💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت128 صورتش رو نزدیک میاره و با فکی قفل شده میگه: _چون داری مزخرف میگی،می خوای
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت129
ماشین رو پارک می کنه،خسته از این مسیر چند ساعته و بی وقفه پیاده میشم.بین راه حتی نگه نداشت تا یک بار دیگه با مهراوه خداحافظی کنم.منم چیزی نگفتم. در واقع بعد از دیشب روی صحبت کردن نداشتم.به سمت هامون میرم تا از بین انبوه وسیله ها چند قلمی به دستم بده اما بی اعتنا به من تمامش رو خودش بر می داره و به سمت در حیاط میره.
در رو با کلید باز می کنه،وسایل رو توی راه پله ها می ذاره و میره تا ماشینش رو بیاره داخل. ساک لباس های خودم رو بر می دارم و از پله ها بالا میرم،کماکانی که دارم به سمت طبقه ی سوم میرم در خونه ی خاله ملیحه باز میشه سرم رو بر می گردونم و نگاهم به نگاه آبی و آشنای هاله تلاقی می کنه.نگاهی به جسم خسته و وسایل های دستم می ندازه و می پرسه:
_کجا بودین؟
راضی از اینکه بالاخره باهام حرف زد جواب میدم:
_یکی از روستاهای اطراف مشهد.
انگار تا ته حرفم رو می خونه که آهانی میگه و به پله های پایین چشم می دوزه،معلومه منتظر هامونه.
کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_خوبی هاله؟
مثل سابق جبهه نمی گیره،اما نگاهش،درست رنگ و بوی نگاه هامون رو داره.چیزی بین نفرت،دلخوری،دلسوزی و دنیایی حرف نگفته با لحن غریبی جواب میده:
_تا خوب بودن رو توی چی ببینی.از نظر جسمی آره اما داغ هاکان فراموش نشده.هیچ وقت هم نمیشه.خداروشکر که برادر نداری،خداروشکر که هیچ وقت نداشتی.رابطه ی خواهر برادری قشنگه،یه خواهر جونش واسه ی برادرش در میره مخصوصا اگه اون نیمه ی خودت باشه،من یه نیمه از خودم و از دست دادم.دیگه هیچ وقت نمی تونم خوب باشم.
شرمنده سر پایین می ندازم و میگم:
_متاسفم،من و تو با هم بزرگ شدیم.خوب می دونی با تموم بدی هام هیچ وقت نخواستم کار به این جا بکشه.
_اما کشوندی،مقصر همه ی اینا هم تویی.اگه الان چیزی بهت نمیگم برای اینه که می دونم هامون چرا صیغه ت کرده.چون عذابت بده.انگار موفق بوده،خیلی لاغر شدی!
نگاهی به زیر چشم های گود افتاده ش و رنگ صورت سفیدش که حالا به زردی می زنه می ندازم و
میگم:
_خودتو ندیدی.
زهر خندی می زنه و همون لحظه هامون از پله ها بالا میاد.هاله لبخند کمرنگی می زنه و میگه:
_حالا دیگه بی خبر میری داداش؟
خوشحال از اینکه رابطه ش با هامون بهتر شده نگاهشون می کنم.
هامون وسیله های دستش رو روی زمین می ذاره و به سمت هاله می ره در آغوشش می کشه و با محبت زیر پوستی میگه:
_چطوری جوجه حنایی؟
هاله بیشتر توی آغوش برادرش می خزه و در حالی که چشم بسته و عطر تنش رو نفس می کشه جواب میده:
_الان بهترم.
شاید جفتشون ندیدن نگاه دختری رو که چند پله بالا تر به اون ها خیره شده بود،نگاهی که در عین محبت رنگ و بویی از حسادت گرفت،از حسرت.حسرت این آغوش خالصانه.حسرت این لبخند هامون که نشون از رضایتش میده.برای لحظه ای خودم رو جای هاله تصور می کنم،توقع زیادی داشتم… یه آغوش محال،یه لمس خیالی.یه پشتوانه مثل کوه،کوهی به عظمت هامون،همون قدر محکم.
نمی ایستم تا زمزمه های هر چند برادرانه ی هامون رو هم بشنوم بی حرف راهم و می کشم جلوی واحد خودمون متوقف میشم،تازه یادم میوفته کلید ندارم.
کلافه نفسی تازه می کنم،می خوام همون جا بشینم که صدای هامون بلند میشه:
_آرامش...
با شنیدن صداش پاهام قفل به زمین و خودم جایی بین ابر و آسمون معلق می شم،فقط یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه صدا بزن.
