💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت150 شالم رو روی سرم مرتب می کنم،نگاهی به مانتوم می ندازم.کاش یه مانتوی بلند و خا
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت151
سری تکون می دم و بعد از تشکر همراه مارال به سمت آسانسور می ریم،دکمه رو می زنم،هنوز آسانسور به طبقه ی پایین نرسیده چشمم به محمد میوفته که جدی تر از هر زمان مشغول حرف زدن با یه پسر هجده نوزده ساله ست.
با آرنج به پهلوی مارال می زنم :
_محمد اون جاست.
خصمانه می پرسه:
_محمد کدوم خریه؟
چپ چپ نگاهش می کنم و بدون جواب دادن به سمت محمد می رم و دست مارال رو هم دنبال خودم می کشونم.
منتظرم محمد با دیدنم مثل همیشه لبخند بزنه اما اخم هاش در هم میره و حرفی زیر گوش پسر جوون می زنه و اون و دست به سر می کنه.اخم ها و صورت ناملایمش دست پاچه م می کنه اما با این وجود سلام می کنم که سرد تر از هر زمان جواب میده.
بعد از معرفی کردن مارال و محمد به هم سوالی که توی ذهنم چرخ می خورد رو می پرسم :
_هامون توی اتاقشه؟
سرش رو به علامت منفی تکون می ده:
_نه،توی اتاق آزاده ست.انتهای راهرو اتاق سیصد و سه.
تشکری می کنم و می خوام برم که مارال می گه:
_تا برگردی من همین جا هستم.
بی حواس سر تکون می دم و به سمت اتاقی که محمد آدرس داد می رم.جلوی اتاق سیصد و سه می ایستم و سرکی به داخل می کشم.بالاخره می بینمش،هر چند پشت به منه اما دیدن اندام مردونه ش کافیه تا دلم قرص بشه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت507 نگاهم گستاخ شده و به چشمهاش دوخته میشه. با اطمینان جواب میدم: _من زیاده
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت151
و ماشااللله گویان ازاتاق رفت بیرون..مشخص بود از این که غزل داره عروسش می شه خیلی راضیه..با لبخند و از
صمیم قلب از خدا خواستم که غزل خوشبخت بشه...چند دقیقه نگذشته بود که باز هم صدای در اومد و فیلمبردارا و
عکاس وارد اتاق شدن و اماده فیلمبرداری..رو به ایدا و ایناز گفتم:
-خوب بچه ها ما بریم بیرون اینجا یکم خلوت تر بشه
ایدا و ایناز لبخندی زدن و سه نفری از اتاق خارج شدیم...ایدا گفت:
-بریم پایین ببینیم کیا اومدن
هر سه از پله هاپایین رفتیم...پایین خیلی شلوغ شده بود ..
با چشم دنبال بهروز می گشتم ببینم پیش کیه..هر چی
نگاه کردم نمی دیدمش...فاطمه خانم و اقای پرتو که اینجا بودن پس بهروز کجا بود..به سمتشون رفتم....فاطمه خانم
نگاهش به من افتاد لبخندی زد و گفت:
-ماشاا.....چقدر خوشگل شدی دخترم
لبخندی زدم و تشکرکردم...پرسیدم:
-بهروز کجاست؟
فاطمه خانم گفت:
-بهنام بردش بالا...بهانه می گرفت..خیلی بد اخلاقی می کرد..
برو ببین چش بود
نگران نگاهی به بالای پله ها کردم و گفتم:
-چشم الان می رم..کاش زودتر بهم گفته بودین
چند تا پله رو بیشتر بالا نرفته بودم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم:
-ساقی
برگشتم و نگاهش کردم...یه پله پایین تر از من ایستاد و گفت:
-میشه باهات صحبت کنم؟
اروم گفتم:
-سلام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت150 نمیگی یدفه ما یچی گفتیم مال نفس خوب نبود ــ ببینم نفس شوهر پیدا کردی یا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت151
حاج خانوم ........
