eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت147 هامون: ماشین را کنار اتوبان نگه می دارد،حتی قدرت کنترل کردن ماشین را هم نداش
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 حتی قبل از این اتفاقات روی آرامش درست مثل هاله غیرت داشت او را عضوی از خانواده می نداست.همیشه به او تذکر می داد تا دست از پا خطا نکند،حالا همان دختر کوچولو همسرش بود،همسری که تنش برخورد به تن مرد دیگری داشته.مردی که به او نزدیک بوده،خیلی نزدیک… آنقدر که همسرش حامله شود.دستی به گردنش می کشد،هرم آتش دارد،درست مانند شعله هایی که در چشمش زبانه می کشد. درمانده شده است.کدام حرف درست بود؟کدام راه غلط بود؟ برادرش را باور می کرد یا دختری که قاتل برادرش بود؟ بلند می شود،بی طاقت تر از آن بود که بتواند یک جا بند شود،درست مثل آدمی که در حال خودش نیست قدم هایش سست و نا منظم است. خودش را روی صندلی ماشین پرت می کند و سرش را به پشتی می چسباند،نمی داند کجا برود تا آرام شود،حتی حرم هم خیلی وقت بود آرامش نمی کرد. استارت ماشین را می زند و به راه می‌افتد. نمی داند کجا می رود،نه مقصدش را می داند نه مسیرش را تشخیص می دهد،فقط در دل سیاهی شب می تازاند،گاهی چشمانش نم زده می شود،گاهی از خشم پر می شود و گاهی از درد پلک می فشارد.
آرامش: نگاهی به سر تا سر خونه می ندازم،تلویزیون افتاده ،زمین پر شده از خورده شیشه.هیچ چیز سر جای خودش نیست. نه وسایل این خونه،نه ترتیب این زندگی!! خسته تر از اونم که بخوام به جمع کردن این ها فکر کنم.می خوام به اتاقم برم،تنها جایی که هامون به همش نریخت.هنوز قدم از قدم بر نداشتم چند تقه به در می خوره. نگاهم رو به سمت ساعت می کشم،یک و نیم شب. هامون کلید داشت پس مسلما یا هاله بود یا خاله ملیحه!چشم هام رو چند ثانیه می بندم،ظرفیتم پر شده بود و داشتم ارور می دادم.من تا همین جا هم کم آورده بودم دیگه تحمل زخم زبون شنیدن نداشتم.بی چشم و رویی بود اگه در رو باز نمی کردم،ناچارا از کنار خورده شیشه ها عبور می کنم،قبل از این که در رو باز کنم نفس عمیقی می کشم و خودم رو توی آینه ی کوچیک طلایی جلوی در نگاه می کنم. چشم هام مثل دو خط صاف شده بود،آرامش نبودم من،اصلا نبودم! در رو باز می کنم و هاله رو می بینم،با دیدنم حیرت می کنه.لبخند تلخی می زنم و قبل از اون میگم: _فکر نمی کردی یه روز من و توی این حال ببینی نه ؟ سرش رو به طرفین تکون میده و می پرسه: _چی شده؟ چی شده بود؟هیچی.فقط شوهرم فهمیده بود همسرش بارداره و این بود حال روز من و این خونه. نگاهش به دستم که باند سفید دورش پیچیده بود میوفته و نگران دوباره سوالش رو تکرار می کنه: _دستت و چرا بستی آرامش؟خوب بگو چی شده؟ جوابش رو زمزمه می کنم: _تصادف کردم. ناباور دستش رو مشت می کنه و جلوی دهنش می ذاره: _الان خوبی؟ چشمام و روی هم می ذارم: _خوبم،نگران نباش! بیا داخل… سرکی می کشه و با دیدن وضع خونه با تعجب بیشتری می پرسه: _این جا چرا این شکلی شده هامون کجاست؟ زمزمه می کنم: _رفت. _کجا رفت این وقت شب؟صداها رو شنیدم اما مامان نذاشت بیام،الان که خوابش برد یواشکی اومدم. شونه ای بالا می ندازم و از جلوی در کنار میرم. داخل میاد و دوباره اطراف و از نظر می گذرونه: _اولین باره می بینم هامون از روی عصبانیت همچین کاری کرده.