💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت148 حتی قبل از این اتفاقات روی آرامش درست مثل هاله غیرت داشت او را عضوی از خان
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت149
بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی رو می شنوم که نوید خاموش بودن تلفنش رو میده،خدایا پنج روز… پنج روز گذشته و خبری از هامون نیست،پنج روز گذشته و هیچ کس نمی دونه هامون کجاست.
خاله ملیحه،من،هاله،محمد… هر کجایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم اما نیست که نیست. حدس زدم شاید رفته روستا اما علی بابا گفت اون جا هم نیست.دیگه دارم دیوونه می شم!
محمد اسمش رو توی تمام بیمارستان های مشهد و اطراف مشهد سرچ زده،برام عجیبه که این طوری غیبش بزنه.
صدای زنگ موبایلم که می شه هیجان زده از جا می پرم،با دیدن اسم محمد ناامید جواب می دم:
_سلام،خبری از هامون نشد؟
جواب میده:
_پیداش کردم،نگران نباش.
کل وجودم بی تاب می شه،دلم می خواست فقط بدونم کجاست تا به سمتش پرواز کنم.اشک شوق توی چشمم جمع می شه و می پرسم:
_خوبه؟
_چی بگم؟صداش که مثل همیشه نبود.
دلم می گیره،خدا می دونه چی بهش گذشته ،می پرسم:
_خوب نگفت کجاست؟کی میاد ؟
_نگفت کجاست اما فردا میاد برای عمل آزاده.
_آزاده؟
_یه دختر هشت ساله که دو هفته ست بستریه،فردا نوبت عمل داره.هامون بهش قول داده خودش عملش کنه.
نفسم رو آسوده خاطر بیرون می فرستم که میگه:
_هنوز نمی خوای بگی چی شده که هامون این طوری غیبش زده؟
این چندمین بار بود که توی این پنج روز این سوالو می شنیدم؟چندمین بار بود که این جواب تکراری رو می دادم:
_من از هیچی خبر ندارم.
_داری دروغ می گی،هاله از وضعیت خونتون گفت،محاله خبر نداشته باشی…
با مکث ادامه میده:
_ببین آرامش،تا الان کاری به کارت نداشتم اما اگه بفهمم دلیل حال خراب داداشم تویی،دیگه منم روبه روتم.
تلخ جوابش رو میدم:
_همه روبه روی منن،تو هم باشی یا نه فرقی به حالم نداره.
با تحکم میگه:
_گوش کن آرامش…
وسط حرفش می پرم:
_تو گوش کن محمد،اگه هامون رفت دلیلش من نبودم خودش بود.چون نمی تونه باور کنه من بی گناهم عزیز کرده ی خودش گناهکار.وقتی اومد ازش بپرس!شهامت داشته باشه بهت می گه فقط به خاطر این که با حرف حق رو به رو شده وضعیتش اینه.دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد اما الان خوشحالم بابت عذابی که این پنج روز کشیده،چون باید بفهمه فکری که اونو دیوونه کرده رو من تجربه کردم.به قول خودش یه دختر بچه اتفاق هایی رو که اون نتونست بشنوه و فرار کرد رو تجربه کردم.حالا فهمیدی هامون چرا رفت؟
سکوت می کنه،پوزخند می زنم:
_ممنون که خبر دادی اگه امشبم نیومد خونه فردا من برای دیدنش میام بیمارستان،با وجود همه ی اتفاق ها…
مکث می کنم و آروم ادامه ی جمله م رو بیان می کنم:
_دلم خیلی براش تنگ شده.
چند ثانیه ای منتظر می مونم و درنهایت تلفن رو قطع می کنم.آره دلم تنگ شده بود،برای آدمی که بارها کتکم زد،غرورم رو خورد کرد،باورم نکرد،تنم رو لرزوند.من بی قرار این آدمم،با تموم بدی هاش. کاش بیاد،کاش زودتر بیاد،کاش زودتر ببینمش.خیلی بی رحمی هامون،من این جا جون کندم و تو فراموش کردی آرامشی هم هست که به تو دل خوشه،من این جا اشک ریختم و تو از یاد بردی من توی این دنیا فقط تو رو دارم.من این جا زخم زبون های مادر تو شنیدم که شب و روز بهم گفت تو پسرم و فراری دادی و تو حتی برات مهم نبود من تو چه حالیم. حتی نخواستی کامل بشنوی،تا با حرفام بهت ثابت کنم،بعد تصمیم می گرفتی مجازاتم کنی یا نه! برای بار دوم ثابت کردی حکم هایی که می دی حتی از قصاص و شکنجه هم دردناک تره.