وااا مردم ازارا منو ازاونجا کشونده اورده
اومد برگرده که پریدم جلوش :پخخخخ
سیاوش ترسید دستشو گذاشت رو سینش وقتی منو ارشام رو خندون دید گفت
ــ خیلی بیشعورید
بدوو اومد دنبال من که من دست ارشامو ول کردم د برو که رفتیم همش دور باغ دور میزدم که
دیگه خسته شده بودم برگشتم
خودمو تسلیم کنم همینجور که میدویدم یهو خوردم به یه چیز سفت و افتادم زمین دستم زخم
شده بود
دستم رو گرفتم که ارشام نگاهش به دستم افتاد
ارشام :چیشده ؟؟؟
ــ هیچی داشتم میدویدم وقتی افتادم دستم کشیده شد اینطوری شد خیلی درد میکنه
)فکرنکنم اینکارای ارشام از روی علاقه باشه ولی منو با این کاراش وابسته تر میکنه
باصدای سیاوش از هپروت اومدم بیرون
وبا صدای بلند خندید و ارشاره ای به خودش کردو گفت نمیگین مجرد اینجاس یدفه دلش
خواست
ارشام : ولی اق سیاوش شما اول کاری بعدم اگه بخوای کاری کنی که خانومم خجالت بکشه
میگم به نفس خانوم بگه شما اصلا
بدردش نمیخوری
با حرف ارشام بلند بلند خندیدم داشت سیاوش و تهدید میکرد
سیاوش :عسل به ارشامم گفتی من موندم وقتی همه میدونن چرا زبونت جلوی نفس کار نمیکنه
با قیافه ایی که سیاوش بخودش گرفته بود منو ارشام خندمون گرفت
ارشام رو کرد سمت من :بیا بریم تو خانومم که مادر زنم
منتظره
رفتیم داخل که باباو مامان و عرشیا اومدن جلوی در
منو ارشام با باباو عرشیا رو ب.و.سی کردیم ارشام وقتی به مامان رسید یه دستشو به نشونه ی
احترام گرفت کنار پیشونیش
وبه مامان احترام گذاشت وبا لحن بانمکی گفت
ــ مادر زن سلام
ببخشید دیر اومدم شرمنده
همه ازکار ارشام خندشون گرفته بود سرمو بلند کردم دیدم زن دایی اینام با سرو صدای ما اومدن
جلوی در
عسل :
بعد از احوال پرسی با زن دایی اینا سراغ خاله زهرا و انوشا اینارو گرفتم که مامان گفت :بخاطر
اینکه انوشا خونه خریده مشغول کارای انوشا هستن و
معذرت خواهی کردن که نمیتونن بیان
دستم خیلی درد میکرد مامان و بابا وقتی متوجه دستم شدن خیلی نگران شدن زندایی و دایی
هم خیلی به سیاوش دعوا کردن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت #پارت150 *رویا* این زندگی بود؟کوفته و خسممته روی مبل ولو شممدم.جهنم یه چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت151
پیچید.لعنتی!شونه هاو رو گرفتم و به عقب هل دادم.لعنت به این زندگی!حالا
چی کنم؟گوشیم رو از جیب شلوارو بیرون کشیدم و...لعنتی اینم که پیداکنم
قفله!.الگو هم می خواست.سعی کردم جلوی بگیرم نورو
ولی نشد.فکرکردم و به سمتش حمله کردم و محکم می زدم ولی فقط
صورتش رو سرت کردم.با خشم،اینبار از روی حرص،یکی محکم خوابوندم
تو گوشی که اونم کج شد و دا شت میوفتاد که باز هم گرفتم.کوفت بگیری
آندره!خواستم ولش کنم برم ولی رفاقت نذاشت.تف تو رفاقت.ماشینم رو
خامووش کردم و موندم چیکار کنم؟! زنگ بزنم ارمیا؟هرگز! آتو بدم دستش و اونم بدتر سرکوفت بزنه!.ببرمش خونه؟نه مگه
مرض دارم؟!.پس چی کار کنم؟. شاید حدود نیم ساعت محیط ما شین رو
متر کردم.یهو صدای گوشی بلند شد و انگار بهم دنیا رو داده باشن.به سمت
