eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت105 لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر می کنه.مخصوصا هاله و خاله ملیحه که با گریه ها و ناله هاشون اشک همه رو در آوردن! نمی دونم چقدر از زمان می گذره تا اینکه مرد بالاخره تموم می کنه.انقدر که زیر آفتاب ایستادم و خاطرات رو مرور کردم و اشک ریختم باز هم همون سرگیجه ی لعنتی به سراغم اومده،نگاهم به هامون میوفته.گفت اگه حالت بد شد بگو اما نمی خواستم باری روی شونه هاش باشم،ناچارا کمی از جمعیت فاصله می گیرم. در ظاهر کسی حواسش به من نبود اما در واقع همه زیر چشمی منو نگاه می کردن و پچ می زدند. می خوام سرم رو پایین بندازم که فروزان رو می بینم،کنار هامون ایستاده و با اعتراض حرف می زنه،استرس می گیرم از فکر این که حرف هام رو کف دست هامون یا بقیه بذاره.اگه هامون صلاح می دونست به همه می گفت عقدم کرده،اگه نگفت لابد صلاح نبوده و منِ احمق باز هم گند زدم. وقتی اخم های در هم رفته ی هامون رو می بینم مطمئن میشم که فروزان زهر خودش رو ریخته.تیر خلاصم با نگاه سرزنش گرانه ی هامون خورده میشه. با همون جدیت چیزی به فروزان میگه که کرک و پرش می ریزه و عقب نشینی می کنه.هامون به سمتم میاد،قبل از این که بهم برسه دو زن نا آشنایی مقابلم می ایستند،یکی که جوون تر بود نگاهی به سر تا پام می ندازه و نه چندان دوستانه میگه: _تو دختر زهرایی؟ فقط به تکون دادن سر اکتفا می کنم،زنی که به ظاهر جاافتاده تره با کلامی زهر دار به قلب تیکه پارم نیشتر می زنه: _چطوری روت شده بیای این جا؟جوون مردم و دستی دستی کشتین حالا اومدی سر خاکش که داغ دل مادر بدبختش و تازه کنی؟ لب هام می لرزن،با صدایی که علنا می لرزه به حرف میام: _من واقعا… _مشکلی پیش اومده؟ کلام لرزونم توسط قدرت کلام هامون قطع میشه،با التماس نگاهش می کنم،سرش رو به طرف اون دو زن می چرخونه و منتظر نگاهشون می کنه،زن میانسال با غمی که عجیب بوی مصنوعیت میده،میگه: _تسلیت میگم هامون خان غم آخرتون باشه،نمی دونید چقدر برای هاکان ناراحتم،حیف بود جوون به اون سرزندگی!خدا داغ به دل اونی بندازه که این داغ و به دلتون انداخت. این حرف دنیایی رو روی سرم خراب می کنه،حال بدم،بدتر میشه.حس می کنم نور اون خورشید کم سو و کم سو تر میشه.دارم پس میوفتم که دستی حمایت گر دست های یخ زدم رو توی دست می گیره.نفسم قطع میشه،این بار نه از سرگیجه بلکه از این حس حمایتی که بیشتر از همه بهش نیاز داشتم. نگاه دو زن حیرت زده یه انگشت های هامون که لابه لای انگشت هام فرو رفته دوخته میشه.نه تنها اونا،بلکه توجه ی خیلی ها به من جلب شده از جمله هاله و فروزان. فشاری به دستم وارد میشه و بهم حس قدرت القا می کنه. زن کم سن و سال تر با بهت میگه: _شما… هامون وسط حرفش می پره و طوری قاطع حرف می زنه از تحکم کلامش کسی جرئت نفس کشیدن هم نداشته باشه: _قبل از اینکه دهنتون به یاوه گویی و نفرین باز بشه حرفتون رو توی دهنتون مزه مزه کنید.من داغ دار برادرمم اما شما با این نفرین اون هم توی این روز از خدا خواستید داغ دار زنمم بشم. مات می مونم از این حرف،تمام سرگیجه،خاطرات بد،حس های منفی با همین جمله از وجودم دور و دور میشن و جای خودشون رو به یه حس نوپا میدن،حسی که با شنیدن جمله ی حمایت گرهامون توی دلم جرقه زد.چیزی مثل یه شوک قوی بابرق،یا خیلی قوی تر… نمی دونم،تنها چیزی که می دونم جایگاه هامون بود که علارغم نگاه توبیخ گرانه ش،علارغم دعوا هاش،سیلی هاش،پررنگ شده بود.