eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
احترام وقتی احترام میاره که طرف جنبه شو داشته باشه وگرنه توقع میاره ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت148 حتی قبل از این اتفاقات روی آرامش درست مثل هاله غیرت داشت او را عضوی از خان
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی رو می شنوم که نوید خاموش بودن تلفنش رو میده،خدایا پنج روز… پنج روز گذشته و خبری از هامون نیست،پنج روز گذشته و هیچ کس نمی دونه هامون کجاست. خاله ملیحه،من،هاله،محمد… هر کجایی که به ذهنمون می رسید رو گشتیم اما نیست که نیست. حدس زدم شاید رفته روستا اما علی بابا گفت اون جا هم نیست.دیگه دارم دیوونه می شم! محمد اسمش رو توی تمام بیمارستان های مشهد و اطراف مشهد سرچ زده،برام عجیبه که این طوری غیبش بزنه. صدای زنگ موبایلم که می شه هیجان زده از جا می پرم،با دیدن اسم محمد ناامید جواب می دم: _سلام،خبری از هامون نشد؟ جواب میده: _پیداش کردم،نگران نباش. کل وجودم بی تاب می شه،دلم می خواست فقط بدونم کجاست تا به سمتش پرواز کنم.اشک شوق توی چشمم جمع می شه و می پرسم: _خوبه؟ _چی بگم؟صداش که مثل همیشه نبود. دلم می گیره،خدا می دونه چی بهش گذشته ،می پرسم: _خوب نگفت کجاست؟کی میاد ؟ _نگفت کجاست اما فردا میاد برای عمل آزاده. _آزاده؟ _یه دختر هشت ساله که دو هفته ست بستریه،فردا نوبت عمل داره.هامون بهش قول داده خودش عملش کنه. نفسم رو آسوده خاطر بیرون می فرستم که میگه: _هنوز نمی خوای بگی چی شده که هامون این طوری غیبش زده؟ این چندمین بار بود که توی این پنج روز این سوالو می شنیدم؟چندمین بار بود که این جواب تکراری رو می دادم: _من از هیچی خبر ندارم. _داری دروغ می گی،هاله از وضعیت خونتون گفت،محاله خبر نداشته باشی… با مکث ادامه میده: _ببین آرامش،تا الان کاری به کارت نداشتم اما اگه بفهمم دلیل حال خراب داداشم تویی،دیگه منم روبه روتم. تلخ جوابش رو میدم: _همه روبه روی منن،تو هم باشی یا نه فرقی به حالم نداره. با تحکم میگه: _گوش کن آرامش… وسط حرفش می پرم: _تو گوش کن محمد،اگه هامون رفت دلیلش من نبودم خودش بود.چون نمی تونه باور کنه من بی گناهم عزیز کرده ی خودش گناهکار.وقتی اومد ازش بپرس!شهامت داشته باشه بهت می گه فقط به خاطر این که با حرف حق رو به رو شده وضعیتش اینه.دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد اما الان خوشحالم بابت عذابی که این پنج روز کشیده،چون باید بفهمه فکری که اونو دیوونه کرده رو من تجربه کردم.به قول خودش یه دختر بچه اتفاق هایی رو که اون نتونست بشنوه و فرار کرد رو تجربه کردم.حالا فهمیدی هامون چرا رفت؟ سکوت می کنه،پوزخند می زنم: _ممنون که خبر دادی اگه امشبم نیومد خونه فردا من برای دیدنش میام بیمارستان،با وجود همه ی اتفاق ها… مکث می کنم و آروم ادامه ی جمله م رو بیان می کنم: _دلم خیلی براش تنگ شده. چند ثانیه ای منتظر می مونم و درنهایت تلفن رو قطع می کنم.آره دلم تنگ شده بود،برای آدمی که بارها کتکم زد،غرورم رو خورد کرد،باورم نکرد،تنم رو لرزوند.من بی قرار این آدمم،با تموم بدی هاش. کاش بیاد،کاش زودتر بیاد،کاش زودتر ببینمش.خیلی بی رحمی هامون،من این جا جون کندم و تو فراموش کردی آرامشی هم هست که به تو دل خوشه،من این جا اشک ریختم و تو از یاد بردی من توی این دنیا فقط تو رو دارم.من این جا زخم زبون های مادر تو شنیدم که شب و روز بهم گفت تو پسرم و فراری دادی و تو حتی برات مهم نبود من تو چه حالیم. حتی نخواستی کامل بشنوی،تا با حرفام بهت ثابت کنم،بعد تصمیم می گرفتی مجازاتم کنی یا نه! برای بار دوم ثابت کردی حکم هایی که می دی حتی از قصاص و شکنجه هم دردناک تره. من این جا عذاب می کشم و تو … آهی می کشم،کاش حداقل از این فکر لعنتی هم بری.برای پنج روز خودت غیبت زد،کاش برای یک ساعتم از قلبم دور بشی تا بتونم نفس راحت بکشم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
