eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
People say a lot So, I watch what they do آدمها حرف زياد ميزنن من نگاه ميكنم ببينم چيكار ميكنن ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 -ساقی جون بشنو و باور نکن...اینو می بینی.. و به غزل اشاره کرد و گفت: -دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کجا؟ -داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه نگاهی بهش کردم و گفتم: -شما برین...من نمیام -اخمی کرد و گفت: -نمیای؟چرا؟ می دونستم که اگه بگم بین شما جایی واسه من نیست قبول نمی کنه پس گفتم: -باور کن خیلی خسته ام.....شماها برین و برگردین....راستی فاطمه خانم و اقای پرتو هم میان؟ -نه....مامان و بابا و خاله و عمو می مونن.....بهنامم هنوز تصمیمی واسه اومدن نگرفته.....ولی بقیه هستیم با لبخند گفتم: -خوب پس برید به سلامت...من می مونم که اگه بقیه به چیزی احتیاج داشتن بهشون بدم...خوش بگذره غزل با اکراه گفتن: -ولی با لبخند نگاهش کردم و گفتم: -ولی نداره...برو به سلامت غزل به سمت پذیرایی رفت ...صداش رو شنیدم که گفت: -ساقی نمیاد ایدا پرسید؟ -چرا؟ -غزل گفت: -میگه خستس ایدا دوباره گفت: -زود بر می گردیم....منم ایلیا رو خوابوندم و نمی تونم زیاد بیرون باشم.....بذار خودم برم دنبالش صدای بهنام رو شنیدم که گفت: -خوب چیکارش دارین...حتما دوست نداره بیاد دیگه....ولش کنین فاطمه خانم گفت: -من خودم باهاش صحبت می کنم **** -ساقی برگشتم و فاطمه خانم رو در استانه در اشپزخونه دیدم گفتم: -بله -چرا با بچه ها نمیری؟ می دونستم دلیل نرفتنم رو می دونه پس گفتم: -خوب راستش خسته ام نگاهی بهم کرد و گفت: - و دیگه ناچارا گفتم: -نمی خوام سر بار باشم....راستش من باهاشون نسبتی ندارم....نمی خوام مزاحمشون باشم فاطمه خانم گفت: دیگه این حرفا رو نزن..حالا هم سریع برو و اماده شو 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ᴺᴼᵀᴴᴵᴺᴳ ᴵˢ ᴹᴼᴿᴱ ᴱᴺᴶᴼᵞᴬᴮᴸᴱ ᵀᴴᴬᴺ ᵀᵂᴼ ᴾᴱᴿˢᴼᴺ ᶠᴵᴳᴴᵀᴵᴺᴳ ᵀᴼ ᴬᶜᴴᴵᴱᵛᴱ ᶜᴼᴹᴹᴼᴺ ᴬˢᴾᴵᴿᴬᵀᴵᴼᴺˢ هیچ چیز لذت بخش تر از جنگیدنِ دو نفره برای رسیدن به آرزوهایِ مُشترک نیست∞🌸🎈 ❣ @roman_ziba
🇬🇧 ᴮᴱ ᴸᴵᴷᴱ ᴬ ˢᵁᴺᶠᴸᴼᵂᴱᴿ . ᴿᴵˢᴱ , ˢᴴᴵᴺᴱ ᴬᴺᴰ ᴴᴼᴸᴰ ᵞᴼᵁᴿ ᴴᴱᴬᴰ ᴴᴵᴳᴴ مثل گل آفتاب گردان باش. 🌻 بلند شو، بدرخش و سرتو بالا بگیر. ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت388 _دخترت از الان روی باباش تعصب داره تا دید به من توجه می کنی گریه ش بلند شد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با یک دست برای خودم چای می ریزم و غر می زنم: _خوب چی می‌شه یه دقیقه روی زمین باشی؟خسته شدم دستم بی حس شد بس هر کاری کردم تو بغلم بودی،اونایی که لوست می کنن نیستن حال من و ببینن. تنها هامون نیست،این بچه جای زیادی تو دل خیلی ها از جمله خاله ملیحه و هاله باز کرده، این رو هامون بهم گفت. طبق یه قرار نانوشته روزی دو الی سه ساعت یلدا پایین بود. برق اشکی که هر بار با تحویل دادن یلدا به خاله ملیحه توی چشم هاش می دیدم بهم فهمونده بود اونا هاکان رو توی وجود یلدا جست و جو می کنن و ظاهرا تا حدی بهش رسیدن. دو تا قند توی نعلبکی می ذارم،یلدا رو توی بغلم جابه جا می کنم و همراه با لیوان چای تازه دم کرده‌م به پذیرایی میرم. هامون ازم خواسته بود روزهای آخر کنکور درس نخونم اما دلم طاقت نیاورد،به خودم اعتماد نداشتم و حس می کردم نتیجه ی دلخواهم رو نمی گیرم. هنوز لای کتاب رو باز نکردم زنگ آیفون به صدا در میاد،نفسم رو با کلافگی فوت می کنم و دوباره بلند میشم. ماراله،مثل همیشه بی خبر و غیر منتظره.هر دو در رو براش باز می کنم و دوباره روی مبل می شینم.در حالی که یلدا رو بغل گرفتم لای کتاب رو ورق می زنم و خیره به اعداد و ارقامش فکرم به ناکجا آباد سفر می کنه.هامون حق داشت که می گفت درس خوندن برای زنِ متأهل بچه دار خیلی سخته!گاهی خیره به کتاب غرق رویای هامون می شدم،گاهی به آینده ی یلدا فکر می کردم.گاهی زمان از دستم در می رفت و به جای درس به این فکر می کردم که شام چی درست کنم! صدای بسته شدن در میاد،بدون بلند شدن صدام رو بالا می برم: _اینجا نشستم بیا تو پذیرایی. طولی نمی کشه که قامت کشیده‌ش جلوی روم نمایان می‌شه.