اون قدر پررنگ که بی اراده برگردم و به نیم رخش خیره بشم،اخم داشت،گرفته بود،داغ داشت،از من بیزار بود اما باز حمایت کرد.باز من رو شرمنده ی مردونگیش کرد. هیچ کس حرف نمی زنه،حتی زبون زن نمی چرخه تا عذرخواهی کنه.دستم توسط هامون کشیده میشه،دنبالش می رم.دور از جمعیت کنار شیر آب می ایسته،دستم رو رها می کنه.عینکش رو از چشمش بر می داره و خم میشه،شیر آب رو باز می کنه و مشتی پر از آب کرده و به صورتش می زنه،بارها و بارها تکرار می کنه و من بدون پلک زدن نگاهش می کنم.حالش اون قدر داغون به نظر می رسه که من غافل میشم از حال خراب خودم و با نگرانی می پرسم: _خوبی هامون؟ جوابم رو نمیده،شیر آب رو می بنده و بلند میشه. چند ثانیه ای چشم روی هم می بنده و سرش رو،رو به آسمون بلند می کنه.صدای نفس های کشدار و بلندش دلم رو می سوزونه،سیبک گلوش بالا و پایین میره.غافل از حضور من زیر لب زمزمه می کنه: _منو ببخش داداشم! دلم می گیره از این همه غم تلمبار شده روی دلش،حق داره.از کسی دفاع کرده بودکه قاتل برادرشه.از طرفی نفرت قلبش،از طرفی وجدانش که حتی برای من هم به درد میومد. پلک هاش رو باز می کنه و با اون عینک مارک،قرمزی چشم هاش رو پنهون کرده و فقط زمزمه می کنه: _بریم. و من از خدا خواسته،نمی گم زوده،نمیگم بمون و تا آخر مراسم باش در کمال خودخواهی میرم و سوار ماشینش میشم. *** 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت 105 بهروزو زمین گذاشت و اسباب بازیش رو داد دستش بدون هیچ احساسی نگاهی به من ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -خداجون ممنون که تا حاال باهام بودی..از این به بعدم تنهام نذار و به سمت بهروز رفتم.....بهروزو بغل گرفتم و باهاش همه جا سرک کشیدم....حتی اتاق بهنام...اتاق اون هم مثل اتاق خودم بود ولی رنگ وسایل اتاق اون کرم قهواه ای مخلوط بود...نمی دونم چه عالقه ای به رنگ قهوه ای داشت.....بهروزو زمین گذاشتم و مشغول مرتب کردن اتاق بهنام شدم..چمدونش رو خالی کردم و لباسها و وسایلش رو توی کمد دیواری و کشوهای دراور چیدم....بعد سراغ اتاق خودم رفتم...چمدونم رو خالی کردم..و همه چیز رو سر جای خودش گذاشتم...قاب عکسی که از غزل گرفته بودم و عکس غزل و مامان و باباش بودن رو روی میز کنار تختم گذاشتم و به عکس خیره شدم..دلم براشون تنگ شده بود....توی فکر و خیال خودم بودم که صدای زنگ تلفن من رو به خودم اورد....به سمت صدا حرکت کردم...بعد از کمی جستجو باالخره تلفن رو دیدم..گوشی رو برداشتم: -الو..الو صدای غزل رو که شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن -الو غزل جون...سالم -سالم عزیزم...ساقی...خوبی؟ -خوبم ممنون..شما خوبین..مامان و بابات خوبن؟ -همه خوبیم..بهنام و بهروز چطورن؟ -اونا هم خوبن مرسی -کی رسیدین؟ -دیشب ساعت 3 غزل یه لحظه مکثی کرد و گفت: -بهنام کجاست؟ -رفت دنبال کارای دانشگاهش - اذیتت که نمی کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت105 باصدای انوشا حرفش قطع شد ـ وای خیلی بهم میاید میخوام ازتون یه عکس بگیرم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منم بدون اینکع نگاهش کنم با اخم گفتم -من هیجا نمیام بعد رو به مامان گفتم : -مامان اینو سیخ کردم اون یکی رو هم هم بده لطفا یهو دستم کشیده شد -هرجا من برم شما هم میای -نخیر کی اینو گفته -من میگم خیلی پروعهه -برو دست تو بشور -کوتاه