توی دنیایی که کتاب هست فقط بی‌ سوادها حق دارند از بی‌حوصلگی و روزمرگی شکایت کنند ...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت149 بی طاقت برای هزارمین بار شماره ش رو می گیرم و برای هزارمین بار صدای نحس زنی
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خانومانه داشتم،یه چیزی که در شان همسر دکتر صادقی باشه.اما الان این مانتوی دخترونه ی سیاه با اون قد کوتاه و آستین های سه ربعش کاملا مغایر بود با سلیقه ی هامون. ناچارا به همون راضی می شم و دل از آینه می کَنم.هامون دیشب نیومد،من تا صبح منتظر بودم و اون نیومد.امروز صبح هم بیخیال خوابیدن بلند شدم و خونه رو مرتب کردم اما باز هم هامون نیومد.دلتنگی که شاخ و دم نداشت،دلم براش تنگ بود و حالا که اون نیومد من باید می رفتم،حتی اگه توبیخ می شدم یا دعوام می کرد من باید می دیدمش.کفش های آل استارم رو می پوشم،هامون حتی فراموش کرده بود در رو قفل کنه.عیبی نداره اگه امروز آخرین روز آزادیم باشه دلم می خواد به سمت هامون پرواز کنم نه کس دیگه ای. از پله ها پایین میرم،جلوی در خونه ی خاله ملیحه لبخند تلخی روی لب هام می شینه،گفت دیگه پسری به اسم هامون ندارم اما توی این چند روز انقدر گریه کرد که من از درد خودم رو فراموش کردم،هم هاله هم خاله ملیحه،وضعیت شون بدتر از من نباشه بهتر از من هم نبود.با وجود تمام زخم زبون های پنج روزه ی خاله ملیحه اما همچنان برام قابل احترام بود. در حیاط رو باز می کنم و با دیدن مارال لبخندی به لبم میاد،بهش گفتم نیا دنبالم اما باز هم اومد و خدا می دونه من چقدر توی این شرایط بهش احتیاج داشتم.سوار می شم و با قدردانی می گم: _مارال ممنونم. استارت می زنه و جواب میده: _واسه چی؟ _همین که اومدی. سر خم می کنه و مطیعانه می گه: _مخلصیم.ولی بیشتر واسه خاطر خودم اومدم،واقعا برام جالبه بعد از پنج روز دیدار تو و هامون قراره چطور بشه!ولی از الان گفته باشم آرامش حرف مفت بزنه و بخواد از اون برادر سبک سرش دفاع کنه با پاشنه ی کفشم می زنم پای چشمش. خنده م می میره: _تو هنوز روبه روش واینستادی،به چشماش زل نزدی،اون وقت دعوا که هیچ حرف زدنتم یادت میره. _پاک از دست رفتی آرامش،زبون درازت کو پس؟ آهی می کشم: _کوتاه شد. _بدم نشد،زیادی حرف می زدی،زیادی هم چرت می گفتی.یادته می گفتی من بمیرمم جایی نمی خوابم که آب زیرم بره؟یادته می گفتی شده با یه پیرمرد ازدواج کنم ارث شو بالا بکشم نمیرم مثل بقیه خودم و اسیر یه زندگی یکنواخت کنم،بهت گفتم آرامش زیاد دل خوش نباش،این زندگیه!معلوم نیست برای فردایی که تو انقدر براش نقشه کشیدی چه خوابایی دیده.فکرشم می کردی یه روز زن هامون بشی؟ حرفاش درد داشت اما جمله ی آخرش لبخند به لبم میاره: _به تو خوابمم نمی دیدم. _اما الان زنشی،بروز نمیدی اما از اون چشمات می فهمم عاشقشی.بد جورم عاشق شدی. سرم و پایین می ندازم و با تردید بالاخره اعتراف می کنم: _آره،انگار عاشق شدم. _شک نکن!