💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت127 این بار منم که از پشت هاله ی محو اشک هام بهش خیره میشم و مثل خودش زمزمه می ک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت128
صورتش رو نزدیک میاره و با فکی قفل شده میگه:
_چون داری مزخرف میگی،می خوای گند کاری های خودتو پشت برادر بدبخت من مخفی کنی.چون انقدر آشغال و پستی و برات مهم نیست مادرت به جای تو توی زندان شب هاشو صبح کنه،کسی که حاضر میشه مهر قاتل بودن به پیشونی مادر بی گناهش بخوره،براش کاری نداره گه خوری هاش و با تهمت زدن به بقیه لاپوشونی کنه.
.
مارگزیده دوباره به اول خونه برمی گردم،دقیقا همون نقطه ی اول.
لبخند تلخی می زنم و زمزمه می کنم:
_حق داری.
بلند میشم،حس می کنم وزنم برای پاهام زیادیه اما خودم رو نمی بازم،پشت می کنم به هامون و با صدای ضعیفی میگم:
_ببخشید اگه مجبوری یه آدم پست و آشغالی مثل من رو کنار خودت تحمل کنی.برای همه ی این عذاب هایی که بهت دادم شرمنده م.
حتی منتظر نمی مونم تا جواب بده،اون حق داشت اما من حق نداشتم ازش توقع بی جایی داشته باشم،از همون اولش اشتباه کردی آرامش.از همون اول
#پارت128
نرگس خاتون اشک گوشه ی چشمش رو پاک می کنه و با گریه می گه:
_خدا پشت و پناهتون!مواظب خودتون باشید.
هامون آخرین تیکه های وسایلمون رو توی صندوق عقب جا میده و در همون حال میگه:
_نگران نباشید،ما صحیح و سالم تا چند ساعت دیگه مشهدیم،برسم هم تمام سفارشاتون رو به امام رضا می کنم،مو به مو.
شنیدن اسم امام رضا کافیه تا گریه ی نرگس خاتون دوباره از سر گرفته بشه،خنده م می گیره.محمد با شیطنت میگه:
_بانو تو خودت بهترین جا زندگی می کنی واسه ی مشهد رفتن ما اشک می ریزی؟
نرگس خاتون با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک می کنه و جواب میده:
_دلم بدجور هوای حرم آقا رو کرده اگه رفتید حتما سلام منم برسونید.
محمد: ای به چشــــم سلام م
خصوص از جانب شما می رسونیم اصلا نگران نباش.
_خدا خیرت بده،آقا پشت و پناه همتون باشه.
هامون: خوب دیگه با اجازتون ما بریم.
نرگس خاتون بار دیگه من و مهراوه رو بغل می کنه و دوباره اشک می ریزه،هر چند نفهمیدم اشک هاش برای وابستگی به ما اون هم توی این دو روزه یا برای اینکه ما عازم مشهدیم.
از بغل نرگس خاتون بیرون میام که علی بابا با کاسه ای آب با قدم های تند به سمتمون میاد و هن و هن کنان میگه:
_یه وقتی نرید،صبر کنید آب پشت سرتون بریزم زود برگردید جدا از زحمتاتون خیلی بهتون عادت کردیم.دعای کل این روستا پشت سرتونه جوونا،خوش به سعادتتون .
محمد ادای احترام می کنه و با خوش رویی میگه:
_من نوکر خودت و تمام اهالی این روستا هم هستم.
با لبخند نگاهش می کنم،پسر خیلی خوبی بود اون قدر خوب که به احترام هامون لباس هاش هنوز سیاه بود.
نگاهم رو روی چهره ی پیرمرد مهربون رو به روم سوق می دم،سعی می کنم به یاد بیارم برای بار چندمه که ما خداحافظی می کنیم.کل اهالی روستا وقتی خبر رفتن ما رو شنیدن پشت در خونه ی علی بابا اومدن تا با هامون و محمد خداحافظی کنن،توی این دو روز انقدر برای اهالی اینجا زحمت کشیده بودن که بنده های خدا نمی دونستن چطوری تشکر کنن.