اومدم چون نمی خواستم جلو مامان اینا دعوا کنم عسل : کوتاه امدم چون نمی خواستم جلو مامان اینا دعوا کنم دستامو شستم دستمو گرفت رفتیم طرف تخت دخترا وقتی منو دیدن تو چشماشون نفرت موج میزد به غیر یک نفر که بالبخند نگاهم میکرد وپسرا برق تحسین تو چشماشون ارشام بلند گفت : ـمعرفی میکنم نامزدم که به زودی قراره همسرم بشه عسل بعد رو به من گفت: عزیزم اینا دوستای منن بعد یه پسر که لب تخت نشسته بود وقیافه خوبی داشت نگاهم میکرد ارشاره کردو گفت داداش گلم ـطاها ـخوشبختم من :منم همینطور بعد به دختر بغلیش اشاره کرد که دماغش عملی بودو ماتیکشم دوبل لباش بود ـ شیدا اروم گفتم :خوشحالم از دیدنت اونم یه لبخند کذایی زد و سرشو تکون داد بی ادب حمااال غرورم شیکست اصال عصاب نداشتم بعد دستشو سمت دختری که از اول خوش برخورد تر بود گرفت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت105 بقیه هم بیمار ستان رو روی سر شون گذاشتن...ولی خنده ی من هیستیریک بود و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 می رفت زندان و تاوانش ریختن آبروو بود. روزی که تمام تلاشهای چندین و چند ساله او رو زیر سوال می برد.من همین رو می خواستم ...واسه رسیدن به اینم جونم رو واسش گذا شتم... سلامتی و جونم رو گذا شتم وسط سرش شرط بستم! شاید اول فقط می خواستم ارمیا من رو ببینه ولی حالا با یه تیر دو تا هدف رو زدم!.حالا من برنده بودم و اون دو تا برق نفرت حرص می خورن از این که زیر دین منن!.این که می تونن خورشید و نورو رو ببینن مدیون منن!.آخ که چقدر سخته! فرهادی با دیدنم خندید و رو به رهام گفت:میگن چوب خدا صدا نداره ها... رهام زد روی شونه او و گفت:آخه بردیا نمی دونی چقدر خوشحال شدم!خدا جای حق نشسته!انتقام میگیره... فرهادی از خنده ولو شد و گفت:داداش هنوز طعم شیرینی خامه هایی که خریده بودی زیر دندونمه...چقدر چسبید! شنیده بودم ر هام شیرینی خر یده و به همه داده و هله له و شادی راه ا نداخته!پوزخند زدم و زیر لب البته جوری که بشنون گفتم:آسیاب به نوبت!..زمین گرده،چوب زدنهای خدا هم گرده! نمی دونم یهو چی شد که پخش زمین شدم.شلینک خنده ی همه به هوا پرتاپ شد و منم با حرص و اخم نشسمتم. امیررایا اومدو کمکم کرد تا بلند شم.با حرکت لب پرسید خوبی و منم جواب دادم.قسم می خورم که کار رهام یا اون فرهادی عوضی بود!تلافی نکنم رویا نیستم!روی صندلی نشستم.پگاه کنارم نشسته بود.سیما با اخم به رو به رو خیره بود.. پگاه گفت:حواست باشه رویا خانوم... -حواسم هست! -آره جون خودت! امیررایا نشست.کلافه گفتم:آره جون خودم! استاد تا شروع کرد به درس دادن...سه چهار روزی میشه نیو مدم دانشگاه...معلومه حسابی به رهام و فرهادی خوو گذشته...ولی قسم می خورم جبران می کنم..به امیررایا گفتم تا از وجنات لادن خانوم واسه فرهادی بگه که فکر کنم موثر واقف شده چون فرهادی کنار لادن نشسته بود.از امیر تشکر کردم...حال و حوصله ی بیوشیمی رو نداشتم ولی چه کنم!ذهنم خسته بود.خواب می خواست..بیشتر مشتاق فردا بودم.دیدن ارمیا و التیام زخم خنجر اون همه برق نفرت! پگاه ماشین من رو می روند و من هم عقب ولو شده بودم.سیما هم جلو نشسته بود و مدام به جون من و پگاه غر می زد! -خدایا نمیشه از بین اون همه پسر یکیشون عاشق سیما شه و دستش رو بگیره ببره؟!یعنی این نفرینه واسه اون پسر! سیما برگشت سمتم و گفت:خفه...دلشونم بیواد. پگاه راهنما زد و گفت:خاک تو سرت سیما...