این حال تو چیزی جز عاشقی نیست،فقط موندم عاشق چیه این گند اخلاق شدی؟درسته تیپ و قیافه و موقعیت داره اما خدایی اخلاق صفر. به یاد هامون لبخندی می زنم و میگم: _اولین باری که حس کردم چقدر می خوامش وقتی بود که یواشکی نماز خوندنش و نگاه می کردم. _آها پس دیدی بچه مؤمنه خوشت اومد؟ _نه،ربطی به ایمانش نداره،اون انسانه. نگاه زیرزیرکی بهم می ندازه: _خری به خدا آرامش!انسانه که دست روت بلند کرده؟ آهی می کشم: _من درکش می کنم،من اگه جای اون بودم خیلی بدتر از این ها عمل می کردم،الان می گی مارال ولی خودتو اگه جای هامون بودی اون وقت می فهمیدی اون تا همین جاشم در حق من مردونگی کرده. شونه بالا می ندازه: _فعلا که جاش نیستم و دلم می خواد قضاوتش کنم،با وجود همه ی اینا حق نداشت تو رو بزنه. سکوت می کنم و چیزی نمی گم،یک ربع بعد وقتی مارال ماشین رو جلوی بیمارستان پارک می کنه تمام وجودم پر می شه از هیجان.از هیجان دیدنش بعد از پنج روز دلتنگی،هم استرس واکنشش رو دارم و هم دلم تنگ شه و پشت پا زدم به همه چیز. پیاده می شم و جلوتر از مارال به سمت بیمارستان می رم،بین تابلو های نصب شده دنبال اسمش می گردم و خیلی زود پیدا می کنم : دکتر هامون صادقی،فوق تخصص جراحی قلب و عروق. دلم گرم می شه با دیدن اسمش و لبخند به لبم میاد که سقلمه ای به پهلوم می خوره و پشت بندش صدای مارال بهم تشر می زنه: _قرار باشه با دیدن خودشم مثل دیدن اسمش این طوری شل بشی بهتره خودتو سبک نکنی و برگردیم. لبخندم رو جمع می کنم و جواب میدم: _خوب حالا توئم،فقط دنبال سوژه ای. _نه خیر خانم تو زیادی تابلویی! وارد بیمارستان می شیم،به سمت پذیرش می رم و می پرسم: _ببخشید اتاق دکتر صادقی کدوم طبقه ست؟ بدون این که سر بلند کنه جواب میده: _ایشون یک ساعت دیگه وقت عمل دارن کسی و پذیرش نمی کنن. مارال با حرص زیر گوشم میگه: _شیطونه می گه بزنم دهنش و صاف کنم.بگو زنشی فکش بیوفته ایکبیری. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
بهترین رابطه بین دو نفر زمانیست که عشقشان به هم بیشتر از نیازشان به هم باشد @roman_ziba
هر زمان فکر کردید مشکلتان آنقدر بزرگ است که حتما شما را خواهد کشت ؛ سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید هیچ یک از آنها ، شما را نکشت! اما تک تک آنها ، باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید پس نترسید ، یا پیروزید، یا قوی تر حالا با این طرز تفکر میتوان گفت پیروز نخواهید شد؟ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت150 شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خا
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سری تکون می دم و بعد از تشکر همراه مارال به سمت آسانسور می ریم،دکمه رو می زنم،هنوز آسانسور به طبقه ی پایین نرسیده چشمم به محمد میوفته که جدی تر از هر زمان مشغول حرف زدن با یه پسر هجده نوزده ساله ست. با آرنج به پهلوی مارال می زنم : _محمد اون جاست. خصمانه می پرسه: _محمد کدوم خریه؟ چپ چپ نگاهش می کنم و بدون جواب دادن به سمت محمد می رم و دست مارال رو هم دنبال خودم می کشونم. منتظرم محمد با دیدنم مثل همیشه لبخند بزنه اما اخم هاش در هم میره و حرفی زیر گوش پسر جوون می زنه و اون و دست به سر می کنه.اخم ها و صورت ناملایمش دست پاچه م می کنه اما با این وجود سلام می کنم که سرد تر از هر زمان جواب میده. بعد از معرفی کردن مارال و محمد به هم سوالی که توی ذهنم چرخ می خورد رو می پرسم : _هامون توی اتاقشه؟ سرش رو به علامت منفی تکون می ده: _نه،توی اتاق آزاده ست.انتهای راهرو اتاق سیصد و سه. تشکری می کنم و می خوام برم که مارال می گه: _تا برگردی من همین جا هستم. بی حواس سر تکون می دم و به سمت اتاقی که محمد آدرس داد می رم.جلوی اتاق سیصد و سه می ایستم و سرکی به داخل می کشم.بالاخره می بینمش،هر چند پشت به منه اما دیدن اندام مردونه ش کافیه تا دلم قرص بشه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت151 سری تکون می دم و بعد از تشکر همراه مارال به سمت آسانسور می ریم،دکمه رو می ز
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 افتخار می کنم وقتی اون لباس سفید این طوری روی تنش جا خوش کرده،دلم می خواد به کل دنیا جار بزنم این آدم شوهر منه. می خوام برم داخل اما صدای دختر بچه رو که می شنوم دلم نمیاد خلوت شون رو به هم بزنم و از همون جا نظاره گرشون می شم: _عمو هامون خوب می شم مگه نه ؟ می بینم هامون چطور دست روی موهای سیاه پرکلاغی دختر می کشه و با چه لحنی مطمئنش می کنه: _معلومه که خوب می شی،ما قول دادیم به هم یادت که نرفته؟ دختر سری به طرفین تکون می ده و با همون لحن بچه گانه و چشم های درشت سیاه رنگش حسابی دلبری می کنه: _درد نداره مگه نه؟یعنی خواب شم و بیدار شم خوب می شم نه عمو؟تو مواظبمی؟ هامون خم می شه و بوسه ای روی پیشونیش می زنه: _معلومه که مواظبتم پرنسس،من دیوونه ی چشمای خوشگلت شدم.مواظبتم،خوب هم که شدی قول و قرارمون رو اجرا می کنیم باشه؟ دختر سری به نشونه ی تایید تکون می ده.هامون بلند میشه و باز هم پیشونی دختر رو کی بوسه و دلگرم کننده زیر گوشش زمزمه می کنه: _حالا یه کم استراحت کن دختر خوشگل قراره که قوی باشی. آزاده هم سرش رو بلند می کنه و گونه ی هامون رو عمیق و محکم می بوسه و من چقدر به موقعیت اون دختر حسرت می خورم. بدون این که خودم متوجه باشم با لبخند ایستادم و نگاهشون می کنم،انگار فراموش کردم هامون قراره از اتاق بیرون بره. بر می گرده و وقتی نگاهم قفل نگاهش میشه من هم درست مثل اون شوک زده می شم. انگار این هامون،هیچ شباهتی با هامون همیشه نداشت،چه بلایی سرش اومده بود که حس می کردم لاغر تر شده!رنگ پریده تر شده!آشفته و داغون شده… انگار انتظار دیدنم رو نداشت که این طور توقف کرد و خیره شد بهم،انگار انتظار نداشت وقتی سر بر می گردونه من رو ببینه،انتظار نداشت دل تنگ بشم؟بی قرار بشم؟ توی سیاهی چشماش هزار و یک حرف معنادار جا خوش کرده.حرف هایی که لازمه ساعت ها خیره به اون چشم ها باشی تا بتونی بخونی و ترجمه کنی. اما حیف،حیف که خیلی سریع نگاهش رو ازم می گیره و نمی فهمم چرا چشم هاش و ازم می دزده. به سمتم میاد،هامون مغرور حالا برای نگاه کردن به من با خودش کلنجار میره تا بالاخره چشماش رو قفل چشمام کنه و بپرسه: _چرا اومدی؟ نگاهی به صورت خسته ش می ندازم و زمزمه می کنم: _تو فرار کردی منم اومدم دنبالت،اشکالش چیه؟ سکوت می کنه،مثل همیشه با مکث جواب میده: _بریم اتاق من. سر تکون میدم،جلوتر از من به سمت آسانسور میره و من هم پشت سرش قدم برمی دارم.مارال نبود،محمد هم نبود.انگار همه از سر راه کنار رفته بودن تا من زودتر به وصل هامون برسم و بتونم یه دل سیر نگاهش کنم،چشم هاش و ،اخم هاش و حتی بداخلاقی هاش و… آسانسور که طبقه ی سوم می ایسته هامون به سمت اولین اتاق میره،زیاد نیاز به گشتن نبود.