من این جا عذاب می کشم و تو …
آهی می کشم،کاش حداقل از این فکر لعنتی هم بری.برای پنج روز خودت غیبت زد،کاش برای یک ساعتم از قلبم دور بشی تا بتونم نفس راحت بکشم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 -نه ..راحت باش..خودم می گیرم و به سمت یخچال رفت....وقتی لیوان رو روی سی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت149
بهنام ناراحت شد..خواست چیزی بگه دستم رو بالا بردم و گفتم:
-بس..... کافیه.....نمی خوام دیگه چیزی بشنوم...فقط دوست ندارم دیگه این کارو با من بکنی...چرا وقتی چیزی بین
ما نیست سعی می کنی افکار دیگرانو مسموم کنی؟
از روی صندلی بلند شدم رو به احسان گفتم:
-ببخشید احسان خان من باید برم
بهروزو بغل گرفتم و با عصبانیت از اشپزخونه خارج شدم....صدای احسانو شنیدم که گفت:
-دیدی که نمی خوادت..پس با خوبی خودتو بکش کنار
و دیگه نفهمیدم که بهنام چه جوابی به احسان داد
****
-وای غزل چقدر خوشگل شدی
غزل توی اینه به خودش نگاه می کرد و منم با لذت نگاش می کردم...خیلی ناز شده بود...با این حرف من ارایشگر
هم لبخندی از سر رضایت زد و در حالی که داشت موهامو درست می کرد گفت:
-خودت هم خیلی خوشگل شدی عزیزم
غزل هم لبخندی زد و گفت:
-اره ساقی..خیلی نانازی شدی
تشکری کردم و توی اینه به حرکت دست ارایشگر خیره شدم...یاد دیروز و رفتار بهنام عصبیم می کرد...کم کم
داشتم به حرف غزل می رسیدم.....این کارا نمی تونست بی دلیل باشه...اهی کشیدم....با خودم گفتم.....خدا یا کاش
بهنام بهم علاقه مند نشده باشه...اینو دیگه کجای دلم بذارم.....بعد با ترس فکر کردم...اگه واقعا منو بخواد ؟...دیگه
کارم تمومه...با این اخلاقی که داره دیگه ولم نمی کنه....خدایا کاش اینجوری که فکر می کنم نباشه...مستاصل مونده
بودم...باید چیکار می کردم....دیروز تمام مدت بهنامو می دیدم که منتظر یه فرصت بود تا باهام حرف بزنه و من
سعی می کردم ازش فرار کنم..می دونستم یه دعوای اساسی در راهه..حتما می خواست باز خواستم کنه که چرا
جلوی احسان این کارو باهاش کردم...
