دَر حَوالی صُبح هایت پرسہ میزنَم🚶♀
تا خیـر شدن روزَم را
در نگاه تُُ آغاز کُنم💕♾💒
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت343 * * * * * * در رو با کلید باز می کنه و منتظر می مونه بعد از داخل شدنم د
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت344
جوابم رو نمیده به جاش از فرق سر تا نوک پاهام رو برانداز می کنه.صدای طپش قلبم دیوانه وار بالا رفته،از حال خودم می ترسم،همین طور از نگاه خاص هامون.کاش این طوری نگاه نکنه،کاش بفهمه اون چشم های مخمور و سیاه وقتی با این التهاب به من زل زده قلب من چاره ای نداره جز بی قراری.
برای این که حواس اون رو یا شاید هم حواس خودم رو پرت کنم با خنده ای مصلحتی میگم:
_اگه خوشت نیومد رودروایسی نکن،بهم بگو هر چند دیگه فایده ای نداره چون مراسم تموم شد.
جوابی نمیده،در واقع نمی فهمه چی گفتم،یا شاید هم می فهمه،هیچ چیز از چشم هاش نمی فهمم جز این که این نگاه،نگاه همیشگی هامون نیست.
از جاش بلند میشه،به سمتم میاد و با هر قدمی که نزدیکم میشه ضربان قلبم رو کوبنده تر احساس می کنم.
روبه روم که می ایسته می ترسم صدای قلبم رو بشنوه،هر چی نباشه دکتره،با صدای قلب آدم ها خوب آشناست.با صورتی گر گرفته سرم رو پایین می ندازم من که انقدر خجالتی نبودم پس الان چرا جسارت زل زدن توی چشم هاش رو ندارم؟
اون هم اصراری به نگاه کردنم نداره و با صدای بم و جذابی زمزمه می کنه:
_خانوم شدی.
جریان برقی که ازم عبور می کنه رو به خوبی حس می کنم،نفسم به کندی بالا میاد توان یک لحظه بیشتر موندن رو ندارم سرم رو بالا می گیرم،مصنوعی لبخند می زنم و کوتاه میگم:
_ممنون.
می خوام هر چه زودتر از اون مهلکه فرار کنم برای همین با صدای لرزونم ادامه میدم:
_برم لباس عوض کنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
. اگر برای کسی مهم باشی .
🍃او همیشه راهی برای وقت گذاشتن🍃 .
. 🐚با تو پیدا خواهد کرد ...🐚 .
. 🐾نه بهانه ای برای فرار ...🐾 .
. 🍷و نه دروغی برای توجیه🍷 .
#دخترونه
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
••••●●❥
❣ @roman_ziba
🇺🇿: ᴍᴇɴ ᴀsᴀɴsᴏʀɪᴍɪɴ 20-ǫᴀᴠᴀᴛᴅᴀɴ ᴛᴜsʜɢᴀɴʟɪɢɪɴɪ ʜɪs ǫɪʟʏᴀᴘᴍᴀɴ, ʟᴇᴋɪɴ ʜᴀʟɪ ᴛɪʀɪᴋᴍᴀɴ! 𖡞🍂🐾🐩
حس آدمیو دارم که آسانسور از طبقه ۲۰ سقوط کرده اما هنوز زندم!🕸🐿🍀
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت7 هم اگر خواستیم بریم باید با حضور مرتضی باشه...باز دلشوره سراغم اومده....همیش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت8
با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد
-چیییییییی؟...زن عمو حاج رسولی؟
اشکای زن عمو مهر تاییدی بود بر شنیده هام
-حتما اشتباه می کنید....شاید عمو کسی دیگه رو گفته شما اشتباه شنیدید
-زن عمو میون گریه گفت:
-نه عموت مطمئنم کرد
با گیجی گفتم مگه چی گفت:
-گفت با این کاری که مریم کرده و توی دهنا افتاده باید هم از این به بعد منتظر خاستگارای اینطوری باشه...
حاج رسولی 2 تا دختر داشت و یه پسر..پسرش توی یه تصادف یکی از دستاشو با یه چشمش از دست داده بود...و
حاال حاج رسولی که اوضاع رو اینطور دیده بود قدم پیش گذاشته بود تا از اب گل الود ماهی بگیره
-نه این امکان نداره...عمو این کارو نمی کنه....ما جلوی عمو رو می گیریم..مگه نه زن عمو؟
زن عمو دیگه نمی تونست بشینه هم حسابی بغض کرده بود و مشخص بود دلش می خواد با صدا گریه کنه و هم
سعی می کرد اروم باشه تا مریم متوجه چیزی نشه داشت از اشپزخونه خارج می شد و منم با چشمای گریون رفتنشو
نگاه می کردم که هر دومون همزمان مریمو در استانه ورودی اشپزخونه دیدیم...بهت زده سر جای خودش میخکوب
شده بود و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود...همزمان من و زن عمو به سمتش رفتیم و بغلش کردیم....با این
حرکت ما بغض اونم ترکید و هر سه با هم با صدای بلند شروع به گریه کردیم....کمی که همگی مون اروم شدیم
مریم نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-مامان اگه بابا بخواد باهام این کارو بکنه خودمو می کشم....