اسمش اون قدر توی چشمم می زد که خیلی سریع اتاقش رو تشخیص بدم. در که پشت سرمون بسته میشه قلبم به تلاطم میوفته،انگار برای بار اول بود توی اتاق با هامون تنهام. روی صندلی می شینه و کمی به جلو خم میشه،روبه روش می شینم.وقتی که سکوتش رو می بینم خودم می پرسم: _کجا بودی این چند روز؟ سرش رو بلند می کنه،زمزمه وار سوالم رو با سوال جواب میده: _مگه مهمه؟ _اگه نبود تا این جا نمیومدم. لبش انحنا پیدا می کنه،حتی پوزخنداش هم به غلظت گذشته نیست تلخه،درست مثل کلامش: _فکر کردم خوشحالی که با دروغات داغونم کردی. لبخند تلخی می زنم: _پس هنوز فکر می کنی دروغ می گم؟ چقدر سکوت می کنه!چقدر کم حرف شده که جواب هر سوال رو با یه نگاه خیره میده. نفسم از سینه آزاده شده و بلند میشم،گوشی پزشکی جا خوش کرده روی میزش رو بر می دارم. صندلیم رو به سمتش می کشم و کنارش می شینم.تمام مدت با خیرگی نگاهم می کنم.گوشی رو دور گردنش می ندازم.همون طور متمایل به جلو می شینم و آروم نجوا می کنم: _من و معاینه کن،مگه دکتر نیستی؟پس ببین چه مرگمه. باز هم سکوت،کاش بفهمی براش شنیدن صدای مردونه ت دارم دیوونه می شم هامون،کاش بفهمی! بی حرف خودش رو به سمتم می کشه،بی تاب می شم از این همه نزدیکی،بی قرار میشم وقتی دستش به سمت قلبم میاد تا معاینه م کنه. همین کافیه تا ضربانم اوج بگیره و قلبم طوری بکوبه انگار آخرین نبض های باقی موندشه.هامون می شنوه؟می تونه تشخیص بده این قلب با دیدن خودش به این حال میوفته؟ گوشی رو از گوشش در میاره،اما دستش همچنان روی قلبمه.خیره به چشمام بالاخره به حرف میاد : _تند می زنه. سکوت می کنم تا ادامه بده،انتظارم رو بی جواب نمی ذاره: _قلب آدما هیچ وقت دروغ نمی گن. _الان قلب من چی میگه بهت ؟ نگاهش معنا می گیره،کلامش خوش آهنگ تر از هر زمان می شه وقتی می گه: _می گه عاشقی! سری به نشونه ی تایید تکون می دم،موقعیت اون لحظه مون رو دوست دارم،من،هامون...این فاصله ی کم و دستی که روی قلبم ثابت شده. _خوب… چی تجویز می کنی آقای دکتر؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت152 افتخار می کنم وقتی اون لباس سفید این طوری روی تنش جا خوش کرده،دلم می خواد به
🌺🌺🌺🌿 جواب نمیده،جوابی نداره که بگه،اما من حرف برای گفتن زیاد دارم… دستم رو روی دستش می ذارم،هیچ اثری از گرما نیست،حالا این دست منه که دست یخ زده ی اون و گرم می کنه. دستش رو کمی روی قلبم حرکت میدم و می پرسم: _یه تیکه از قلبم شکسته،نیست،جدا شده،می تونی اینم تشخیص بدی؟ نم اشک توی چشمم می شینه و من نگاهم رو ازش نمی دزدم و ادامه می دم: _یکی قلبم و لگد مال کرده،هر تیکه ش رو شکسته.مگه نمی گی قلب آدما دروغ نمی گن؟من قلبم و دادم دستت هامون پس حقیقت و بفهم! با حرفام عذابش می دم که حس می کنم فکش قفل می شه،همچنان خیره به منه اما چهره ش به کبودی می زنه و من دیوونه ی رگ برجسته ی گردنش می شم. اولین اشک سر می خوره و این بار کلامم بغض داره اما باز هم دست نمی کشم: _قلب من شکسته هامون،الان نمی دونم چرا همون شکسته ها نبض پیدا کردن.تا یک ماه پیش حس می کردم متوقف شده.اینم توی تخصصت هست ؟ منتظر نگاهش می کنم،خش دار زمزمه می کنه: _بس کن. می خواد دستش رو برداره که محکم تر می چسبم و این بار صدام کمی بالا رفته: _مگه دکتر نیستی خوب بفهم چه مرگمه،یه کاری کن!یه حرفی بزن یه تجویزی بکن اما از این جهنم نجاتم بده! _من خودم و نمی تونم نجات بدم آرامش! سرم رو پایین می ندازم،زندگی در عین قشنگ بودن چقدر دردناک شده بود.