eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
#ᴇɴ ➖⃟🕊 ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ Never argue with someone who believes their own lies . هرگز با كسى كه دروغ هاى خودش رو باور داره بحث نكن . ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
رهاش کن بره هرچی که خم به ابروت میاره ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت171 من و ارمیا دوتایی کلی پاشویه ات دادیم و خنکت کردیم. اصلا نفهمیدم چی گفت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آرتمن* -پگاه گوش کن..با توام میگم می خوام باهات حرف بزنم. برگشت طرفم جوری که یه کم عقب رفتم. با اخم و صدای بلند ِ َ گفت:ها؟چه مرگته؟دست از سرم وردار توی این مدت فرهنگ گسترده ی فحش پگاه خانوم رو رجوع کردم و چندین کلمه ی جدید یاد گرفتم. با ملایمت گفتم:پگاه بزار یه لحظه منم حرف بزنم.چرا نمی خوای گووش بدی؟ با اخم و حرص گفت:سری های پیش واسه هفت پشتم بسه...تو اصلا تا منو می بینی الان مونی می گیری حال آدم رو به هم می زنی... یه ذره هم جنم نداری..زرت زرت آب دهن واسه من قورت میدی..تانکر هم که باشه میرنب تموم میشه! هم خنده ام گرفته بود هم حرصمم گرفته بود.با اخم گفتم:مگه تو می ذاری آدم حرف بزنه...یهو وسط کار،قاطی می کنی می توپی به من و بعدشممم که میری...اصلا گذاشتی من دو کلوم حرف حساب بزنم؟! با صدای فوق العاده خشن گفت:هوی حواست باشه چی می پرونی ها... ...دروغ میگم نمی ذاره آدم حرف بزنه َ ..اصلا موتورش خاموش بشه نیست. همون لحن دخترونه ادامه داد:بابا من نخوام زنت بشم باید کی رو ببینم؟! روز اولی که اومدی گفتی آدم منطقی هستی ولی اگر نه..اصلا ِنمیره...روانیم کردی دیگه! َ حرف حساب تو -من فقط می خوام منو بشناسی و اون تصویر اشتباه توی ذهنت رو پاک کنی! با بی حوصلگی اما آروم تر گفت:من به کی و چی قسم بخورم تو بفهمی تصویری از تو توی ذهن من نیست..نکنه تصویری هست و من خبر ندارم؟!شرح هر چی مرده تو بردی! سریع گفتم:همین دیگه..تو اصلا قبول نداری من مردم.!من خیلی ویژگی ها دارم پگاه! نزد۶ید شد و د ستهاو رو روی در ماشین اهرم کرد و گفت:ببین آقای سرشار ِگی ا شتباه گرفتی... َ از ویژگی،مشکل تواینه که مردونگی رو باک جا میرم حا ر می شی...غرور که نداری هیچ ول کنم نیستی! -پگاه چرا اسب رو می ذاری ک نه بودن؟!من روی انتخاب،یعنی تو مصمم!همین.یعنی می خوام به هدفم بر سم که برای ر سیدن بهش هر کاری می کنم! -هرکاری؟!..تو فقط داری رو اعصاب من یورتمه می ری همین! -پگاه... -تموم کن آرتمن...تمومش کن! این مسیره بازی ها رو تموم کن... مات موندم.مسیره بازی؟! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
. ⌈ دلبَر ...♡ دلم میخواد تو اون چالِ گونه‌ی سمتِ چَپِت یک عُمر زندگی کنَم.!🌿💚∞⌋ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᑋᐤ̸ᐜ ∿ᑋ⁰ᐡᔈᒄ ᶤ ᕐᐤᣘᵍᕪ̟ⲳ ໒ᐤᐡ.͜. 🖤༢ ‍چجؤرے ‍فراموش‍‌ٺ ‍ڪنم‍ ..͜ 🖤༢ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین😍 #پارت5 حسن گفت: چیزی نشده جان عمو. دستمو دور گردن حسن قفل کردم
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین یه روز که زن عمو، خانه فیروزه خانم رفته بود، تصمیم گرفتم یواشکی از خانه بیرون بزنم و با بچه های روستا بازی کنم. خیلی وقت بود که تمام روز و شبم، آشپزی شده بود. ترمیلا می کرد هر روز با من بازی کند اما دلم برای بازی با دامون و سجاد تنگ شده بود. آخرین باری که دم در خانه شبنم رفتم، شبنم با بدخلقی گفت مادر جانش دیگه اجازه بازی با منو نمیده. اما دلم می خواست یک بار دیگر هم امتحان کنم و ببینم، مادرجان شبنم، قضیه یک ماه پیش رو فراموش کرده یا نه؟ مادرِ شبنم با دیدن چشمان تمناگر من، گفت: فقط تو کوچه بازی کنید. اگه بفهمم رفتید جایی، دیگه نه من و نه تو زهرا، فهمیدی؟ با شیطنت گفتم: قول میدم خاله جان سجاد و دامون هم آمدند. انقدر سرگرم بازی بودیم که فراموش کردم چندساعت گذشته و زن عمو برگشته خانه. مارِ شبنم صداش کرد و شبنم با عجله رفت. من هم با ترس نزدیک خانه شدم. زن عمو ، چپ چپ نگاهم کرد و گفت: مگه قرار نشد خانه بمانی کمک ترمیلا کنی. رو به ترمیلا کردم و گفتم: کمکش کردم کارها که تمام شد، رفتم بیرون. ترمیلا دستم را گرفت و رو به مادرش گفت: راست میگه. دخترم کلی کمکم کرد. من بهش اجازه دادم که بره. عموزن طبق معمول باید کتکم میزد اما کاری نکرد و به مطبخ رفت. شب شده بود و رسول آقا به خانه عمو سر زد. عمو مرغ سر برید و زن عمو، مرغ خوشمزه ای بار کرد. چشم لیلا، عروسکم چند روزی بود که خراب شده بود. ترمیلا قول داده بود که درستش کند اما چندساعتی بود که بدخلقی می کرد. آقا رسول خیلی مهربان بود. آبنبات قرمزی که شبیه خروس بود، توی دستش بالا پایین کرد و گفت: زهرا از این نبات ها دوست داری هر روز بخوری. به عمو که با چشم اشاره می کرد جلو برم و دست آقا رسول را پس نزنم، نگاه کردم و بعد نزدیک آقا رسول شدم و با لبخند گفتم: برای لیلا هم می خری؟ گفت: لیلا کیه؟ عروسکم را به دستش دادم و گفتم: دفعه بعد اومدی، برای لیلا هم خروس قندی بیار. وقتی دیدم که نیما، برادر کوچکترم چشمش به خروس قندی افتاده، کنارش نشستم و آب نباتم را به نیما بخشیدم. موقع شام، زن عمو از من می خواست که سفره بندازم و بیشتر کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دهم. لبخند مهربان آقا رسول روی صورتم قفل بود. آقا رسول روستای پایین تپه زندگی میکرد. همان شبی که پای کوه گیر افتادم، با عمو و حسن و حاج صیف اله، دنبالم می گشت. وقت خداحافظی، بی اختیار از زبانم رسول عمو بیرون آمد که زن عمو رنگ چهره اش برگشت. دندان هایش را روی لبش گذاشت و گفت: زشته دختر. دیگه نبینم به آقا رسول عمو بگیا. ❤تا الان متوجه شدید چی شد یا هنوز زوده؟🙁 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
ᏆᏒuᎬ ᏞᎾᏉᎬ Ꭵs ᎽᎾuᏒ ᏚᎷᏆᏞᎬ عشـق واقعی لبخندتـه😊♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دوسم داری که گیرمیدی به من🖇✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🍃🌻🍃: 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت152 چشم هایم را روی هم گذاشتم اما هرم گرم نفس هایش مرا به جنون می رسان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نگاهی به صورتش انداختم ریش هایش بلند و صورتش خسته به نظر می رسید دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود، از خودم بدم آمد وقتی چندلحظه پیش غرق در خوشی بودم و غم را فراموش کرده بودم. جلو آمد و نگاهی گذرا به سرتاپایم انداخت، سالم کردم که با سر جوابم را داد راست می گفتند نبود پدر پسر را بی پشتوانه می کند؛ از نیمای قدیم چیزی نمانده بود! همراه شهاب به آشپزخانه رفتند و من هم دنبالشان، با روی باز از نیما استقبال کردند ثریاجون مثل همیشه با سلیقه میزی زیبا چیده بود و قورمه سبزی خوش رنگ و لعابی پخته بود که مرا یاد مادرم می انداخت. بعد از صرف شام که در سکوت خورده شد نیما قصد رفتن به بیمارستان را کرد؛ بی طاقت بودم برای دیدن مادرم و از جایم بلند شدم و گفتم: -منم باهات میام -تو بمون فردا با شهاب بیا اخم کردم و همچون بچه ها پایم را به زمین کوبیدم و جواب دادم -من میام بدون اجازه دادن به نیما برای گفتن حرف دیگری، تشکری از ثریاجون کردم و به طبقه ی بالا رفتم لباس هایم را عوض کردم و موهایم را بستم، شالم را به سر کردم و خود را به پایین رساندم نیما کنار در منتظرم بود؛ شهاب جلو آمد و گفت: -وایسا منم بیام نیما سد راهش شد و گفت: -نه تو امشب استراحت کن فردا بیا شهاب نگاهم کرد و من هم برای تایید حرف نیما چشم روی هم فشردم، سری تکان دادم و خداحافظی کردیم و به قصد رفتن به بیمارستان خانه را ترک کردیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
‌ 《 تنوع طلبى، فقط اونجا كه دوست دارم هر روز يه جورى، ديوونت باشم! 🙊💛✨|| ‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اِنقد دوسش دارم ؛ ڪہ حاضرم هـزار سال باهاش تو بِلاتکلیفـی بمونم ، اما تمومش نکنم! :) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
мy world ιѕ darĸ wιтн oυт υ دنیام سیاهِ بي طُ . .🖤 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