حتما مسئله ی بزرگی بوده. سکوت می کنم،هاله زمانی محرم اسرارم بود اما الان نمی تونستم بهش بگم اصل قضیه چیه چون یک سر ماجرا برادر جوونش بود و یک سر ماجرا منِ غریبه !انگار از سکوتم پی می بره نمی خوام حرف بزنم.دستی روی کبودی صورتم که هنوز مشخص بود می کشه و میگه: _برادر من از روی علاقه عقدت نکرد مگه نه؟پی انتقام بود. باز هم جوابش سکوته.به چشم هام خیره می مونه،دیگه توی نگاه آبی رنگش نفرت و عصبانیت چند وقته قبل نیست،انگار داره سعی می کنه ببخشه،شاید هم دلش به حالم سوخته.که لحنش آروم شده: _باورم نمی‌شه.هامون این کارو باهات بکنه. پوزخندی می زنم و جوابش رو توی دلم میدم: _درد منم اینه که هیچ کس باورش نمیشه.اگه بگم باورت نمی شه برادر کوچک ترت بهم تعرض کرد و برادر بزرگ ترت برای انتقام عقدم کرد تا با کتک زدنم داغ دل خودش و آروم کنه.این وسط تنها چیزی که قابل باوره گناهکار بودنِ منه! متاسف میگه: _من باهاش حرف می زنم،نگران نباش همه چی درست میشه. سری تکون می دم،خوش خیال بود که فکر می کرد با حرف زدن تاثیری روی هامون می ذاره. اشاره ای به خورده شیشه ها می کنه: _کمکت کنم؟ _نه،می خوام استراحت کنم. در رو می بنده: _باشه استراحت کن،من تا هر جا بتونم جمع می کنم . معترض میگم: _لازم نیست،اون طوری خوابم نمی بره. بدون این که کفش هاش و در بیاره به داخل هدایتم می کنه،دمپایی رو فرشی رو جلوی پام می ذاره.شرمنده می شم وقتی بهم خوبی می کنه.من تا همین جاشم شرمنده ی این خانواده بودم. _به من فکر نکن،به فکر خودت باش که دیگه شناخته نمیشی.برو بخواب من اینا رو جمع می کنم . به سمت اتاق هامون هدایتم می کنه،مسیرم رو کج می کنم و به اتاق خودم می رم،معنا دار نگاهی به لباس ها و وسایلم می ندازه اما فضولی نمی کنه و بعد از گفتن شب بخیر در اتاق رو می بنده.کاش می رفت،ای کاش می رفت و خوبی نمی کرد،با خوبی کردن ها فقط دلم بیشتر می سوزه.اگه محبت های خاله ملیحه،هاله و هامون نبود صد سال پشیمون نمی شدم از کشتن آدم پستی مثل هاکان اما الان هر با دیدن نگاه ماتم زده شون از خودم متنفر می شم،علارغم تمام اتفاقات من حق نداشتم داغ روی دل کسایی بذارم که بهم خوبی کردن . روی تخت دراز می کشم،اثرات مسکن توی تنم بود اما ذهنم آشفته تر از این بود که آروم بگیره.هامون الان کجا بود؟چی کار می کرد؟ باور می کرد حرف هام و ؟ بعد از این قرار بود چی بشه؟این ها همه سوالایی بودن که شبم رو بکنن اندازه ی هزار و یک شب و برام کلی فکر و خیال به جا بذارن،فقط خدا به حال من و این بچه ای که از راه نرسیده این همه مصیبت دید،برسه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
من ادعا نميکنم که هميشه به ياد کسانی هستم که دوستشان دارم ، اما ادعا می‌کنـم حتی در لحظاتی که يادشان نيستم با تمام وجود دوستشان دارم... @roman_ziba
احترام وقتی احترام میاره که طرف جنبه شو داشته باشه وگرنه توقع میاره ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت148 حتی قبل از این اتفاقات روی آرامش درست مثل هاله غیرت داشت او را عضوی از خان