خب تمام شد.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 بعدم مگه سیاوش نفس دوستتو دوس داره ؟؟ واای این دیگه فضول کی بود ؟؟ جو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت149
کاری نداشتم رفتم تلوزیون رو روشن کردم و کانالارو عوض میکردم که بالاخره یجا فیلم نشون
میداد گذاشتم و نگاه کردم
نزدیکای ساعت ۱۴:۰۰بود که باصدای قارو قور شیکمم بخودم اومدم و پاشدم رفتم تو اشپزخونه
دریخچال رو بازکردم
سوسیس هارو برداشتم خورد کردم ریختم تو مایتابه و سرخ کردم یه ذره رب زدم بعد از اینکه
اماده شد خوردمش
رفتم سمت اتاقم
عسل :
رفتم به سمت اتاقم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم الناز خوشحال شدم
ــ سالم چطوری تو چخبر فرهاد خوبه
الناز :هووو نفس بکش نمیری یدفه خوبم قربونت فرهادم خوبه اقای شما خوبه ؟؟
خوبه خداروشکر ;چخبر
الناز :سلامتی ;عسل امشب قراره فرهاد اینا بیان برای خواستگاری
ــ ای بابا خوب میگفتی بیام کمکت
الناز :مرسی عزیزم تو دیگه کارو زندگی داری نفس اومده از صبح کمکم فقط یکم استرس دارم
ــ خره چرا استرس داری به عشقت میرسی باید خوشحالم باشی
الناز :نمیدونم والله نفسم همینارو میگه
ـــ نفس چطوره
یدفه صدای نفس اومد که گفت :
از احوال پرسی های شما منم خوبم شوهر زلیل بدبخت اولا که شوهر نکرده بودی همش پیش ما
پالس بودیاا ولی نمیدونم اون شوهرت مهره مار داره تورو
تو خونه نگه داشته اخه تو یجا بند نمیشدی
ــ اوووو ببند اون دهنو الناز رو بلندگو گذاشته بودی
الناز :ارههه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 من به همین زودی ها می روم و بعد تو می مانی و قومی که به طمع پول به دور
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت149
صبح که بیدار شدم خیلی صدای جیغ و داد میومد.بلند شدم و خمار دیدم
یزدان نیست.مثل جن زده ها از اتاق بیرون پریدم.تهمینه خانوم برگشت سمتم
و گفت:صبح بخیر خانوم..چیزی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:یزدان...یزدانم کو؟
با چشم به حیاط ا شاره کرد.خوا ستم برم که سد راهم شد و گفت:این طور نه
خانوم،یه دستی به صورتتون بکشین!
بی حوصله اون همه پله رو بالا رفتم.یه نگاه به خودم تو آینه انداختم.خیلی
وحشتناک بودم.موهام تو هم پیک خورده بود و زیر چشمام پف کرده بود.لباسام
رو عوض کردم و صورتم رو شستم.اینبار آروم رفتم پائین.خبری از تهمینه
خانوم نبود. وارد حیاط شدم.صدای خنده و جیغ رو دنبال کردم.به حیاط پشتی
رسیدم.یزدان توی تاب بچگو نه او می خند ید و آرتمن براش لبخند می
زد.رفتم سمت شون...حواس هیچکدوم شون به من نبود.رفتم سمت میز چوبی
که پر از خوراکی بود.دو لیوان چای ریختم و با کیک سمت آرتمن رفتم.چای
رو از دستم گرفت.با لبخند سلام کرد و کنار هم چای خوردیم و به شمادی و
شیطنت های یزدان نگاه کردیم.جیغ می زد و با ادا و اطواراو دل من رو آروم
می کرد.یه روزی می شه که می تونه بشینه!.برگشتم سمت آرتمن.نگاهم کرد و
گفت:خوبی؟
چای رو از دستم گرفتم و ارز خالی رو روی میز گذاشتم.کنارش
وایستادم.آروم گفتم:خوبم.تو خوبی؟دیشب خوب به نظر نمی اومدی
حالت نگاهش عوض شد و به یزدان خیره شد.گفت:آره،خسته بودم!
یاد دیروز و تمام نگرانی هام افتادم. ولی اروم گفتم:چرا گوشیت
خامووش بود؟می دونی چقدر نگران شدم؟
نگاهم کرد.چند ثانیه مو ند و حرفم رو حلاجی کرد.بعد هم گفت:باتری
تموم شد.دیر از تهران حرکت کردم.
یزدان رو پیاده کرد و به آغوش کشید.یزدان دوستب دا شت شاید اونو پدرش
فرض می کرد،شاید!ولی من هر شب داستان پدرش رو براو تعریف می
کنم.میگم تا هویتش فرامووش نشه و بدونه پدرش خان بوده!
اومد نزدیکم و هر دوشون خندون نگاهم کردن.یهو با هیجان گفتم:وااااای!
آرتمن ترسان گفت:چیزی شده؟
گفتم: آرتمن!
متعجب خندید و بعد من دستام رو به هم کوبیدم و گفتم:هر دو تون چال گونه
دارین!
آرتمن لبحند به لب گفت:جدا؟
و بعد یزدان رو سمت خودو برگردوندوگفت:را ست میگی!واااای یزدان و من
چال گونه داریم!
بعد به من نگاه کرد و با خنده و چشمک گفت:ولی تو نداری!
ناز!