لحنش مهربون نبود،حتی احساسی هم نداشت.معمولی اسمم رو صدا زده بود مثل هر بار،مثل هر کس… اما این بار یه چیزی مثل سابق نبود،یه حسی که جوونه ش سر از خاک بیرون کشیده بود و می خواست رشد کنه حتی توی این کویر خشک و بی آب و علف فقط به امید چند قطره محبتی که صاحبش به پاش بریزه.
منتظر می مونم تا باز صدا بزنه،تا باز بشنوم اما انگار همون یک بار بود.دستی روی قلبم می ذارم و زیر لب زمزمه می کنم:
_حتی تپیدن این لعنتی هم فرق کرده.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت128 -بدش من این فسقلیو....بیا بغل خاله شیال عزیزم....قربون اون لپای گلیت برم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت129
-بسه دیگه..بریم
گیج نگاهم کرد و گفت:
-ما که تازه اومدیم
با حرص گفتم:
-اگه ادم با جنبه ای بودین منم الانرقصو تمام نمی کردم
با حرص گفت:
-اینقدر از رقصیدن با من ناراحتی؟
گفتم:
-تا همین جاش هم خیلی بهتون لطف کردم بهنام خان.....این کار دیگه جزئی از وظایفم نبود....
چرخیدم و به شمت شیلا و سیروس رفتم....صدای هه گفتن با عصبانیت بهنام رو از پشت سرم شنیدم ..و متوجه شدم
که پشت سرم راه افتاد
****
ساعت 42 شب بود که به خونه رسیدیم...با این که جشن هنوز ادامه داشت ولی به خاطر بهروز ما
زودتربرگشتیم...بهروزو خوابونده بودم و می خواستم خودم دوش بگیرم با وجود این موهای تافت خورده مگه می
شد خوابید...موقعی که بهروزو می خوابوندم صدای دوش گرفتن بهنامو شنیدم و بعدش هم متوجه شدم که رفت
توی اتاقش..خیالم از بابت این که امشب دیگه چشمم بهش نمی افته راحت شد..حسابی از دستش عصبانی
بودم...گذاشته بودم توی یه فرصت مناسب حالش رو بگیرم....می دونستم بهروز چون دیر خوابیده حالا حالا بیدار
نمی شه...ولی با این وجود نگران بودم برم حمام و بیدار شه..با خودم فکر کردم یه دوش سریع می گیرم..و میام با
این خیال حوله حمامم رو برداشتم و رفتم تا دوش بگیرم.....کارم تمام شده بود..حوله ربدشامبرم رو تنم
کردم..موهامو هم توی کاله حوله ایم پیچوندم و از حمام خارج شدم... وارد اتاقم شدم و در رو بستم..چند قدم بیشتر
جلو نرفته بودم که جیغ کوتاهی از ترس کشیدم..بهنام سریع به سمتم اومد و گفت:
-هیس..چته تو..منم
قلبم تند و تند میزد..مکثی کردم..تا حالم بهتر شه و گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت128 -هااا؟ -بیا دیگه -رو تخت دراز کشیدم و ارشام رومو کشید -الان جلو شون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت129
اره
ـ پس 6پایین باش میام دنبالت فقط به نفس خودت بزنگ
ـ اون نمیاد امشب میرن عروسی
ـ باش پس فعال بای
ـبابای
ساعت پنج و نیم بود پاشدم که اماده بشم یه مانتو سفید کتی با تیشرت مشکی با جین مشکی
روسری مخلوطی از ابی و سرمه ای پوشید
بعد ارایشم رفتم بیرون ارشام کو !! یه نگاه انداختم دیدن رو کاناپه خوابش برده کیفمو گذاشتم
روی میز از اتاق یه پتو برداشتم رفتم کشیدم.روش
خواستم برم که
ـ کجا به سلامتی
ـ دارم با الناز میرم بیرون مشکلیه
بدون توجه بهش کیفمو برداشتم از خونه
اومدم بیرون
دقیقا ساعت 6بود رسیدم جلوی خونه ی الناز که با دیدنم بدو بدو اومدسمت ماشین
ـ سلام
ـ سلام کجا بریم
ـ پارک
ـ اوکی
نیم ساعت بعد رسیدیم رفتیم روی یه نیمکت نشستیم دیدم الناز به دست یه بچه داره نگاه
میکنه داشت بستنی میخورد
ـ وااای عســــل من دلم بستنی میخواد میخری برام