حتی صورت من و مهراوه ای که نا آشنا بودیم رو هم غرق بوسه هاشون کردن،همشون چیزی برای خالی نبودن عریضه آورده بودن،یکی ماست محلی،اون یکی دوغ هایی که آدم از نوشیدنش سیرآب نمی شد،پنیر،نون یا هر چیزی که در توانشون بود اما هامون در کمال احترام همش رو رد کرد و به سبد کوچیک نازخاتون اکتفا کرد.
علی بابا هم با اون سن اشکش در میاد و دوباره صورت هامون و محمد رو می بوسه و تمام دعاهای خیرش رو برای بدرقه ی راهمون روی زبونش جاری می کنه.
دلم می گیره،انقدر آدم های خوبی بودن که برای رفتن ما این طوری دلگیر شده بودن و اشک می ریختن.
بالاخره بعد از کلی سفارش دل می کنن،برای مهراوه دست تکون میدم و سوار ماشین هامون می شم.هامون هم بعد از سفارشات جاده ای سوار میشه و استارت می زنه.
از زیر چشم نگاهی بهش می ندازم و متوجه ی ذکری که زیر لب میگه می شم،بعد از دیشب تا الانی که پنج عصر بود جرئت نگاه کردن توی چشم هاش رو نداشتم،حرف هام،احساسم،گرفتن دستش همه و همه باعث شده بود چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بشه.
رانندگی توی اون سنگ ها و خاک ها کار سختی بود برای همین هامون با اخم ریزی تمام حواسش رو به روبه رو داده بود.
دلم هندزفری و آهنگ هام رو طلب می کرد،هیچ وقت جاده رو بدون موزیک دوست نداشتم اما این بار دلم یه آهنگ غمگین می خواست،ولی جرئت فکر کردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به بیان کردنش.هامون عذادار هاکان بود و دل من زیادی بی چشم و رو و متوقع.
شیشه رو پایین می دم و ناچارا خودم رو با دیدن آدم ها و غرق کردن توی فکر و خیال سرگرم می کنم.
****
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت128 صورتش رو نزدیک میاره و با فکی قفل شده میگه: _چون داری مزخرف میگی،می خوای
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت129
ماشین رو پارک می کنه،خسته از این مسیر چند ساعته و بی وقفه پیاده میشم.بین راه حتی نگه نداشت تا یک بار دیگه با مهراوه خداحافظی کنم.منم چیزی نگفتم. در واقع بعد از دیشب روی صحبت کردن نداشتم.به سمت هامون میرم تا از بین انبوه وسیله ها چند قلمی به دستم بده اما بی اعتنا به من تمامش رو خودش بر می داره و به سمت در حیاط میره.
در رو با کلید باز می کنه،وسایل رو توی راه پله ها می ذاره و میره تا ماشینش رو بیاره داخل. ساک لباس های خودم رو بر می دارم و از پله ها بالا میرم،کماکانی که دارم به سمت طبقه ی سوم میرم در خونه ی خاله ملیحه باز میشه سرم رو بر می گردونم و نگاهم به نگاه آبی و آشنای هاله تلاقی می کنه.نگاهی به جسم خسته و وسایل های دستم می ندازه و می پرسه:
_کجا بودین؟
راضی از اینکه بالاخره باهام حرف زد جواب میدم:
_یکی از روستاهای اطراف مشهد.
انگار تا ته حرفم رو می خونه که آهانی میگه و به پله های پایین چشم می دوزه،معلومه منتظر هامونه.
