eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
طُ زیباتَرین مَتنی هَسی کِه مَن میخوام بِخونمِش∞🌸♥️ ─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
اگر در جهان راهی یافت می‌شد که آبِ رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به‌ راستی گذشته را باید از آنِ گذشتگان دانست؛ گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آنِ توست. مادام که از آنِ توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده‌ای، بلکه روی کمکی که اکنون می‌توانی انجام دهی، متمرکز کن! 📕 خرمگس ✍ اتل لیلیان وینیچ
این دنیا باتـــــــــو جای قشنگیه...💍💐 ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت18 -تو رو خدا....عموم نگرانم میشه.....بذارین من برم بهنام با چشمایی قرمز رو به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خون از کنار لبم سرازیر شده بود...سیاوش سریع خودش رو به بهنام رسوند و دستش رو کشید تا از من دورش کنه....شجاع تر شدم و گفتم: -خوب این وسط من چه کاره ام؟ با حرکتی که بهنام به سمتم کرد حرفم رو نیمه تمام خوردم و ساکت شدم فهمید ترسیدم با خنده ای مشمئز کننده گفت: -تو؟...تنها کسی که واسه عموت مونده تویی...اون از پسر ترسوی فراریش...اونم از دختر احمقش که به دست خودش بدبختش کرد...حالا عموته و تو...که هم عزیزی براش و هم امانتی دستش...تقاص کاری که با ما کردینو به وسیله تو ازشون می گیرم...تو از اون خانواده ای پس باید تقاص پس بدی نگاهی به چشماش کردم....نگاه پر از نفرتش بدنم رو لرزوند...توی اون نگاه جدیتو می شد به وضوح دید...خدایا...حاال چی کار کنم بهنام رو به سیاوش کرد و گفت: -اینو از جلوی چشمام دور کن....نمی خوام قیافه نحسشو ببینم **** یک هفته است که توی این اتاق زندانی شدم....فقط موقع غذا خوردن و دستشویی رفتن این در لعنتی باز می شه....نگران عمومم...حتما تا الان به پلیس خبر داده ...یعنی ممکنه منو پیدا کنن؟خدایا خودت کمکم کن.نمی دونم می خوان باهام چیکار کنن....هر چقدر هم از این پسره احمق سیاوش سوال می کنم بدون هیچ جوابی اتاقو ترک می کنه.خیلی دلم گرفته...این چه زندگی که من دارم..همیشه بد شانسی..اون از مامان و بابام که عمرشون کوتاه بود..رفتنو منو توی این دنیای پر از رنج تنها گذاشتن....اینم از خانواده از هم پاشیده عمو و حاال هم که این اتفاق وحشتناک....دیگه چه طور میتونم برگردم به زندگی عادیم؟مردم دربارم چه فکری می کنن؟خدایا کاش می تونستم از این زندگی نکبت بار خالص بشم..غرق در افکارم مشغول کشیدن نقشه ای برای خالص شدن از زندگی گندی که داشتم بودم که در باز شد وسر و کله بهنام بعد از یه هفته پیدا شد. از حضور سیاوش نمی ترسیدم..ولی بهنامو که می دیدم ترس همه وجودمو می گرفت.سریع بلند شدم و ایستادم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: -بد که نمی گذره....انگار این هفته خیلی راحت بودی نه؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
♡ من به عشقِ تـــــــــو خودمُ عوض میکنم ♡ 💙❤️💙❤️💙❤️ ❣ @roman_ziba
عجیب نیست؟ یک کتاب بعد از چندین بار خوانده شدن، چاق تر میشود انگار چیزی لابلای صفحه ها جا می ماند چیزهایی مثل احساسات، افکار، صداها ... 👤 کرنلیا فانکر ❣ @roman_ziba
فَقَط پیشِ «تُو» آرومَم فَقَط با «تُــو» جَهان خوبہ چِقَد بَد عادَتم ڪَردے نَباشے حــالَـم آشـــوبہ ❣ @roman_ziba
کاش هر ادمی یه دکمه ی "فراموشی" داشت هروقت لازم بود میزد و همه چیو فراموش میکرد.💙❤️ ❣ @roman_ziba
بينمون اگه راه آهن باشه❣ يه عالمه كوه باشه❣ يه دنياراه باشه❣ ميون مانميتونه فاصله بندازه❣ چون " "💕❣ ❣ @roman_ziba
