میتواند ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻤﻊ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﺵ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ !
6 - ﻣﺸﮑﻞ ﻓﮑﺮ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺸﺎﻥ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ !
7 - کاش به جای اینکه دستی بالای دست بود ،دستی توی دست بود !
8 - شیر هم که باشی ... جلو جماعت گاو کم میاوری !
9 - اگر تمام شب را در حسرت خورشید گریه کنی فقط خود را از لذت دیدار ستاره ها محروم کرده ای
10 - و اما اخر اینکه خدایا حرف دل هیچ کس را بغض نکن
یادمان باشد با شکستن پای دیگران ، ما بهتر راه نخواهیم رفت
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
"حقیقت آزاد"
☆ اگر عاشق چیزی هستی نمی توانی مالکش شوی. اگر احساس مالکیت داشته باشی، یعنی عاشقش نیستی. عشق و مالکیت از یک سنخ نیستند. دقت کن، اگر من عاشق حقیقت باشم، مالک آن نیستم. اگر ادعای مالکیت کنم، آن حقیقت نیست. آن چه به ملکیت در می آید قابل فروش است. حال آنکه حقیقت غیر قابل فروش است. حقیقت آنگاه حقیقت است که آزاد است و در ملکیت و تیول کسی قرار ندارد. ای دوست، از حقیقت برخوردار شو و به دنبال تصاحبش نباش. بدان که عشق و حقیقت و آزادی سه واژه برای معنایی واحدند.
مسعود ریاعی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت1 شروع رمان جدید و فوق العاده زیبا😍 صدای ساز و دهل می آمد. چندنفری کل
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت2
*یک ماه قبل*
هوا بارانی بود. بوی نم خاک و پشگل های خیس خورده روبروی خانه صفرعمو، توی دماغم پیچیده بود. زیر ایوان چوبی و قدیمی خانه خان عمو نشستم. زن عمو بی تفاوت از کنارم رد شد و چند ثانیه بعد گفت: اون لباسای پاره پوره رو از تنت در بیار. دختر هر کی ببینه فکر می کنه ما خرجتو نمیدیم.
به لباسم که زوار در رفته بود نگاه کردم و گفتم: چشم عموزن جان.
باران بهاری لحظه ای می بارید و لحظه دیگر، انگار نه انگار که دلش پر بود و فورا قطع می شد. وقتی عمو زن وارد خانه شد با خوشحالی چکمه های کوچکی که قبلا چکمه های ترمیلا بود را پوشیدم. در حالی که عروسک پارچه ای زوار در رفته ام را توی هوا تاب می دادم به سمت خانه میرزا عباس رفتم. گل و لای بود که روی شلوارم پرت میشد. هیچ روزی نبود که لباس های تمیزی تنم کنم و شبیه بچه های روستا، که همگی تر و تمیز بودن باشم. زن عمو هم تنها کاری که برای لباس های من می کرد این بود که از بالای تراس، چند بار محکم تکانش میداد تا خاک های روی شلوارم کنده شود. اما ترمیلا فرق داشت. هر بار لباسم را بر میداشت و داخل طشت آب که با صابون زرد رنگ مراغه ای حسابی کف کرده بود، می انداخت.
روبروی خانه شبنم رسیدم. با کف دست، چند بار به در خانه میرزاعباس زدم و با صدای بلند گفتم: شبنم؟ شبنم خانه ای؟
مادر جان شبنم درو باز کرد و با لبخند گفت: چقد زود آمدی؟ سر ظهره. شبنم هنوز خوابه. گفتم: اجازه هست بیام داخل؟
به لباسای گلی و رنگ و رو رفته ای که تنم بود نگاهی کرد و با لهجه گیلکی گفت: دم در بمان لباس بیارم برات.
چند دقیقه بعد، دامن گلدار شبنم را دستم داد. زیر ایوان، جایی که کسی دید نداشت، لباس هامو عوض کردم. لباس های کهنه و پاره ام را کنار در گذاشتم و وارد خونه شدم.
شبنم خواب هفت پادشاه را می دید. روی بالشت گل گلی قرمزی که کنارش بود، دراز کشیدم و گفتم: شبنم؟ بیدار شو دیگه. خودت گفتی بیام دنبالت.
شبنم که هنوز غرقِ شیرینی خوابش بود به زور چشم هاشو باز کرد و گفت: به مادر جانم که نگفتی قراره چه کار کنیم؟
در اتاقشو بستم و گفتم: نه. مگه کم عقلم؟ زود باش دیگه. دیر میشه ها. باید تا پای کوه بریم.
مقابل آینه نیم قدی که روی دیوار نصب بود ایستادم. خیلی وقت بود که چنین لباس هایی تنم نکرده بودم. یک لحظه به شبنم حسودی کردم. شبنم همیشه لباس های مرتبی می پوشید. خواستم دوباره لباس های گِلی ام را بپوشم که مادرجان شبنم گفت: نمی خواد درش بیاری. فعلا تنت باشه بعد از بازی با شبنم عوضش می کنی.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
✍💎
در مدرسه از من پرسیدند وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟
پاسخ دادم: خوشحال!
گفتند: سوال را درست متوجه نشدی
گفتم: شما زندگی را درست متوجه نشده اید!
#جان_لنون
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
هیچ کس به ما نگفت
به کارِ هم ، کار نداشته باشیم ،
که با کوچک کردنِ آدم ها ، احساسِ بزرگی نکنیم ،
که با قضاوت کردن و وصله چسباندن به دیگران ، نُقلِ هیچ مجلسی نباشیم !