کمی این پا و اون پا می کنم و میگم:
_خوبی هاله؟
مثل سابق جبهه نمی گیره،اما نگاهش،درست رنگ و بوی نگاه هامون رو داره.چیزی بین نفرت،دلخوری،دلسوزی و دنیایی حرف نگفته با لحن غریبی جواب میده:
_تا خوب بودن رو توی چی ببینی.از نظر جسمی آره اما داغ هاکان فراموش نشده.هیچ وقت هم نمیشه.خداروشکر که برادر نداری،خداروشکر که هیچ وقت نداشتی.رابطه ی خواهر برادری قشنگه،یه خواهر جونش واسه ی برادرش در میره مخصوصا اگه اون نیمه ی خودت باشه،من یه نیمه از خودم و از دست دادم.دیگه هیچ وقت نمی تونم خوب باشم.
شرمنده سر پایین می ندازم و میگم:
_متاسفم،من و تو با هم بزرگ شدیم.خوب می دونی با تموم بدی هام هیچ وقت نخواستم کار به این جا بکشه.
_اما کشوندی،مقصر همه ی اینا هم تویی.اگه الان چیزی بهت نمیگم برای اینه که می دونم هامون چرا صیغه ت کرده.چون عذابت بده.انگار موفق بوده،خیلی لاغر شدی!
نگاهی به زیر چشم های گود افتاده ش و رنگ صورت سفیدش که حالا به زردی می زنه می ندازم و
میگم:
_خودتو ندیدی.
زهر خندی می زنه و همون لحظه هامون از پله ها بالا میاد.هاله لبخند کمرنگی می زنه و میگه:
_حالا دیگه بی خبر میری داداش؟
خوشحال از اینکه رابطه ش با هامون بهتر شده نگاهشون می کنم.
هامون وسیله های دستش رو روی زمین می ذاره و به سمت هاله می ره در آغوشش می کشه و با محبت زیر پوستی میگه:
_چطوری جوجه حنایی؟
هاله بیشتر توی آغوش برادرش می خزه و در حالی که چشم بسته و عطر تنش رو نفس می کشه جواب میده:
_الان بهترم.
شاید جفتشون ندیدن نگاه دختری رو که چند پله بالا تر به اون ها خیره شده بود،نگاهی که در عین محبت رنگ و بویی از حسادت گرفت،از حسرت.حسرت این آغوش خالصانه.حسرت این لبخند هامون که نشون از رضایتش میده.برای لحظه ای خودم رو جای هاله تصور می کنم،توقع زیادی داشتم… یه آغوش محال،یه لمس خیالی.یه پشتوانه مثل کوه،کوهی به عظمت هامون،همون قدر محکم.
نمی ایستم تا زمزمه های هر چند برادرانه ی هامون رو هم بشنوم بی حرف راهم و می کشم جلوی واحد خودمون متوقف میشم،تازه یادم میوفته کلید ندارم.
کلافه نفسی تازه می کنم،می خوام همون جا بشینم که صدای هامون بلند میشه:
_آرامش...
با شنیدن صداش پاهام قفل به زمین و خودم جایی بین ابر و آسمون معلق می شم،فقط یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه صدا بزن.
لحنش مهربون نبود،حتی احساسی هم نداشت.معمولی اسمم رو صدا زده بود مثل هر بار،مثل هر کس… اما این بار یه چیزی مثل سابق نبود،یه حسی که جوونه ش سر از خاک بیرون کشیده بود و می خواست رشد کنه حتی توی این کویر خشک و بی آب و علف فقط به امید چند قطره محبتی که صاحبش به پاش بریزه.
منتظر می مونم تا باز صدا بزنه،تا باز بشنوم اما انگار همون یک بار بود.دستی روی قلبم می ذارم و زیر لب زمزمه می کنم:
_حتی تپیدن این لعنتی هم فرق کرده.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت129 ماشین رو پارک می کنه،خسته از این مسیر چند ساعته و بی وقفه پیاده میشم.بین راه
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت130
یادم رفته بود هامون لب به چیزی که من آماده ش کرده باشم نمی زنه.