زن عمو با عصبانیت نگاهی به مریم کرد و گفت:
-دیگه نبینم از این حرفا بزنی...تا حاال چیزی بهت نگفتم و باهات همراه شدم....ولی خودت خوب می دونی که مقصر
بودی..ولی یکبار دیگه از این اراجیف بگی برای همیشه شیرمو حاللت نمی کنم و قیدتو میزنم و فکر می کنم دختری
به اسم مریم نداشتم...به خداوندی خدا راست میگم...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
I love you ’til the sun dies..
تا زمانی که خورشید ❣
بی نور شه دوستت دارم...💕❣💕
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت344 جوابم رو نمیده به جاش از فرق سر تا نوک پاهام رو برانداز می کنه.صدای طپش قل
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت345
منتظر جواب شنیدن نمی مونم و به اتاق میرم و توی خلوت دوباره معنی نفس کشیدن رو می فهمم،دستم رو روی قلبم می ذارم و همون جا سر می خورم.با اینکه این شب ها کنارشم اما نگاه هامون هیچ وقت این طوری براندازم نکرد،هیچ وقت با این لحن باهام حرف نزد اما امشب…نه لحنش مثل همیشه بود و نه نگاهش.
روبه روی آینه می ایستم و خودم رو برانداز می کنم،بهم گفت خانوم شدی در حالی که همیشه بهم می گفت بچه ای.لبم به لبخند عمیقی مزین میشه و دلم بارها و بارها صداش رو،نگاهش رو،سیاهی چشم هاش رو مرور می کنه.برام مهم بود که به چشمش زیبا دیده بشم،حسی که تا حالا هیچ وقت نداشتم.
دلم طاقت نمیاره و سرکی به بیرون می کشم،توی آشپزخونه در حال وضو گرفتنه،هیچ چیز از چهره ش معلوم نیست برعکس من که از هیجان صورتم داغ شده و گونه هام قرمز.
در رو می بندم و تا اون نماز بخونه تند تند لباس هامو با بلوز دکمه دار مدل مردونه و شلوار مشکی عوض می کنم،آرایشم رو پاک کرده و موهام رو باز می کنم..نفس عمیقی می کشم و وسواس گرانه خودم رو نگاه می کنم،دستم به سمت رژ لبم میره و قبل از منصرف شدن خیلی کمرنگ به لب هام رنگ می بخشم. نفس عمیقی می کشم و از اتاق بیرون میرم،داره نمازش رو می خونه سعی دارم بهش نگاه نکنم به آشپزخونه میرم و تند تند مشغول حاضر کردن شام میشم،نیم ساعت بعد چای دم می کنم،دو لیوان چای می ریزم و به پذیرایی میرم.لباس هاش و عوض کرده و حالا مشغول دیدن فیلمی با زبون اصلیه سینی رو روی میز می ذارم و خودم هم با فاصله می شینم.
با دیدنم فیلم رو استپ می زنه و به سمتم برمی گرده و میگه:
_چه عجب،دست از فرار کردن کشیدی.
سعی می کنم یک ساعت قبل رو به یاد نیارم.در جواب حرفش فقط لبخند اجباری میزنم،در واقع نشستم تا فکری که ساعت هاست ذهنم رو مشغول کرده بیان کنم.
نفس عمیقی می کشم و میگم:
_می خواستم باهات حرف بزنم
با نگاه منتظرش ازم می خواد که ادامه بدم.مثل خودش بین حرف هام فاصله می ندازم و در نهایت ادامه میدم:
_می دونم سرت شلوغه ولی من می خوام هر چه زودتر از این خونه برم،یلدا چهار روز دیگه مرخص میشه،من حتی نمی تونم تصور کنم یک ساعت دیگه هم توی این خونه راحت کنار تو نشستم یا نه اما هامون با مرخص شدن یلدا اوضاع من سخت تر میشه اوضاع مامانت و هاله هم همین طور من براشون حکم یه آینه ی دق رو دارم الان که یه امیدی برای جنگیدن دارم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
آنقدر زیبایی
که به تنهایی
از عهده ی دوست داشتنت بر نمی آیم
در من هزاران من است
که لحظه لحظه قیام می کنند
برای ستایش تو❤️😍
❣ @roman_ziba