کسی نگفت حقِ دخالت در افکار و باورهایِ هم را نداریم ،
که با خط زدنِ آرزویِ دیگران ، به آرزویمان نخواهیم رسید ،
که با زمین خوردنِ هیچ کس ،
سربلند یا خوشبخت نخواهیم شد !
تا به اینجا رسیدیم ؛
جایی که سرهایمان همه جا هست ،
جز در کار و زندگیِ خودمان
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
به یاد داشته باشید که :
سختیها، محبت الهی اند ،
زیرا که انسان،
پشت درهای بسته
به فکر ساختن کلید میفتد..
درهای رحمت
به رویت باز می شوند
اگر کلید بندگی
در دستانت باشد
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
هنگامیکه ازکسی و یا کسانی متنفریم،
به آنها امکان میدهیم که ؛
بر ما ...
خواب ما ...
اشتهای ما ...
فشار خون ما ...
سلامتی ما ...
و سعادت ما تسلط داشته باشند ...
نفرت ما به آنها صدمهای نمی زند ،
بلکه به طرف خود ما بر میگردد
و شب و روز ما را به جهنمی پرآشوب
تبدیل میکند ..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 چشم که باز کردم در خانه ی پدری ام بودم و با یادآوری این که دیگر پدری وجو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت149
هنوز در باورم نمی گنجید چطور برای پدری که نماز خواندن را یادم داده بود نمازمیت بخوانم؟ با کمک شهاب از
جایم بلند شدم بدنم ناتوان بود به شهاب تکیه دادم و از خانه بیرون رفتیم حیاط بوی مرگ می داد و جانم را به لب
می رساند
در ماشین جای گرفتیم و پشت آمبوالنسی که جسم بی جان پدرم در آن آرمیده بود به راه افتادیم؛ چشم هایم را
روی هم فشردم و به پشتی صندلی تکیه دادم قطره اشکی روی گونه ام چکید و در دل آرزو کردم که ای کاش بعد از
باز کردن چشم هایم این کابوس دردناک تمام شود؛ با توقف ماشین چشم هایم را گشودم اما گویی حقیقت قوی تر از
رویای پوچ من بود
درب آمبولانس را باز کردند و تابوت حامل پیکر پدرم را روی شانه گذاشتند؛ جمعیت زیادی آمده بودند تا او را به
سمت خانه ی ابدی اش ببرند اما قبل از این که شهاب به خود بیاید از ماشین پیاده شدم و به سمت پدرم دویدم
جیغ زنان اسمش را صدا می زدم ولی میان همهمه ی جمعیت صدایم گم می شد؛ تابوت را روی زمین گذاشتند که
جمعیت را کنار زدم و خودم را به کفن پدرم رساندم حتی تلاش های نیما و شهاب برای بلند کردنم بی ثمر می ماند
زجه می زدم
-بابا پاشو ببین دخترت اومده، بابا من بی تو نمی تونم پاشو
هق می زدم که شهاب بالاخره من را از روی زمین بلند کرد نگاهی به صورت خیس از اشک نیما انداختم و خودم را
در آغوشش رها کردم هردو با سوز گریه می کردیم همه با دیدن این صحنه با صدای بلند گریه می کردند شاید یتیم
شدنمان برایشان دردناک بود!
نگاهی به قبری که رویش خاک می ریختند انداختم و گفتم:
-خاک نریزید روش
به سمت اش قدم برداشتم که چشم هایم سیاهی رفت و...
***
چشم که باز کردم در اتاقم بودم و شهاب هم روی صندلی میز آرایشم نشسته و خیره ام بود، سوزش سرمی که در
دستم بود را حس کردم چیزی در ذهنم نبود اما هجوم ناگهانی اتفاقات باعث شد یکباره در جایم نیم خیز شوم که
شهاب به سمتم آمد
-بخواب سرمت تموم نشده هنوز
-می خوام برم پیش بابام
سرم را به سمت بالشت هدایت کرد و لبه ی تخت نشست؛ دستم را در دست گرفت و آرام نوازش کرد
-شهاب توروخدا بگو مامانم کجاست؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و نگاهش را از چشمانم گرفت
-بیمارستان
با هول سر بلند کردم
-چرا؟ اتفاقی افتاده؟
خسته نگاهم کرد
-اون تصادفی که ازش حرف زدم...
حرفش را نصفه رها کرد خدایا قلبم توان این همه غم را ندارد دردی خفیف در قفسه سینه ام پیچید، از جایم بلند
شدم و سُرم را از دستم کشیدم که قطره خونی از دستم چکید شهاب به سرعت از جایش بلند شد و با صدایی که
حرص در ان هویدا بود گفت:
-چیکار می کنی؟
چیزی نگفتم و به سمت درب رفتم که دنبالم آمد و جلویم پیچید و سد راهم شد
-نیال باتوام کجا داری میری؟
با جیغ جواب دادم
-می خوام برم مامانم رو ببینم
چیزی نگفت و جلوتر از من به راه افتاد نگاه آدم هایی که اطرافم بودند را روی خودم حس می کردم و سر به زیر
پشت سر شهاب قدم برمی داشتم از خانه بیرون رفتیم و بعد از جای گرفتن در ماشین شهاب با سرعت راند و پنج
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
تجربیات 40ساله خود را با بیش از هزاران ساعت تدریس و سخنرانی برای میلیونها نفر در یک جمله به همه دنیا هدیه می کنم:
هرگز ظاهر زندگی دیگران را
با باطن زندگی خود مقایسه نکنید !
جان مکسول
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