از این پهلو به اون پهلو می شم و دوباره صورتم مقابل ساعت کوچیک نصب شده روی دیوار قرار می گیره،ساعت یک و سی دقیقه ی شب و چشمای من هنوز با خواب غریبه ست .
موبایلم رو بر می دارم و بعد از روشن کردن اینترنت وارد اینستا می شم،اولین سرچم توی صفحه ی جستجو،هامون!
برای بار هزارم توی این چند دقیقه خیره به عکسش می مونم،خیره به یک جفت چشم سیاه و شب زده که انگار به من خیره شدن.
با انگشت صورتش رو از روی صفحه ی موبایل لمس می کنم و با لبخند زمزمه می کنم:
_یعنی میشه یه روز این لبخندت برای من باشه؟
دستی روی شکمم می کشم و برای اولین بار با بچم حرف می زنم:
_تو خیلی خوشبخت میشی که عمویی مثل هامون داری.
با آه ادامه میدم:
_اما متاسفم که مادرت منم و پدرت هاکان.
نمی خوام دوباره با فکر هاکان یک شب سخت رو برای خودم بخرم،سری تکون میدم،می خوام اینترنتم رو خاموش کنم که پیامی بالا صفحه میاد:
_سلام.
با دیدن شماره ی ناشناس هامون قلبم بی قرار شروع به تپیدن می کنه،بدون مکث پیامش رو باز می کنم و جواب میدم:
_سلام خوبی؟
نگاهم به اشتیاق به نوشته ی درحال تایپ بالای صفحه دوخته می شه،دو دقیقه،سه دقیقه،چهار دقیقه،پنج دقیقه،هفت دقیقه می گذره تا این که نوشته ی در حال تایپ میره و پیامش میاد اما فقط یک کلمه:
_خوبم
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت130 یادم رفته بود هامون لب به چیزی که من آماده ش کرده باشم نمی زنه. از این
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت131
عجیب بود اگه حس کنم پشت این کلمه یک دنیا حرف نهفته شده؟عجیب بود که بتونم چهره ی گرفته ی هامون رو تصور کنم وقتی توی نگاهش کلی حرف داره،درد داره اما بین ابروهاش خط می ندازه و مقتدر خودش رو محکم می گیره.لبخندی روی لبم میاد،دلم می خواد تایپ کنم خیلی حرف ها رو،مثلا از احساسم،از جایگاهش توی دلم،از حس شیرینی که از خوب بودنش بهم دست میده اما همه ی این افکار رو پس می زنم و تایپ می کنم:
_خوب چه خبر؟
این بار جوابش زودتر میاد:
_تو بگو.بیشتر می خوام بشنوم،حال حرف زدن ندارم.
_چی بگم؟بپرس تا بگم.
با جوابی که برام ارسال می کنه خنده ی روی لبم پررنگ تر میشه:
_زندگی زناشویی چطور می گذره؟
در کمال بدجنسی تایپ می کنم:
_افتضاح.
و ارسال می کنم.از مکثش توی جواب دادن خیلی خوب می تونم بفهمم عصبانی شده،انگار یه طوری شناختمش که می فهمم الان با فکی قفل شده تهدید وار به صفحه ی موبایل نگاه می کنه.
_پس راضی نیستی.
مکث می کنم و در آخر حقیقت رو تایپ می کنم:
_نمی دونم.
_مگه میشه ندونی؟یا راضی هستی از زندگیت یا نیستی.
توی فکر فرو می رم،باز هم نمی دونستم،از طرفی ناراضی و از طرفی به همین بودن های نصفه و نیمه ی هامون دلخوش بودم.
تایپ می کنم:
_از زندگیم راضی نیستم اما از شوهرم… چرا.