گوشی پرواز کردم.اما با دیدن اسم طرف...تمام امیدم نابود شد. شماره ی
خودش بود و اسم خودش!. امممممممیررایا...موندم.دیگه نمی خواستم جواب
بدم.برای هیچ کدوممون مرور خوب نبود.پس..؟ولی آندره چی؟مشخص بود
حالش بده!.گوشی توی دستم می لرزید.نمی تونم،نمی تونم!دیگه نمی خوام
مرور کنم داستان جداییمون رو...اونم وقتی که با ارمیا هنوز به نتیجه ای
نرسیده بودم و هنوز به هدفم نرسیده بودم.لرزش گوشی قطع شمد.خواستم
نفس عمیق بکشم که دوباره لرزید.تهش که چی؟یعنی من و امیررایا دیگه با
هم رو به رو نمی شدیم؟می شدیم!.پس بزار از اول راه رو درسمت در پیش
بگیرم و جا نزنم.مردد گوشی رو برداشتم و تماس برقرار شد.
-الو...آندره کجایی؟..الو کجا رفتی؟
با پیچیدن صدای مضطرب منصرف شدم.کاش برنمی داشتم.تمام اتفاقات با
امیر مثل یه فیلم از جلوی چشم عبور می کرد.کاو برنمیداشتم!
-الو لعنتی چرا جواب نمیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:بله؟
شناختم.اون هنوزم من رو حفظ بود و صدام رو فراموش نکرده بود.نمی دونم
چندثانیه بینمون سکوت بود که گفت:آندره کجاست؟
می خوا ست مغرور بمونه ولی نمی دونست منم اونو حفظم و حالتش
َ
َ
لحن صداو رو از
-اینجا..لطفا زود بیا سراغش.خیابون...
تماس قطع شد.کاش برم.دیگه کاری ندارم.دین رفاقت رو هم ادا کردم.یعنی
امیررا یا رو نبینم؟چرا ببینم؟چرا نبینم؟ا گه بخوام ببینم اوج بی
رحمیه!مطمنم کنار نیومده..ولی از کجا مطمنم؟.بزار ببینم!
؟فراموشم کرده بود یا نه؟
بعد از یه ربع آودی مشکی چشم زد.باز هم آودی مشکی!من حتی د ست
فرمونش رو هم حفظ بودم.با ملایمت و همون پرستیژهای خاص خودش
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.یه شلوارجین سفید پاش بود و یه پیرهن سورمه
ای با خطوس نا منظم سفید.تیپ زده بود ولی گودی زیر چشمهاو غیرچشم
پوشی بود.لاغر شده بود این از صد فرسخی مشخص بود!به سمتم
اومد.بدون توجه به من رفت سمت آندره و خواسمت اونو ببره. بادی به غبلبه
انداختم وگفتم:سلام!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت150 دقیقه بعد جلوی نزدیک ترین بیمارستان توقف کردیم جلوتر از او پیاده شدم که ما
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت151
-کی بشه اون روزی که چشم هات رو باز کنی و من از خوشی پر شم
با یادآوری نبود آقاجان اشک در چشمانم حلقه زد دلم برای روزهایی که خانواده ای خوشبخت بودیم تنگ شده بود؛
سرم را به شیشه تکیه دادم و رقص قطره اشکی که رویش چکید را نظاره کردم
دستی روی شانه ام نشست که به عقب برگشتم
-مطمئنم اون روز میرسه
اشک روی گونه ام را پاک کرد و دست های بی جانم را در دست گرفت، چقدر حس بودنش برایم شیرین بود و در این
مدت حضورش جانی دوباره بود برایم
از بیمارستان بیرون آمدیم، در ماشینی که قبل از رفتن آن را دیده بودم جای گرفتیم و به سمت خانه رفتیم هوا رو
به تاریکی می رفت و دانه های ریز برف مرا به وجد می آورد، شهر پر هیاهو بود و مردم در رفت و آمد برای خرید
عید بودند.