هر صبح چند دقیقه زودتر بیدار می‌شوم ، و دوست داشتنت را زودتر از روزهای قبل شروع میکنم ... 👤 لیلا کردبچه ☀️ ☕ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت355 از این قضاوت ها خونش به جوش می آید و با خشم می خواهد به سمت هاله برود که
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با شک می گوید: _یعنی… ملیحه جمله اش را تکمیل می کند: _یعنی فراموش کن مادری داری،اما منم از اون دختر نمی گذرم حالا که تو نخواستی اون دختر و طلاق بدی منم ازش شکایت می کنم. با درماندگی چشم هایش را می بندد،نمی دانست باید چه کار کند و چه حرفی بزند تا او قانع شود،ناچارا می گوید: _بهم زمان بده. _که دوباره همین حرف ها رو بزنی؟ پاسخش منفی ست. _نه،فقط می خوام فکر کنم. ملیحه چند لحظه ای او را نگاه می کند و بالاخره سر تکان داده و می گوید: _باشه،فعلا صبر می کنم تا تصمیم تو بگیری. دلش می خواهد بگوید تصمیمم را گرفته‌ام،زنم را طلاق نمی دهم اما سکوت می کند،تمام حرف هایش در نگاهش پیداست و ملیحه خیلی خوب می خواند و اعتنا نمی کند. چند قدمی به عقب برداشته و در سکوت از خانه بیرون می رود،نگاهی به طبقه ی بالا می اندازد،آرامش الان منتظرش بود باید چه می گفت؟می گفت حکم صادر شده،آن هم جدایی تو از دخترت.ذوقی که تمام این مدت در او دیده بود را با یک حرف کور می کرد؟می توانست؟می توانست آرامش را از دخترش جدا کند و خودش هم زیر تمام قول هایش بزند؟چیزی از آن دختر باقی می ماند؟ صدای زیبا و ظریف آرامش در آن لحظه در سرش تداعی می شود و دلش را می سوزاند. _اگه باورت کنم و دوباره باور هام خراب بشه چی؟ دستش را مشت می کند و مشتش را به دیوار می کوبد،او مثل هاکان نبود.قول داد که باشد پس هر اتفاقی هم که بیفتد نباید جا بزند.اما با دل مادرش چه کار می کرد؟با وضع روحی هاله چه کار می کرد؟می توانست با بی تفاوتی به خانواده اش پشت کند؟آن لحظه خودش را درمانده ترین آدم دنیا می بیند،درونش از خشم می سوزد و نمی داند از چه کسی عصبانی ست! عرق سردی روی پیشانی اش نشسته و پریشانی در چشم های سیاه و تاریکش موج می زند.پله ها را با کندی بالا می رود،نمی دانست روی نگاه کردن به چشم های آرامش را دارد یا نه! روبه روی در قهوه ای رنگ می ایستد و با مکث دستش را بالا می برد و چند تقه به در چوبی می زند.خیلی زود در باز می شود و آرامش را با نگرانی مقابل خودش می بیند. آرامشی که با دیدن چشم های قرمز و ملتهب او نگرانی اش تشدید می شود و با این حال جرئت سؤال پرسیدن ندارد.از مقابل در کنار می رود،حتی نمی تواند از روی اجبار لبخندی به روی این دختر بزند.وارد شده و کفش هایش را در می آورد،در که به رویشان بسته می‌شود بالاخره آرامش جرئت پرسیدن پیدا می کند: _خیلی طول کشید،چی شد هامون؟ به چشم هایش نگاه می کند ابروان کشیده و مژه های بلندی که چشمانش را قاب گرفته بودند.نگاهش روی جز به جز صورت او چرخ می زند و در دل به خود اعتراف می کند این دختر امشب زیادی خواستنی شده است.شاید چون ترس از دست دادن به دلش افتاده و حالا نمی خواد دست از کسی که ماه ها هم خانه اش بوده بردارد. با صدایی گرفته پاسخ او را می دهد: _نگران نباش،چیزی نمیشه. بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان می شود و در دل به خود لعنت می فرستد که چرا به او وعده ی الکی داده وقتی می داند روزهای خوشی در انتظارشان نیست. آرامش باز می پرسد: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
دیر یا زودش مهم نیس مهم اینه که خواسته هات بشه داشته هات..!💓 by :photo_titi @roman_ziba