آدم ها رو با تموم قدرت شون زمین می زد،طوری زمین می زد که توان بلند شدن رو نداشته باشن. دستش زیر چونه م می شینه و سرم رو بالا می گیره،نگاهش روی اشک هام ثابت می مونه و میگه: _باید یه مدت دور باشم،درکم کن! می نالم: _تو هم من و درک کن،برگرد خونه،لطفا!از من متنفری باشه… اما به خاطر مادرت برگرد،به خدا حالش خیلی داغونه. نگاهش رو ازم می گیره و با کلافگی نفس می کشه.نفس های سنگینش هم آرومش نمی کنن چه بسا حالش خراب تر می شه و حال خرابش توی لحنش هم تاثیر می ذاره: _نمی تونم تو چشات نگاه کنم و به این فکر کنم که یه روزی تو با هاکان… ساکت می شه،تنش داغ می شه با این فکر های ضد و نقیض دستش رو از دیر دستم می کشه و بلند می‌شه. پشت گردنش رو ماساژ میده و طول و عرض اتاق رو طی می کنه.با همون آشفتگی به سمتم بر می گرده و این بار با خشم می گه: _حرفات چه راست باشه و چه دروغ تو الان حامله ای… اشاره ای به شکمم می کنه و کوبنده تر ادامه می ده: _اون بچه الان بزرگ ترین حقیقته،خوب… شوهرت کیه؟ سکوت می کنم و به شعله ور شدن خشمش نگاه می کنم،سوالش رو با عصبانیت و صدای بلند تری می پرسه: _چرا لال شدی؟می گم شوهر تو کیه؟ آهسته زمزمه می کنم: _تو… پوزخند صدا داری می زنه: _آره من،منِ بی غیرت،منِ بی ناموس شوهرتم اما تاحالا بهت دست زدم؟ نوازشت کردم؟لمست کردم؟ اشکی از چشمم سر می خوره و اون عصبانی به سمتم میاد: _ساکت نشو آرامش جواب من و بده! باز هم به سختی زمزمه می کنم: _نه. _پس بفهم الان از چی دارم می سوزم.از ناموس به باد رفته مه که دارم می سوزم،از زن حامله مه که دارم می سوزم.از این که دستم به هیچ جا بند نیست و نمی تونم بکشمت دارم می سوزم چون شک دارم بابای اون بچه برادر خودمه یا یه غریبه. سرم و بین دستام می گیرم و این بار من می نالم: _بس کن هامون. ساکت میشه اما صدای نفس های کشدارش یعنی هنوز خشمش پابرجاست. دوباره روبه روم می شینه،مچ دست هام و می گیره،مجبور می شم صورتم رو از حصار دستام بیرون بکشم و به چشماش خیره بشم. با نگاهش به عمق وجودم نفوذ می کنه و می پرسه: _اون بچه مال هاکانه؟؟ سر تکون می دم،چشماش رو چند لحظه می بنده تا بتونه خودش رو کنترل کنه.دستش و می گیرم که چشم باز می کنه،چشمام رو قفل به چشمای منتظرش می کنم و می گم: _فهمیدی دارم راست میگم برای همین حالت بده،این بچه مال هاکانه،اما حاصل خریت من و یه عشق بازی دو نفره نیست. باور کن من هیچ کدوم اینا رو نخواستم… یادته اون شب که اومدیم خونتون چقدر حالم بد بود؟اگه من با میل خودم همچین غلطی می کردم چرا باید خودم و تو خونه حبس کنم؟ وقتی سکوتش رو می بینم ادامه میدم: _من همون شب می خواستم بهت بگم . _چرا نگفتی؟ درمونده لب می زنم: _نتونستم . _باید می جنگیدی آرامش چرا کنار کشیدی؟ _جنگیدن بلد نبودم ،کسی و نداشتم که یادم بده . دستم رو بی اراده فشار میده: _به هر شکلی شده باید ثابت می کردی . پوزخندی می زنم: _مادر خودم هنوز باور نکرده،به کی ثابت می کردم؟ _اگه واقعا هاکان همچین غلطی کرده بود،این یعنی تو گناهی نداشتی . _اما بقیه این و نمی دونستن،می دونستن؟ خودِ تو اگه الان تیکه های بهم ریخته ی پازل و به هم بچینی می فهمی همون تصویری در میاد که من نشونت دادم اما نمی خوای قبول کنی چون اون برادرته. من نتونستم مبارزه کنم و به تک تک آدمای شهر ثابت کنم بی گناهم.همین الان وقتی این نگاه تو می بینم کم میارم،از این که دستم بسته ست کم میارم.من چطور می خواستم رو به آدما سینه سپر کنم و بجنگم؟ 🌺🌺🌺🌿