ـ اوره که میخرم بشین تا بیام
رفتم دوتا بستنی قیفی خریدم اومدم
شروع کردیم به خوردن یه ذره نشستیم بعد رفتیم پاساژ گردی
ـ وااای عسل این مانتو چه خوشگله بیا بریم تو
الناز مانتو رو گرفت رفت تو اتاق پرو بپوشه بعد چند مین الناز پوشیدی ؟؟؟
الناز درو باز کرد
ـ چطوره ؟؟
ـ خوبه
درو بست بعد چند مین مانتو رو حساب کردیم
و بعد کلی خرید یه نگاه به ساعت کردم هیییع 10بود الناز دیر شد بریم
ـ وایسا اینو حساب کنم بریم
سوار ماشین شدیم تا الناز و ر سوندم دقیقا ده دقیقه به یازده شب بود
رسیدم خونه زود ماشینو پارک کردم کلید و انداختم به در رفتم تو دیدم چراغا خاموشه خدارو
شکر پس ارشام خوابه
درو بستم خواستم برم تو اتاقم که
ـ ارشام :کدوم گوری بودی تا الان هااان
ـ با دادی که زد با ترس برگشتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت128 راستی،بابا هم نفرت رو دید.یعنی برق چشمهاو انقدر تیز و رو شنه؟انقدری
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت129
تارای قبل بودم حتی نمی ذا شتم پا تو این خونه بذاره ولی دیگه نای دعوا کردن
ندارم..التماسش می کنم!چون من یه ملکه ی بدون تاجم!
بدون این که نگاهم کنه گفت:بلند شو تا برسونمت!
اشکم رو پاک کردم و مثل یه اردک دنبالش راه افتادم.سوار ماشین خودو شد
و من هم جلو نشستم.یزدان خواب بود و از همین چهره ی به خواب رفته،غرور
سالارخان رو دیدم.دیگه بعد از مرگ غریب شدم،میگم سالارخان...بی
معرفتی کرد که رفت.بی معرفتی...ماشین روشن شممد و به دنبالش در باز
شد.روزهایی که من غم توی چهره ی سالارخان رو میدیدم وقتی که این
ما شین می رفت و گردو می موند و غده ی ا شکی سالار خان رو تحرید می
کرد.آخ!آرتمن ارزو ناراحتی سالارخان رو داشت؟
جلوی خونه امون متوقف شد.جز آدرس دادن من هیچ حرفی بینمون رد و بدل
نشد.از توی آینه ی ماشین خودم رو دیدم.پیر شده بودم...شالم رو جلو کشیدم
تا نبینم موهایی که دلشون واسه انگشتهای مردش تنگ شده!.راه افتادم.خواستم
بگم آرتمن بره ولی صدایی از پشت گوشم شنیدم.
-تارا خودتی؟
برگشتم.مهلقاخانوم بود.همسایه و دوست صمیمی مامان.با دیدنم اشک راه
افتاد و چادر به دست به ستم اومد.یزدان رو از دستم کشید
دست به سرم کشید.دلم واسه محبت دیگران تنگ شده بود.مدتها
بود که طعم محبت واقعی رو نچشیده بودم.
نگاهم کرد و گفت:تسلیت می گم فدات شم...غم آخرت باشه!
غم اخر؟!..این شروع تمام غم هام بود!.رفتن سالارخان شروع تموم بدبختی
هام بود.پناه اورده بودم به مادرو پدری که طردم کرده بودن ولی جز اونا کسی
رو نداشتم.داشتم؟!.اومده بودم تا حداقل کمی آرومم کنن!
-مرسی...
خواستم برم که در بزنم ا ما با د یدن یه ماشین بزرگ خارجی متوقف
شدم.برگشتم سمت مهلقا خانوم و پرسیدم:
-مهمون دارن؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:چشم دلت روشن.برای خواهرت خواستگار
اومده..مبم
بقیه ی حرف توی دهنم ماسید.چنک زد به صورت و گفت:نمی دونستی؟
مات جلوی در وا رفتم.فقط دیدم آرتمن سریع پیاده شد و بلندم کرد.ولی من
مات مونده بودم...بدون من؟چطور تونستن جشن راه بندازن وقتی که داغ من
هنوز تازه ا ست؟چطور؟چطور تونستن؟...باید باور می کردم که به کل من رو
فرامووش کردن...من امروز او مدم بگم غلط کردم. نه به خاطر ازدواج با
سالار خان برای دادهایی که کشیدم سر شون ولی چی شد؟! اونا واقعا من رو
ترد کرده بودن و شاید هم عاق..حتما عاقم کرده بودن که سالارخان رفت.نه؟!