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی رو می شنوم که نوید خاموش بودن تلفنش رو میده،خدایا پنج روز… پنج روز گذشته و خبری از هامون نیست،پنج روز گذشته و هیچ کس نمی دونه هامون کجاست. خاله ملیحه،من،هاله،محمد… هر کجایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم اما نیست که نیست. حدس زدم شاید رفته روستا اما علی بابا گفت اون جا هم نیست.دیگه دارم دیوونه می شم! محمد اسمش رو توی تمام بیمارستان های مشهد و اطراف مشهد سرچ زده،برام عجیبه که این طوری غیبش بزنه. صدای زنگ موبایلم که می شه هیجان زده از جا می پرم،با دیدن اسم محمد ناامید جواب می دم: _سلام،خبری از هامون نشد؟ جواب میده: _پیداش کردم،نگران نباش. کل وجودم بی تاب می شه،دلم می خواست فقط بدونم کجاست تا به سمتش پرواز کنم.اشک شوق توی چشمم جمع می شه و می پرسم: _خوبه؟ _چی بگم؟صداش که مثل همیشه نبود. دلم می گیره،خدا می دونه چی بهش گذشته ،می پرسم: _خوب نگفت کجاست؟کی میاد ؟ _نگفت کجاست اما فردا میاد برای عمل آزاده. _آزاده؟ _یه دختر هشت ساله که دو هفته ست بستریه،فردا نوبت عمل داره.هامون بهش قول داده خودش عملش کنه. نفسم رو آسوده خاطر بیرون می فرستم که میگه: _هنوز نمی خوای بگی چی شده که هامون این طوری غیبش زده؟ این چندمین بار بود که توی این پنج روز این سوالو می شنیدم؟چندمین بار بود که این جواب تکراری رو می دادم: _من از هیچی خبر ندارم. _داری دروغ می گی،هاله از وضعیت خونتون گفت،محاله خبر نداشته باشی… با مکث ادامه میده: _ببین آرامش،تا الان کاری به کارت نداشتم اما اگه بفهمم دلیل حال خراب داداشم تویی،دیگه منم روبه روتم. تلخ جوابش رو میدم: _همه روبه روی منن،تو هم باشی یا نه فرقی به حالم نداره. با تحکم میگه: _گوش کن آرامش… وسط حرفش می پرم: _تو گوش کن محمد،اگه هامون رفت دلیلش من نبودم خودش بود.چون نمی تونه باور کنه من بی گناهم عزیز کرده ی خودش گناهکار.وقتی اومد ازش بپرس!شهامت داشته باشه بهت می گه فقط به خاطر این که با حرف حق رو به رو شده وضعیتش اینه.دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد اما الان خوشحالم بابت عذابی که این پنج روز کشیده،چون باید بفهمه فکری که اونو دیوونه کرده رو من تجربه کردم.به قول خودش یه دختر بچه اتفاق هایی رو که اون نتونست بشنوه و فرار کرد رو تجربه کردم.حالا فهمیدی هامون چرا رفت؟ سکوت می کنه،پوزخند می زنم: _ممنون که خبر دادی اگه امشبم نیومد خونه فردا من برای دیدنش میام بیمارستان،با وجود همه ی اتفاق ها… مکث می کنم و آروم ادامه ی جمله م رو بیان می کنم: _دلم خیلی براش تنگ شده. چند ثانیه ای منتظر می مونم و درنهایت تلفن رو قطع می کنم.آره دلم تنگ شده بود،برای آدمی که بارها کتکم زد،غرورم رو خورد کرد،باورم نکرد،تنم رو لرزوند.من بی قرار این آدمم،با تموم بدی هاش. کاش بیاد،کاش زودتر بیاد،کاش زودتر ببینمش.خیلی بی رحمی هامون،من این جا جون کندم و تو فراموش کردی آرامشی هم هست که به تو دل خوشه،من این جا اشک ریختم و تو از یاد بردی من توی این دنیا فقط تو رو دارم.من این جا زخم زبون های مادر تو شنیدم که شب و روز بهم گفت تو پسرم و فراری دادی و تو حتی برات مهم نبود من تو چه حالیم. حتی نخواستی کامل بشنوی،تا با حرفام بهت ثابت کنم،بعد تصمیم می گرفتی مجازاتم کنی یا نه! برای بار دوم ثابت کردی حکم هایی که می دی حتی از قصاص و شکنجه هم دردناک تره. من این جا عذاب می کشم و تو … آهی می کشم،کاش حداقل از این فکر لعنتی هم بری.برای پنج روز خودت غیبت زد،کاش برای یک ساعتم از قلبم دور بشی تا بتونم نفس راحت بکشم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