َ
لبخندم پاک شد.با اخم گفتم:این یه نود فلجیه!همچین بهت
خواستم برم که دستم رو کشید و دور کمرم حلقه کرد.داغ شدم ولی اون
نفهمید.به یزدان نگاه کرد و گفت:
-حیف این چشماش...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 چشم که باز کردم در خانه ی پدری ام بودم و با یادآوری این که دیگر پدری وجو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت149
هنوز در باورم نمی گنجید چطور برای پدری که نماز خواندن را یادم داده بود نمازمیت بخوانم؟ با کمک شهاب از
جایم بلند شدم بدنم ناتوان بود به شهاب تکیه دادم و از خانه بیرون رفتیم حیاط بوی مرگ می داد و جانم را به لب
می رساند
در ماشین جای گرفتیم و پشت آمبوالنسی که جسم بی جان پدرم در آن آرمیده بود به راه افتادیم؛ چشم هایم را
روی هم فشردم و به پشتی صندلی تکیه دادم قطره اشکی روی گونه ام چکید و در دل آرزو کردم که ای کاش بعد از
باز کردن چشم هایم این کابوس دردناک تمام شود؛ با توقف ماشین چشم هایم را گشودم اما گویی حقیقت قوی تر از
رویای پوچ من بود
درب آمبولانس را باز کردند و تابوت حامل پیکر پدرم را روی شانه گذاشتند؛ جمعیت زیادی آمده بودند تا او را به
سمت خانه ی ابدی اش ببرند اما قبل از این که شهاب به خود بیاید از ماشین پیاده شدم و به سمت پدرم دویدم
جیغ زنان اسمش را صدا می زدم ولی میان همهمه ی جمعیت صدایم گم می شد؛ تابوت را روی زمین گذاشتند که
جمعیت را کنار زدم و خودم را به کفن پدرم رساندم حتی تلاش های نیما و شهاب برای بلند کردنم بی ثمر می ماند
زجه می زدم
-بابا پاشو ببین دخترت اومده، بابا من بی تو نمی تونم پاشو
هق می زدم که شهاب بالاخره من را از روی زمین بلند کرد نگاهی به صورت خیس از اشک نیما انداختم و خودم را
در آغوشش رها کردم هردو با سوز گریه می کردیم همه با دیدن این صحنه با صدای بلند گریه می کردند شاید یتیم
شدنمان برایشان دردناک بود!
نگاهی به قبری که رویش خاک می ریختند انداختم و گفتم:
-خاک نریزید روش
به سمت اش قدم برداشتم که چشم هایم سیاهی رفت و...
***
چشم که باز کردم در اتاقم بودم و شهاب هم روی صندلی میز آرایشم نشسته و خیره ام بود، سوزش سرمی که در
دستم بود را حس کردم چیزی در ذهنم نبود اما هجوم ناگهانی اتفاقات باعث شد یکباره در جایم نیم خیز شوم که
شهاب به سمتم آمد
-بخواب سرمت تموم نشده هنوز
-می خوام برم پیش بابام
سرم را به سمت بالشت هدایت کرد و لبه ی تخت نشست؛ دستم را در دست گرفت و آرام نوازش کرد
-شهاب توروخدا بگو مامانم کجاست؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و نگاهش را از چشمانم گرفت
-بیمارستان
با هول سر بلند کردم
-چرا؟ اتفاقی افتاده؟
خسته نگاهم کرد
-اون تصادفی که ازش حرف زدم...
حرفش را نصفه رها کرد خدایا قلبم توان این همه غم را ندارد دردی خفیف در قفسه سینه ام پیچید، از جایم بلند
شدم و سُرم را از دستم کشیدم که قطره خونی از دستم چکید شهاب به سرعت از جایش بلند شد و با صدایی که
حرص در ان هویدا بود گفت:
-چیکار می کنی؟
چیزی نگفتم و به سمت درب رفتم که دنبالم آمد و جلویم پیچید و سد راهم شد
-نیال باتوام کجا داری میری؟
با جیغ جواب دادم
-می خوام برم مامانم رو ببینم
چیزی نگفت و جلوتر از من به راه افتاد نگاه آدم هایی که اطرافم بودند را روی خودم حس می کردم و سر به زیر
پشت سر شهاب قدم برمی داشتم از خانه بیرون رفتیم و بعد از جای گرفتن در ماشین شهاب با سرعت راند و پنج
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