آرتمن صدام زد:هی ...هی ... با توام...)مردد مو ند و بعد گفت( تارا... با
توام!خوبی؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت128 خودش هم خنده اش گرفته بود اما با آمدن استاد به زدن لبخندی اکتفا کرد. کلاس
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت129
خنده ی نیما غلیظ تر شد و اخم من بیش تر
به سمت تلفن رفت و چیزی که من از تماسش فهمیدم سفارش پیتزا بود که با شنیدن اسمش گرسنگی ام بیش تر
شد از سونیا خبری نبود و این باعث تعجبم می شد؛ یعنی کجا رفته بود؟!
ده دقیقه بعد غذا را آوردند و بعد از صرف آن نیما و شهاب از جای بلند شدند متعجب نگاهشان کردم که بر خالف
تصورم شهاب گفت:
-آماده باشید شب میریم بیرون
نیما چشم هایش را به نشانه اطمینان روی هم فشرد و بعد از آشپزخانه بیرون رفتند، به جای خالیشان خیره ماندم
چقدر از بودن نیما دلگرم شدم؛ با یاد آوری اش لبخندی روی لبم نقش بست و مشغول خوردن ادامه ی غذایم شدم.
***
هوا رو به تاریکی می رفت که سونیا به خانه برگشت سالمی کوتاه کرد که به سمتش رفتم و گفتم:
-سونی داداشم اومده قراره امشب بریم بیرون آماده شو
سر بلند کرد صورتش خسته به نظر می رسید با صدایی گرفته جواب داد
-چشمت روشن، اما من خسته ام شما برید خوش بگذره
دلم نمی خواست دخالت کنم ولی اگر در خانه می ماند فکرم درگیر می شد پس گفتم:
-اگه نیای منم نمیرم گفته باشم
تردید داشت اما لبخندی خسته زد و سر تکان داد درحالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
-زود اماده شو اآلن میان
وارد اتاق شدم و مستقیم به سمت کمدم رفتم؛ نگاهم روی لباس هایی که مرتب در آن چیده بودم چرخید و در آخر
روی لباسی یشمی رنگ و ساده خیره ماند دستم را به سمتش بردم و آن را برداشتم و جلوی تنم گرفتم و به آینه
نگاه کردم، این لباس هدیه ی پدرم بود و مرا دلتنگ تر می کرد
کفش های مشکی رنگی را انتخاب کردم و بعد از تعویض لباس و آرایشی ساده، موهایم را آزادانه دورم رها کردم تا
آماده شدنم هوا تاریک شده بود و صدای شوخی های نیما و شهاب از طبقه ی پایین باعث شد نگاهی دیگر به آیینه
بیندازم و از اتاق بیرون بیایم، قبل از پایین رفتن سونیا را صدا زدم و به آرامی پله ها را پایین آمدم...
آخرین پله را که پایین آمدم نگاهم را به مبل رو به رو دوختم که شهاب پشت به من در حال گفتن حرفی بود و
هیجان در لحن گفتارش موج می زد؛ محو تماشایش بودم که با صدای خنده ی بلند نیما نگاهم را از او برداشتم.
نمی دانم چه می گفتند که انقدر برایشان جذابیت داشت و متوجه حضورم نشده بودند، در همان حال آنجا ایستادم و
به دو مرد دوست داشتنی زندگی ام خیره شدم که صدای پایین آمدن سونیا از پله ها باعث شد به عقب برگردم،
تیپ خانومانه ای زده بود و صورت دلنشینش را با آرایشی مالیم آراسته بود؛ سر به زیر انداخته بود که با سنگینی
نگاهم سر بلند کرد و لبخندی زد
-خوشگل شدی
با شیطنت خندید و جواب داد
-نه به اندازه ی تو
با لبخند روی لبمان به سمتی که پسر ها نشسته بودند قدم برداشتیم، با نزدیک شدنمان شهاب حرفش را قطع کرد
و نیما در حالی که از جایش بلند می شد نگاهی خواستنی به سونیا انداخت سونیا سر به زیر سلام کرد که نیما با روی
باز جوابش را داد و نگاهی پرسشگرانه به شهاب انداخت که شهاب سرفه ای مصنوعی کرد و گفت:
-سونیا جان از آشناها و البته همخونه ما هستن
سونیا سر بلند کرد و لبخندی به شهاب هدیه داد که شهاب ادامه داد
-این پسر خنگم داداش نیلاست
از طرز معرفی کردنش خنده ام گرفت که نیما گفت:
-از آشناییت خوشبختم سونی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