توی دنیایی که کتاب هست فقط بی‌ سوادها حق دارند از بی‌حوصلگی و روزمرگی شکایت کنند ...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت149 بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خانومانه داشتم،یه چیزی که در شان همسر دکتر صادقی باشه.اما الان این مانتوی دخترونه ی سیاه با اون قد کوتاه و آستین های سه ربعش کاملا مغایر بود با سلیقه ی هامون. ناچارا به همون راضی می شم و دل از آینه می کَنم.هامون دیشب نیومد،من تا صبح منتظر بودم و اون نیومد.امروز صبح هم بیخیال خوابیدن بلند شدم و خونه رو مرتب کردم اما باز هم هامون نیومد.دلتنگی که شاخ و دم نداشت،دلم براش تنگ بود و حالا که اون نیومد من باید می رفتم،حتی اگه توبیخ می شدم یا دعوام می کرد من باید می دیدمش.کفش های آل استارم رو می پوشم،هامون حتی فراموش کرده بود در رو قفل کنه.عیبی نداره اگه امروز آخرین روز آزادیم باشه دلم می خواد به سمت هامون پرواز کنم نه کس دیگه ای. از پله ها پایین میرم،جلوی در خونه ی خاله ملیحه لبخند تلخی روی لب هام می شینه،گفت دیگه پسری به اسم هامون ندارم اما توی این چند روز انقدر گریه کرد که من از درد خودم رو فراموش کردم،هم هاله هم خاله ملیحه،وضعیت شون بدتر از من نباشه بهتر از من هم نبود.با وجود تمام زخم زبون های پنج روزه ی خاله ملیحه اما همچنان برام قابل احترام بود. در حیاط رو باز می کنم و با دیدن مارال لبخندی به لبم میاد،بهش گفتم نیا دنبالم اما باز هم اومد و خدا می دونه من چقدر توی این شرایط بهش احتیاج داشتم.سوار می شم و با قدردانی می گم: _مارال ممنونم. استارت می زنه و جواب میده: _واسه چی؟ _همین که اومدی. سر خم می کنه و مطیعانه می گه: _مخلصیم.ولی بیشتر واسه خاطر خودم اومدم،واقعا برام جالبه بعد از پنج روز دیدار تو و هامون قراره چطور بشه!ولی از الان گفته باشم آرامش حرف مفت بزنه و بخواد از اون برادر سبک سرش دفاع کنه با پاشنه ی کفشم می زنم پای چشمش. خنده م می میره: _تو هنوز روبه روش واینستادی،به چشماش زل نزدی،اون وقت دعوا که هیچ حرف زدنتم یادت میره. _پاک از دست رفتی آرامش،زبون درازت کو پس؟ آهی می کشم: _کوتاه شد. _بدم نشد،زیادی حرف می زدی،زیادی هم چرت می گفتی.یادته می گفتی من بمیرمم جایی نمی خوابم که آب زیرم بره؟یادته می گفتی شده با یه پیرمرد ازدواج کنم ارث شو بالا بکشم نمیرم مثل بقیه خودم و اسیر یه زندگی یکنواخت کنم،بهت گفتم آرامش زیاد دل خوش نباش،این زندگیه!معلوم نیست برای فردایی که تو انقدر براش نقشه کشیدی چه خوابایی دیده.فکرشم می کردی یه روز زن هامون بشی؟ حرفاش درد داشت اما جمله ی آخرش لبخند به لبم میاره: _به تو خوابمم نمی دیدم. _اما الان زنشی،بروز نمیدی اما از اون چشمات می فهمم عاشقشی.بد جورم عاشق شدی. سرم و پایین می ندازم و با تردید بالاخره اعتراف می کنم: _آره،انگار عاشق شدم. _شک نکن!این حال تو چیزی جز عاشقی نیست،فقط موندم عاشق چیه این گند اخلاق شدی؟درسته تیپ و قیافه و موقعیت داره اما خدایی اخلاق صفر. به یاد هامون لبخندی می زنم و میگم: _اولین باری که حس کردم چقدر می خوامش وقتی بود که یواشکی نماز خوندنش و نگاه می کردم. _آها پس دیدی بچه مؤمنه خوشت اومد؟ _نه،ربطی به ایمانش نداره،اون انسانه. نگاه زیرزیرکی بهم می ندازه: _خری به خدا آرامش!انسانه که دست روت بلند کرده؟ آهی می کشم: _من درکش می کنم،من اگه جای اون بودم خیلی بدتر از این ها عمل می کردم،الان می گی مارال ولی خودتو اگه جای هامون بودی اون وقت می فهمیدی اون تا همین جاشم در حق من مردونگی کرده. شونه بالا می ندازه: _فعلا که جاش نیستم و دلم می خواد قضاوتش کنم،با وجود همه ی اینا حق نداشت تو رو بزنه. سکوت می کنم و چیزی نمی گم،یک ربع بعد وقتی مارال ماشین رو جلوی بیمارستان پارک می کنه تمام وجودم پر می شه از هیجان.از هیجان دیدنش بعد از پنج روز دلتنگی،هم استرس واکنشش رو دارم و هم دلم تنگ شه و پشت پا زدم به همه چیز. پیاده می شم و جلوتر از مارال به سمت بیمارستان می رم،بین تابلو های نصب شده دنبال اسمش می گردم و خیلی زود پیدا می کنم : دکتر هامون صادقی،فوق تخصص جراحی قلب و عروق. دلم گرم می شه با دیدن اسمش و لبخند به لبم میاد که سقلمه ای به پهلوم می خوره و پشت بندش صدای مارال بهم تشر می زنه: _قرار باشه با دیدن خودشم مثل دیدن اسمش این طوری شل بشی بهتره خودتو سبک نکنی و برگردیم. لبخندم رو جمع می کنم و جواب میدم: _خوب حالا توئم،فقط دنبال سوژه ای. _نه خیر خانم تو زیادی تابلویی! وارد بیمارستان می شیم،به سمت پذیرش می رم و می پرسم: _ببخشید اتاق دکتر صادقی کدوم طبقه ست؟ بدون این که سر بلند کنه جواب میده: _ایشون یک ساعت دیگه وقت عمل دارن کسی و پذیرش نمی کنن. مارال با حرص زیر گوشم میگه: _شیطونه می گه بزنم دهنش و صاف کنم.بگو زنشی فکش بیوفته ایکبیری. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
بهترین رابطه بین دو نفر زمانیست که عشقشان به هم بیشتر از نیازشان به هم باشد @roman_ziba
هر زمان فکر کردید مشکلتان آنقدر بزرگ است که حتما شما را خواهد کشت ؛ سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید هیچ یک از آنها ، شما را نکشت! اما تک تک آنها ، باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید پس نترسید ، یا پیروزید، یا قوی تر حالا با این طرز تفکر میتوان گفت پیروز نخواهید شد؟ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت150 شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خا
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سری تکون می دم و بعد از تشکر همراه مارال به سمت آسانسور می ریم،دکمه رو می زنم،هنوز آسانسور به طبقه ی پایین نرسیده چشمم به محمد میوفته که جدی تر از هر زمان مشغول حرف زدن با یه پسر هجده نوزده ساله ست. با آرنج به پهلوی مارال می زنم : _محمد اون جاست. خصمانه می پرسه: _محمد کدوم خریه؟ چپ چپ نگاهش می کنم و بدون جواب دادن به سمت محمد می رم و دست مارال رو هم دنبال خودم می کشونم. منتظرم محمد با دیدنم مثل همیشه لبخند بزنه اما اخم هاش در هم میره و حرفی زیر گوش پسر جوون می زنه و اون و دست به سر می کنه.اخم ها و صورت ناملایمش دست پاچه م می کنه اما با این وجود سلام می کنم که سرد تر از هر زمان جواب میده. بعد از معرفی کردن مارال و محمد به هم سوالی که توی ذهنم چرخ می خورد رو می پرسم : _هامون توی اتاقشه؟ سرش رو به علامت منفی تکون می ده: _نه،توی اتاق آزاده ست.انتهای راهرو اتاق سیصد و سه. تشکری می کنم و می خوام برم که مارال می گه: _تا برگردی من همین جا هستم. بی حواس سر تکون می دم و به سمت اتاقی که محمد آدرس داد می رم.جلوی اتاق سیصد و سه می ایستم و سرکی به داخل می کشم.بالاخره می بینمش،هر چند پشت به منه اما دیدن اندام مردونه ش کافیه تا دلم قرص بشه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