چه هیجانی هم داری ها... سیما یه ایشی گفت رو برگرد ای خدا...روان یه ها...کمکش کن!بهش رحم کن!ببخشید! *تارا* گفتم:سلام بر سالار من 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت105 -چرا اینجا وایسادیم بیاید تو و جلو تر از آنها خودم راه افتادم سونیا رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -همچین گریه کردی که فکر کردم ورشکست شدی؛ آخه حیف نیست به خاطر پسری که تو رو به دیگری ترجیح داده گریه کنی؟! اون باید با از دست دادن دختر زیبایی مثل تو ناراحت باشه سونیا با چشم های اشکبار به حرف هایش گوش می داد فریماه با این که دختر شوخی طبعی بود ولی بیش تر از سنش می فهمید و با حرف هایش سونیا را به آرامش دعوت کرد مکثی کرد و با لحن شوخی ادامه داد -من باید بشینم گریه کنم که عاشق استادمون شدم ولی اون حتی نیم نگاهی به من نمی ندازه با یادآوری چهره ی جدی استاد خندیدم که با جمله ی بعدی فریماه خنده روی لب هایم خشکید -حالا اون هیچی، عاشق داداش این میمونم شدم ولی خب مثل برج زهرمار می مونه ابرویی برای من بالا انداخت و خنده روی لب های سونیا نقش بست؛ هول شدم و برای این که سونیا سوالی نپرسد و همه چیز برمال شود گفتم: -خب دیگه پاشید برید تا منم به کارام برسم فریماه که حس کرده بود برای پنهان کردن چیزی تالش می کنم با خنده از جایش بلند شد و گفت: -آخرش که می فهمم چشمکی زد و پشت سر سونیا بیرون رفت؛ نفس حبس شده ام را با حرص بیرون فرستادم و قهوه ی خوش عطری که درست کرده بودم را در فنجان ریختم و با برداشتن ظرف پر از شکالت تلخ از آشپزخانه بیرون رفتم. دو ساعتی را با تعریف از خاطرات کودکی و شوخی های فریماه گذراندیم که نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد سونیا که از اخالق فریماه خوشش آمده بود از او خواست ناهار را مهمان ما باشد اما فریماه با مهربانی گفت: -بمونه برای بعد، به مامانم خبر ندادم که اینجام حتماً الان نگران شده سونیا سری تکان داد که فریماه ادامه داد -ولی باید قول بدید که فرداشب رو برای آشنایی با خانوادم به خونه ی ما بیاید نگاهی به سونیا انداختم در چشمانش نارضایتی از دعوت فریماه دیده می شد، به سمت فریماه برگشتم و گفتم -فردا درموردش حرف می زنیم لبخندی زد و به سمت درب رفت من هم برای بدرقه کردن همراهش شدم که به سمتم برگشت و با اشاره ی سر به سونیا گفت: -بیشتر مواظبش باش با لبخند سری تکان دادم، با شیطنت بوسه ای روی گونه ام کاشت و از خانه بیرون رفت هوا سوز سردی داشت که وادارم کرد به سرعت وارد خانه شوم؛ قدمی جلو رفتم که صدای ورود ماشینی به حیاط به گوشم رسید ً مطمئنا شهاب بود که برای ناهار برگشته بود به سمت سونیا که سر جای قبلی اش نشسته بود قدم برداشتم که با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت: -یه سوال ذهنم رو مشغول کرده با خوش رویی جواب دادم -بپرس با کنجکاوی نگاهم کرد و ادامه داد -فریماه مگه برادرت رو دیده؟! آب دهانم را قورت دادم که همان لحظه شهاب وارد خانه شد... صدای نزدیک شدن قدم هایش به گوشم رسید چند قدم دورتر از من ایستاد که رد نگاه سونیا به سمتش کشیده شد، سکوت بینمان را صدای بم شهاب شکست -شاید من رو داداش خودش معرفی کرده و پوزخند صدا داری زد این حرفش نشان از این بود که حرف صبح فریماه را شنیده است عصبی شده بودم اما سر به زیر انداختم که سونیا از جایش بلند شد و آرام به سمتم آمد و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