چشم بستم از تمام چیزی که روبه رویم بود من فقط دلم خانواده ام را می خواست و بس! با توقف ماشین چشم باز
کردم که خود را در کوچهمان دیدم، رو به روی خانه ی حاج صادق بودیم؛ پیاده شدیم و نگاهم به درب آبی رنگی
خیره بود که پارچه ای سیاه هنوز بالای آن خودنمایی می کرد.
شهاب رو به رویم ایستاد و مانع دیدم شد نگاه غمگینم را حواله اش کردم
-بریم که همه منتظرن
بی حوصله کنارش قدم برداشتم و به حیاطی پا گذاشتم که روزی برای بودن در آن دعا می کردم دانه های ریز برف
روی صورت تب دارم فرود می آمد؛ قدم زنان مسیر حیاط تا خانه را طی کردیم و وارد خانه شدیم.
هجوم هوای گرم و بوی خوش قورمه سبزی باعث شد نفس عمیقی بکشم و چشم روی هم بگذارم اما صدای پای
نزدیک شدن فردی باعث شد از افکار درهمم بیرون بیایم و چشم باز کنم ثریاخانم را دیدم که به احترام آقاجان
هنوز لباس مشکی به تن داشت نزدیکم آمد و مرا همچون مادری دلسوز در آغوش کشید
حتی کلمه ای حرف نزدم و با تعارف هایش وارد خانه شدم و بی توجه به اطراف روی مبل وط سالن نشستم و سرم را
به پشتی آن تکیه دادم؛ شهاب به اتاقش رفت و ثریاخانم از من خواست تا آماده شدن شام به حمام بروم از خدا
خواسته درخواستش را قبول کردم و از جایم بلند شدم که گفت:
-برو بالا اتاق شهاب
با خجالت سر به زیر انداختم و با قدم های آرام به سمت پله هایی که به طبقه ی بالا متصل می شد رفتم، رو به روی
اتاق شهاب ایستادم و ضربه ای به در زدم اما جوابی نداد مکثی کردم و دستگیره را پایین کشیدم که درب باز شد...
کسی در اتاق نبود نگاهی به اطراف انداختم و ست اسپرت قرمز مشکی شیکی که روبهرویم نمایان شد جلوی آینهی
قدی که رو به رویم بود ایستادم و به صورتم خیره شدم.
شده بودم و زیر چشم هایم گود افتاده بود، لباس های مشکی رنگی که به تن داشتم و موهای ژولیده از من
دختری زشت ساخته بود دستی روی صورتم کشیدم که با شنیدن صدایی از پشت سرم شُکه به عقب برگشتم
شهاب را دیدم که سیگار به دست پشت سرم ایستاده بود نگاهی به پشت سرش انداختم و درب باز بالکن را دیدم
-مثل همیشه زیبا تر از همه!
سربه زیر انداختم و زیر لب گفتم:
-ببخشید بی اجازه اومدم من در زدم...
وسط حرفم پرید
-بقول ثریا اینجا اتاق توام هست
هنوز هم از این که چرا به ثریا خانوم مادر نمی گفت در تعجب بودم؛ چیزی نگفتم که سیگارش را در جاسیگاری
خاموش کرد و به سمتم قدم برداشت و رو به رویم ایستاد، دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد نگاهم را
به چشم های بی تابش دوختم
-می دونی تو این چند وقت چی گیرم اومده؟
منتظر ادامه ی حرفش بودم که
زیر گوشم زمزمه کرد
-عشق نسبت به تو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