نگاهم که به صورتش میوفته از جا می پرم و با نگرانی می پرسم: _چی شده مارال؟این چه حالیه؟ همین کافیه تا بغضش سر باز کنه،دستش رو می گیرم و به سمت مبل می کشونم.یلدا هم با دیدن گریه ی مارال صداش بلند می‌شه،در حالی که اون رو توی آغوشم تکون میدم با نگرانی مضاعفی خطاب به مارال می پرسم: _نمی خوای بگی چی شده؟ میون هق هق هاش با صدایی که از فرط گریه دورگه شده میگه: _گند زدم به زندگیم،به یکی از خواستگارام جواب مثبت دادم مثل سگ پشیمونم آرامش حالا چی کار کنم؟ ناباور نگاهش می کنم: _تو چی کار کردی؟ با فین فین جواب می‌ده: _دو روز پیش رفته بودم کتابخونه،گویا محمد و طهورا هم برای خرید اونجا اومده بودن.وقتی از کتابخونه اومدم بیرون دیدمشون…داشتن دعوا می کردن،منم مثل احمقا حرفاشونو گوش کردم.آرامش من خیلی آدم پست و بی وجدانیم،برای یه لحظه به خدا فقط برای یه لحظه ته دلم از دعواشون خوشحال شدم اما بعدش هزار تا لعنت به خودم فرستادم. با ناراحتی دستش و توی دستم می فشارم و میگم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
زندگی مثل گوش‌کردن به موسیقی مود علاقه‌ات میمونه🎶 هدف به انتها رسیدن نیست، بلکه لذت بردن از تک تک نوت ها در طول مسیره💜♪ ❣ @roman_ziba
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
🔵 فرمون (استعلام خلافی خودرو) 🔵 با اپلیکیشن فرمون میتونین به جریمه هاتون اعتراض کنید و به صورت اقساطی و موردی اونا رو پرداخت کنید😍 همین حالا دانلود کنید👇👇👇👇
controltv-ieeta26-v1005.apk
8.9M
#فرمون با این اپ خلافی خودروی خود را استعلام و به صورت اقساطی و موردی پرداخت کنید 👆👆👆۳۰
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت47 کجا؟ -داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه نگاهی بهش کردم و گفتم: -شما
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بهنام وقتی دید من راهی شدم نمی خواست بیاد ولی به اصرار بقیه راهی شد..تعدادمون زیاد بود پس با پرادوی بهنام رفتیم....اعصابم به هم ریخته بود....هم از این که بین جمعشون یه غریبه بودم و مطمئنا بهم ترحم کرده بودن و منو همراهشون می بردن و هم از این که سوار ماشین بهنام شده بودم.....خوشحال هم بودم.....می دونستم اشتباهه که خوشحالم ولی بودم...دلیلش هم عصبانیتی بود که بهنام داشت و می دونستم دلیلش منم......دوست داشتم تالفی تمام زجرایی که بهم میده رو بکنم واالن وقتش بود تمام طول مسیر با شوخی و خنده بچه ها گذشت تنها کسی که چیزی نمی گفت من بودم....احسان جلو کنار بهنام نشسته بود....بقیه هم عقب نشسته بودیم....مشغول بحث راجع به انتخاب کافی شاپ بودن که احسان برگشت و گفت: -ساقی خانم.....چرااینقدر ساکتین....شما جای خاصی دوست ندارین برین؟ همه ساکت شدن و منتظر بودن ببینن من چی می گم...اروم گفتم: -نه...راستش من جایی رو بلد نیستم...هر جا که شما برین منم دوست دارم احساس کردم بهنام بهم خیره شده نگاهم به سمت اینه جلو چرخید...خدایا این چرا اینجوریه....اخمی کرده بود که بیا و ببین...فکر کنم اگه میذاشتنش خفم می کرد.....نگاهم رو به سمت احسان برگردوندم و ادامه دادم -مطمئنم سلیقه خیلی خوبی دارین احسان خان و لبخندی اغوا کننده روی لبام نشوندم....می دونستم بهنام حواسش به منه و می خواستم حرصش بدم....احسان هم با ذوق و شوق گفت: -شما لطف دارین....پس میریم... همه موافقت کردن توی کافی شاپ دور یه میز نشسته بودیم....کافی شاپ پر بود از دختر و پسرای جوون....با این که ساعت 41 شب بود ولی کافی شاپ پر بود...احسان کیک و بستنی سفارش داده بود و همگی مشغول خوردن بودیم....احسان رو به من کرد و پرسید -ساقی خانم درس می خونین؟ شکه شده بودم....نمی دونستم باید چه جوابی بدم که غزل به جای من جواب داد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
بی تو "مُرداد" فقط ، داغِ دلِ خاطره هاست .. :) ❤️ ❣ @roman_ziba
⭐️شب شروع سکوت خداست... او آمده تا نزدیکے زمین تا تو آرام تر از همیشہ بہ خواب بروے... شبتون خوش 🌙 ❣ @roman_ziba
GOOD MORNING... keep smiling and let the Good energy run your day. ... لبخند بزن و بذار انرژی مثبت در روزت جریان داشته باشه...💖🌹 ❣ @roman_ziba