_مگه نگفتی کتکت می زنه؟ نکنه از اون زنای تو سری خور هستی که کتک خورشون ملسه؟از اینا که تو سرشون می زنی و دم نمی زنن؟
خنده م می گیره و جواب میدم:
_نه نیستم،اما یه چند وقته سر به راه شدم.
_من که هیچی نفهمیدم.
عاقل اندر سفیهی به موبایلم نگاه می کنم و می کنم و میگم:
_آره جون عمه و اون دختر عمه ی عجوزه ت.
خودش دوباره پیام میده:
_چرا ازدواج کردی؟
حرص کلامم جاش رو به یه لبخند تلخ میده،می خوای به کجا برسی هامون؟با این سوال پرسیدن ها می خوای چی بشنوی؟
تایپ می کنم :
_مجبور شدم.
_خوب طلاق بگیر،مجبور نیستی بمونی نه؟
آه از نهادم بلند میشه.نه مجبور نبودم،می تونستم برم اعتراف کنم و برم زندان،یا هم سرم بره بالای چوبه ی دار،حداقل عذاب وجدان مادرم از سرم کم میشد و به مجازاتی که حقمه می رسیدم اما جسارتش رو نداشتم.
می نویسم:
_بیخیال،داستان من حکایت شیرینی نیست.
و اون جواب می ده:
_اوکی انگار مزاحمم.
هدفش رو می فهمم می خواد حرف بکشه،اما آخه هامون آدم این کارا نیست.می شناسمش،خوب شناختمش.شده با زور حرف بکشه،با داد یا کتک کاری اما محاله برای پیش بردن هدفش زیرزیرکی عمل کنه.اما این حرف هاش… چه دلیلی می تونست داشته باشه؟
می نویسم:
_تو چرا چیزی نمی گی؟ همه چیز و من باید بگم؟حتی اسمتم نگفتی.
منتظر می مونم ،با جوابی که میده حس می کنم قلبم ثانیه ای از کار می ایسته:
_هامون
شوکه می شم از این صریح حرف زدنش،دستم قفل می شه.مات می مونم تا این که پیام دومش میاد:
_اسم تو چیه؟
خنده م می گیره،آشنایی و قراره از در ناآشنایی وارد بشی،بازی قشنگی بود.می نویسم:
_اسمم،آرامش.
_آرامش…یعنی چی؟
با لبخندی که قصد کنار رفتن نداره جواب میدم:
_یعنی آرامش.
_جالبه،حالا آروم کردن هم بلدی؟
صادقانه می نویسم:
_فکر نکنم.تا حالا آرامش کسی نبودم.
_اما زخم زدن رو خوب بلدی.نه؟
لبخند کمرنگی می زنم،توی پیامش دلخوری موج می زد:
_نمی دونم.شاید!
_اگه یه نفر زخمش عمیق باشه،خیلی خیلی عمیق،اون قدری که سینه ش پاره پاره باشه،آشوب باشه،دیوونه بشه،غم داشته باشه باید چی کار کنه می دونی؟
لب می گزم و بغض می کنم با خوندن این پیام،همه ی این بلا ها رو من سر هامون مغرور آوردم،من به این حال انداختمش.می خوای شرمنده م کنی نه هامون؟قصدت همینه انگار راه عذاب دادنم رو یاد گرفتی که دیگه کتک نمی زنی داد و فریاد نمی کنی اما با نگاهات،حرف هات پیام هات خوبی هات داری بیشتر اذیتم می کنی.
می نویسم:
_بس کن.خواهش می کنم!
جوابش با تاخیر میاد:
_باشه شب بخیر.
لب های باز مونده م رو تر می کنم و خیره به چراغ خاموشش زیر لب زمزمه وار میگم:
_منظورم این نبود که بری،هنوز از حرف زدن باهات سیر نشدم.
آهی از سینه م بیرون میاد،همچنان چشم هام بی خوابن،همچنان منم و یه عکس از هامون و کلی از حرف هایی که نمی تونم بگم
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه